eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
اما گفت دوبارهزنگ بزن، بگو بابا می خواد بره سوریه، حتماً بیا.» دوباره به وهب زنگ زدم. مثل من از خبر رفتن حسین به سوریه جا خورد و گفت: «الآن راه می افتیم.» بعد به مهدی که خانه اش نزدیک خانۀ ما بود، خبر دادم. حسین هم تا بچه ها برسند، آلبوم عکس های دوران جنگ را که کمتر سراغشان می رفت، باز کرد. جوری روی بعضی از عکس ها توقف می کرد که انگار بار اول است آن ها را می بیند. او غرق در عکس ها بود و من غرق در او، تا وهب و مهدی رسیدند. محمدحسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً چهارساله بودند و هم بازی. دنبال هم می کردند. حسین وارد بازیشان شد. گاهی می پرید و محمدحسین را می گرفت تا ریحانه قایم شود و برایشان شکلک درمی آورد. کوچولوهای وهب و مهدی، درست مثل بچگی های خودشان بودند، از سر و کول او بالا می رفتند و ازش آویزان می شــدند، تا خســته شــدند. حســین رفت ســراغ فاطمه که نوۀ بزرگمان بود و حانیه دختر چهار ماهۀ مهدی و هر دو را چســباند ســینه اش و به وهب و مهدی گفت: «از ما عکس بگیرین، این عکس ها، خاطره می شه.» دلشــوره بــه جــان همــه، حتــی عروس هــا افتاده بود. وهب گفــت: «خانمم وقتی ازم شنید بابا می خواد بره سوریه، توی دلش خالی شده.» خانم مهدی هم محو در پدربزرگ بچه هایش بود. پدربزرگی که خودش را با نوه ها مشغول کرده بود ولی از نگاه و سکوتمان بو برده بود که نگرانیم. اول وهب را برد توی اتاق و تنهایی با او صحبت کرد. بهش گفته بود که توی ســوریه کار گــره خــورده و بایــد برگــردد. بعــد بــا مهدی جداگانــه صحبت کرد. حتماً مثل حرف هایی که با وهب زده بود. از توی اتاق که پیش جمع آمد خونســرد و عادی نشــان داد. حتی رفت توی آشپزخانه، سالاد درست کرد. بعد سفره را انداخت و آمد کنار من، کمک کرد که غذا را بکشم. کمک کردن توی خانه، کار همیشگی اش بود. طی چهل سال زندگی مشترک حتی برای یک بار هم از من یک لیوان آب نخواسته بود. اما این بار متفاوت با همیشه به نظر می رسید. نمی گذاشت عروس ها کمک کنند. انگار قرار بود، او کار کند و ما تماشایش کنیم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313