eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجات مردم و نعمت خدا جمعي از دوستان شهيد مهندسين وصاحب ساختمان همگي با آقا ابراهيم سام واحوالپرسي كردند. همه او را خوب مي شناختند. ابراهيم رو به صاحب ساختمان كرد وگفت: من آمده ام ســفارش اين آقا ســيد را بكنم. يكي از اين واحدها را به نامش كن. بعد شخصي كه دورتر از ما ايستاده بود را نشان داد. صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، اين بابا نه پول داره نه مي تونه وام بگيره. 💓💓💓 من چه جوري يك واحد به او بدم؟! مــن هم حرفش را تأييد كردم وگفتم: ابرام جــون، دوران اين كارها تموم شد، الان همه اسكناس رو مي شناسند! ابراهيم نگاه معني داري به من كرد وگفت: من اگر برگشــتم به خاطر اين بود كه مشكل چند نفر مثل ايشان را حل كنم، وگرنه من اينجا كاري ندارم! بعد به سمت ماشــين حركت كرد. من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم! https://eitaa.com/parastohae_ashegh313
همه به طرف جان پناه دویدند. اکرم خانم و دخترش، وهب و مهدی و من که زهرا راب غل کردهب ودمش انه به شانۀه من شستیمو ت نهاع مهب یرون بود، صدایشم ی زدیم: «بیا تو، سنگ و شیشه می ریزه رو سرت.» عمه هم انگار که از همه سروصدا گوشش کیپ شده باشد، صدای ما را نمی شنید. وسط حیاط ایستاده بود و با مشتِ گره کرده، رو به آســمان، صدام و خلبان هایش را خطاب و عتاب و نفرین می کرد. آن قدر جدی و محکم که انگار خلبان های صدام روی پشت با م نشسته اند و داد و هوار او را می شنوند. بالاخره خسته شد و آمد کنار ما و یک گوشه کِز کرد. تا این حد از بمباران، ســهمیۀ هر روز و برایمان عادی بود. ما هم طبق معمول تا آژیر سفید اعلام شود، بلند بلند حرف می زدیم یا صلوات می فرستادیم. ولی آن روز، صدام تصیمم داشت، آب چشم مردم اهواز را به حدی بگیرد که اگر زنــده ماندنــد، شــهر را خالــی کننــد. بمب از پی بمــب، فرود می آمد و جان پناه با انفجار هر بمب، مثل گهواره می جنبید و چپ و راست می شد. گویی زلزله به جان زمین افتاده بود. زلزله ای که پایان نداشت. هواپیماها بمب هایشان را روی شهر می ریختند و می رفتند. بلافاصله چند تای دیگر می آمدند. جان پناه رو باز بود و تودۀ عظیم دود که از هر طرفِ شهر به آسمان می رفت، پیدا. زهرا را محکم توی آغوش گرفتم. وهب و مهدی به پاهایم چسبیدند. سکوت ســرد و ســنگین داخل جان پناه، فقط با انفجار بمب ها شکســته می شــد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313