شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت 4⃣ 💠 سال شصت و هفت بود. جنگ داشت به روز های آخ
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت5⃣
🐝 محسن، سه ساله بود.
صبحانه اش را که می خورد، می رفت اتاق بچه ها. مامان توی آشپزخانه مشغول بود که صدای ضبط بلند می شد.
📻 صدای شحات محمد انور بود.
باز محسن رفته بود سراغ ضبط برادر هایش. آنقدر با ضبط ور رفته بود که یاد گرفته بود چطور ازش استفاده کند.
یک روز که مامان سر زد به اتاق بچه ها، از دیدن دم و دستگاهی که محسن درست کرده بود خشکش زد.
❤️ محسن یک روسری دور سرش بسته بود و یکی را هم انداخته بود روی شانه اش و نشسته بود روی یک بالش.
یک آیه را که شحات می خواند، محسن ضبط را خاموش می کرد و با زبان بچگانه اش از شحات تقلید می کرد.
😅 وقتی چشمش به مامان افتاد خنده اش گرفت؛ انگار از قیافیه خودش!
گفت:
_ من می خوام شحات انور بشم!
ظهر که مامان کار های خانه را تمام می کرد، می دید که محسن هنوز مشغول شحات انور شدن است!
🎈 محسن بعد از ناهار استراحت می کرد و باز مشغول ضبط صوت می شد. اسباب بازی هایش خاک می خوردند.
زیاد نمی رفت سراغشان. آدم بزرگ بود از بچگی ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با ما همــراه باشیـــد ...
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت4⃣1⃣ 🍱🍛 ته تغاری بود و عجیب وابسته مامان. همین، او
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت5⃣1⃣
💖 یکشنبه ها، مسجد برنامه ی تلاوت داشت.
بعد از برنامه، میز پینگ پنگ ِ توی زیرزمین مسجد، محسن را صدا می زد.
محسن به بچه ها می گفت:
_ بریم پیگ پنگ!
با شاگردهایش که هم سن و سال خودش بودند، غرق بازی می شد.
علاقه اش به پینگ پنگ از همان زیرزمین شروع شد.
کم کم توی مسابقات پینگ پنگ شرکت کرد .چیزی نگذشت که سر از مسابقات استانی درآورد.
سال سوم راهنمایی بود که رتبه اول استان را گرفت.
🏆دعوت شد قزوین برای مسابقات کشوری پینگ پنگ.
همان وقت برای مسابقات کشوری قرآن هم به شیراز دعوت شد.
اگر می رفت قزوین حتما رتبه اول پینگ پنگ کشور را می گرفت.
✌️ اما رفت شیراز و رتبه اول کشور در تلاوت را گرفت.
یک گوشه دلش دنبال پینگ پنگ بود. دوست داشت ادامه بدهد. اما استادش، مصطفی گفت:
_ مواظب باش مسیر اصلی رو گم نکنی؛ قرآن!
🐝 همین شد که محسن با پینگ پنگ قهرمانی خداحافظی کرد.
همیشه هرجا میز پینگ پنگ می دید به یاد آن روز ها یک دست بازی تمیز انجام می داد.
🏊 فوتبال و شنا و کوهنوردی را هم دوست داشت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با ما همــراه باشیــد ...
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
#قسمت5
مسافران پرواز دمشق، به غیر از ما سه نفر، همگی مرد بودند. مهماندار باتعجب پرسید: «حاج خانم، شما برای زیارت می رید؟!» و مــن کــه حــالا انــگار جانــی چندبــاره یافتــه بــودم، پر از امید، خیلی با نشــاط گفتم: «ان شاء الله.» هواپیمــا کــه از زمیــن برخاســت انــگار دل من هم فــارغ از هرچیزی مثل پرِ یک پرنده، ســبک و مُعلّق در فضا شــروع کرد به پرواز توی آســمان. بعد از آن همه اتفاقات تلخ و پراضطراب و البته گشــایش های بعدش حالا کاملاً آرام گرفته بودم. از فرصت اســتفاده کردم و تســبیح به دســت، شــروع کردم به ادا کردن صلوات هایی که نذر کرده بودم. با خودم فکر کردم همۀ مسائلی که امروز پیش آمد، حتماً نشانۀ خوبی است از اینکه نگاه پرمهر حضرت زینب متوجه ماست! غرق در این خلســۀ شــیرین و پر از آرامش بودم که بلندگوهای هواپیما روشــن شد: «مسافرین محترم! تا دقایقی دیگر در فرودگاه دمشق به زمین خواهیم نشست. لطفاً... .»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313