#قسمت246
حاجات مردم و نعمت خدا
جمعي از دوستان شهيد
اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و بعد از سام و احوالپرسي گفت: ماشينت رو امروز استفاده مي کني!؟ گفتــم: نه، همينطــور جلوي خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــين را گرفت و گفت: تا عصر بر مي گردم. عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا مي خواستي بري!؟ گفت: هيچي، مسافرکشي کردم! با خنده گفتم: شوخي مي کني!؟ گفت: نه، حالا هم اگه کاري نداري پاشو بريم، چند جا کار داريم. خواســتم بروم داخل خانه. گفــت: اگر چيزي در خانه داريد که اســتفاده نمي کني مثل برنج و روغن با خودت بياور.
💓💓💓
رفتم مقداري برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوي يك فروشــگاه. و ابراهيم مقداري گوشــت و مرغ و... خريد و آمد سوار شد. از پول خُردهائي که به فروشنده مي داد فهميدم همان پول هاي مسافرکشي است. بعــد با هــم رفتيم جنوب شــهر، به خانه چند نفر ســر زديم. مــن آن ها را نمي شناختم. ابراهيم در مي زد، وسائل را تحويل مي داد و مي گفت: ما از جبهه آمده ايم، اين ها سهميه شماست! ابراهيم طوري حرف مي زد که طرف مقابل اصاً احساس شرمندگي نکند.
💓💓💓
اصاً هم خودش را مطرح نمي کرد. بعد ها فهميدم خانه هايي که رفتيم، منزل چند نفراز بچه هاي رزمنده بود. مرد خانواده آن ها در جبهه حضور داشــت. براي همين ابراهيم به آن ها رسيدگي مي کرد. كارهاي او مرا به ياد ســخن امام صادق!(ع) انداخت که مي فرمايد: «ســعي کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قيامت مي شود» ايــن حديث نوراني چراغ راه زندگي ابراهيم بود. او تمام تاش خود را در جهت حل مشكات مردم به كار مي بست.
@parastohae_ashegh313
#قسمت246
اهــواز نزدیک تریــن شــهر بــه ایــن دو منطقــۀ عملیاتــی بود. حســین گفته بود هر وقت هواپیماهای صدام، مردم پشت جبهه را بمباران کردند، بدانید که توی جبهه، مشت محکمی از رزمندگان خورده اند. بمباران های اهواز مثل همدان و حتی کرمانشاه نبود. روزی چند وعده بمباران می شدیم. یک روز بمباران که تمام شد، عمه گوهر گفت: «پروانه بیا بریم پرس وجو کنیم، ببینیم حسین کجاست؟» گفتم: «عمه جان، بریم کجا توی این شهر غریب؟ چی بپرسیم؟ از کی بپرسیم؟» گفت: «از بیمارستانا بپرسیم اونا می دونن، زبانم لال کی شهید شده، کی مجروحه.» و منتظر جواب من نشــد. گوشــۀ چادرش را به دندان گرفت و گفت: «اگه تو هم نیای، خودم می رم.» چــه می توانســتم بگویــم، اگــر نمی رفتــم، دلــم پیــش عمــه می ماند. مــادر بود و حالش را می فهمیدم. اگر می رفتم، می دانســتم که این کار بی فایده اســت. با این وجود، زهرا را بغل کردم و با وهب و مهدی، پشت سر عمه راهی بیمارستان شدم
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313