#قسمت379
در تابوت را که باز کردند همان صورت پر از نور لحظۀ وداع، به چشمانم نور داد. قطره هــای اشــک از صورتــم می غلتیدنــد و روی گونــۀ ســرد و خامــوش او می افتادند. گوشۀ چشمش کبود بود. یک آن دلم حال روضه گرفت. اما فقط گفتم: «حسین جان شفاعت یادت نره».کســی جلو آمد. از دمشــق آمده بود. انگشــتری به من داد و گفت: «حاج قاســم توی دمشق، صورت روی صورت شهید همدانی گذاشت و از او شفاعت خواست و این انگشتری را به من داد که به شما بدهم.» انگشتری را گرفتم و انبوهی از خاطرات جلوی چشمانم صف کشید؛ از نگین سرخی که شهید محمود شهبازی به حسین داده بود تا روز وداع که انگشتری شهبازی را درآورد و گفت «نمی خواهم چیزی از دنیا با من باشد.» انگشتر حاج قاسم را به وهب دادم و گفتم: «بکن تو دست بابا.» وهــب انگشــتر را گرفــت. از بچگــی حســین را کــم می دیــد. یاد 03 ســال پیش افتادم. وقتی که ترکش از کمر حسین خورده بود. وهب اصرار داشت، بغلش کند و ببردش پارک. اما حســین از شــدت درد نمی توانســت روی پا با یســتد. همــان جــا تــوی اتــاق، انگشــت کوچــک وهب را گرفت و آهســته و به ســختی توی اتاق چرخاند. حــالا وهــب بایــد دســت با بــا را می گرفــت و انگشــتر را در انگشــت او می کــرد. می فهمیدم برایش چقدر سخت است با نگاهش به من می گفت که این کار را به مهدی بسپار. دوباره گفتم: «وهب انگشتری حاج قاسم را بکن توی دست بابات.» وهــب پارچــه کفــن را کنــار زد و دســتِ ســردِ را بیــرون آورد. گریــه نمی کــرد امــا حســرت در چشــمانش موج می زد. همان لحظه همســر شــهید همت کنارم آمد و گفت: «حاج خانم الآن وقت استجابت دعاست.» و من برای نصرت اسلام و مسلمین دعا کردم. گفتــه بــود ببریــدم همــدان کنــار همرزمان شــهیدم. اما نمی دانســتیم کدام نقطه از گلزار شهدا. وهــب خبــر داد کــه مســئولین در همــدان، یک بلندی مشــرف به مزار شــهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گنبد و بارگاه بســازند.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313