#قسمت370
رفته بود اما خانه پر از او بود. به هرجا نگاه می کردم، می دیدمش و صدایش را می شنیدم که می گفت: «سالار شدی برای این روزها.» گفته بود، دو سه روزه برمی گردم. اما حالا برای او و من، همۀ پرده ها کنار رفته و می دانستم که سال هاست منتظر رسیدنِ همین دو سه روز بوده است. از همان روز که می گفت: «همۀ کارِ من به زینبِ حسین ؟ع؟، گره خورده تا من امتحانی حســینی بدهــم و تــو امتحانــی زینبــی.» از همــان روز که خواب دید از یک معبر تنگ و تاریک به سختی می گذرد و به یک کانون نور می رسد. دلم داشــت توفانی می شــد. قرآنی را که سیدحســن نصرالله به ســارا هدیه کرده بود، باز کردم و سورۀ "یاسین" را خواندم. قلبم آرام تر شد. عقربه ها، ساعت 9 را نشان می دادند یعنی وقت پرواز تهران دمشق که از گوشی ام صدای دریافت پیامک آمد. اسمِ باباحسین افتاده بود. با این پیامک: «خداحافظ.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313