eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
عمليات زين العابدين جواد مجلسي مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چي مي شــه. روز بعــد براي ديدن ابراهيم به مقــر اطاعات عمليات رفتم. پس از حال و احوالپرسي و كمي صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت كنم. بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم. در مسير به يك آبراه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد مي شديم، گير مي كرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بيا، اينجا گير مي كني. گفت: وقتش را ندارم. از همين جا رد مي شيم. گفتم: اصاً نمي خواد بيايي، تا همين جا دستت درد نكنه من بقيه اش را خودم مي رم. 💖💖💖💖 گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو مي خوام ببينم. بعد هم حركت كرد. با خودم گفتم: چه طور مي خواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالي مي ده گير كنه. يه خورده حالش گرفته بشــه! اما ابراهيم يك الله اكبر بلند و يك بسم الله گفت. بعد با دنده يك از آنجا رد شد! به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت الله اكبر را نمي دانيم، اگه بدانيم خيلي از مشكات حل مي شود @parastohae_ashegh313
می گفتن که برامون مسولیت داره حسین آقا که همۀ درها رو بسته دید، با التماس گفت اصلاً خودتون تنهایی ببرینش کنار ضریح. انگار یکی از خُدّام، حال وروز ما رو بیشتر از بقیــه درک کــرده بــود، بــه حســین آقا گفــت فقــط شــما و این مریــض و خانمش بریــد تــو و خیلــی زود برگردیــد. مــا قبــول کردیم و رفتیم داخل حرم که انگار قُرُق ما بود. حرمی نورانی که پر بود از ســکوت. حســین آقا، حاج آقا رو برد کنار ضریح و دعا کرد. نگاهشــون کردم، حســین آقا غبار از لابه لای شیشــه های ضریح، با کف دســتش می گرفــت و بــه صــورت حاج آقــای ما می مالید. دیدن این صحنه اشــکم رو درآورد. وقتی برگشــتیم همون خادم که اجازۀ زیارت داده بود، برای حســین آقا قصۀ زندگی خودشو تعریف کرد.» از حسین پرسیدم: «خادم حرم، وقت برگشتن چی برات تعریف کرد؟» گفت: «اون خادم، خودش از امام رضا شفا گرفته بود.» پرسیدم:«ماجرای او چه ربطی به حاج آقا سماوات داشت؟» حســین گفت: «وقت برگشــتن، خادم دســتم رو کشــید و گفت دوســت دارم قصۀ خودم رو برات تعریف کنم. با اینکه هوا سرد بود پای تعریفش نشستم. گفت که تو دوران حکومت شــاه، خلبان بودم و تو آمریکا زندگی می کردم. زنم آمریکایی بــود. تــوی اوج راحتــی و رفــاه بــودم تــا اینکــه تــوی تمرین آموزشــی با چتــر پریدم و زمین خوردم و قطع نخاع شدم. دکترا خیلی تلاش کردن، تا سرپام کنن اما نشد. حســابی خونه نشــین شــدم تا اینکه یه روز بعد از نماز صبح، دلم شکســت و یاد ایــران و امــام رضــا افتــادم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313