eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @khomool2 🌹بیسیم چی: نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین دیگر نمی خواست زیر بار جواب دادن برود، با کمی چاشنی شیطنت گفت: «فعلاً شام رو بکشید که داره سرد می شه.» سارا دستش آمد که بابا مایل به ادامۀ صحبت نیست و دنباله حرف را گرفتن، فایده ای نخواهد داشت. سفره انداختیم و شام را توی یک سکوت پرسؤال خوردیم. یکی دو روز بعد حسین رفت و من که حالا خیلی تنهاتر از قبل بودم، از صمیم قلب سپردمش به زینب کبری؟ *** اوایل، هفته ای دو ســه مرتبه تماس می گرفت. صدایش را که می شــنیدم، زنده می شدم و تا مدتی بار تنهایی از دوشم برداشته می شد. هر بار که تلفن همراهم زنگ می خورد بی درنگ، چشــم می دوختم به صفحه نمایشــگر گوشــی ام تا بلکه اســم «باباحســین» روی آن نقش بســته باشــد. باباحسین را از زبان بچه ها روی گوشی ذخیره کرده بودم امّا با تمام وجود احساس می کردم که او نه فقط بابای بچه هایم که پدر و تکیه گاه خودم هم هست. روزهای عجیبی بود. تلفن همراهم شده بود همدم همیشگی ام. لحظه ای آن را از خودم جدا نمی کردم، نکند او زنگ بزند و متوجه نشوم. باباحســین بعــد از چنــد هفتــه، تماس هایــش کمتــر هــم شــد. پــای تلویزیــون می نشســتم و بــه دقــت خبرهــا را دنبــال می کــردم. اخبــار خوبــی از ســوریه بــه ویژه دمشــق و اطراف آن نمی رســید. گزارش ها دلم را می لرزاند. دولت قانونی ســوریه داشــت ســقوط می کرد. تحلیل یکی از کارشناســان تلویزیونی این بود که: «مخالفین در آغاز از یک منطقۀ کوچک شروع کردند. دولت هوشمندانه با آن ها برخورد نکرده و همین تدبیر نادرســت به یک آشــوب فراگیر تبدیل شــده و پای بازیگران خارجی را به سوریه باز کرده است.» اخبار آن شب، چیزی در مورد حرم نگفت و فکرم را مشغول کرد. چند دقیقه بعد با حسین تماس گرفتم. آرام وخونسرد حرف می زد. پیدا بود که می خواهد به من روحیه بدهد. من از حرم حضرت زینب و حضرت رقیه می پرسیدم اما او حــرف را عــوض می کــرد و احــوال بچه هــا را می پرســید یــا نهایتــاً می گفــت به خدا توکل داشــته باشــید. داشــتم خداحافظی می کردم که صدایی مثل زوزۀ خمپاره از توی گوشی آمد. انگار که صدا را نشنیده باشم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313