#قسمت344
امیــن می گفــت: «ســید حســن نصــرالله بــه حاج آقــا خیلــی علاقــه و ارادت داره» پرســیدم: «شــما از کجــا می دونــی؟» گفــت: «حاج آقا خودش بــرام تعریف کرد.» باتعجب پرســیدم: «من که نزدیک چهل ســال باهاش زندگی می کنم تا به حال نشنیدم از ارادت کسی به خودش حرف بزنه؟» امین گفت: «سید حسن نصرالله در اولین دیدار به ایشون گفته بود تا به حال همدیگر رو ندیدیم امّا خیلی وقته که شما رو می شناسم.شما سردار امام خامنه ای هستین و من سرباز ایشون. رزمندگان مقاومت، فرمانده جاافتاده و ریش سفیدی مثل شما رو کم داشتند.» راســتش در نقــل قــول صادقانــه و بی کــم وکاســت امیــن تردیــدی نداشــتم ولی دوســت داشــتم که نتیجه اخلاص و تلاش بی هیاهوی او را طی ســه ســال کار در سوریه، بشنوم. حالا نه تنها از امین که از زبان افراد مرتبط با او که به سوریه رفت و آمد داشتند، می شنیدیم که «دفاعِ وطنی سوریه، در همۀ استان های سوریه به بار نشسته، و نیروهای داوطلب مردمی بعد از آموزش در قالب گردان ها وتیپ ها نه تنها ازحرم ودمشق که از تمامی شهرها در مقابله با تکفیری ها دفاع می کنند.» تماس که می گرفتیم، من و بچه ها اصرار می کردیم: «می خوایم به سوریه بیاییم.» مثل گذشته می گفت: «اگه لازم باشه، می گم بیاین.» نسبتی معکوسی بین رفتن ما با شرایط سوریه بود. او در بحرانی ترین وضعیت از ما خواست به سوریه برویم. حالا که حرم نسبتاً امن شده بود، چندان تمایلی به رفتن ما نداشت. این رفتن یا نرفتن در نگاه حسین، دلیلی عاشورایی داشت. همان دلیلی که برای رئیس جمهور سوریه از بردن ما به دمشق بیان کرده بود: «من شیعه و پیرو حسین بن علی هستم. امام حسین؟ع؟ در سخت ترین شرایط، خانواده اش را به کربلا برد من هم در شرایط بحرانی دمشق خانواده ام را آوردم.» مــاه صفــر وشــنیدن روضه هــای حضرت زینب، گویی با کاروان اســرای کربلا، همراهــم کــرد وحتّــی فراتــر از همراهی با کاروان، خودم را همرزم و همراه حســین بــه دفــاع از حــرم می دیــدم. تمــاس کــه می گرفت. احوال بچه ها را می پرســید و من احوال حرم را.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313