#قسمت89
بچه ها گفتن الآن اســیر می شــیم باید تا آخرین فشــنگ بجنگیم! گفتم نه، حتی یه تیر هم شــلیک نکنید و اگه شرایط طوری شد که ناچار شدیم، من اولین تیر رو می زنم بعد شما بزنید. تکفیری ها مثل گرگ های وحشی و گرسنه، روی دیوارها، زوزه کشیدن، شعار دادن و تیرانــدازی می کــردن؛ امــا هرچــی زدن، جوابــی نشــنیدن. ترفندمون گرفت و اونا از این بی پاسخی، جا خوردن فکر کردن ما از ساختمون رفتیم و هرلحظه ممکنه با نیروهای کمکی بیاییم و محاصره شون کنیم، به همین خاطــر خودشــون فــرار کــردن. می دونســتم که فردا شــب دوبــاره برمی گردن. اســناد رو از ســاختمون به جای دیگه ای انتقال دادیم و خودمون پروژه رو ترک کردیم. فردا شب تکفیری ها اومدن و ساختمون مرکزی پروژه رو اشغال کردن به همین راحتی.» پرسیدم: «سرنوشت اون چهل وهشت نفر ایرانی چی می شه؟! آزاد می شن؟» گفت: «همۀ گروه های مسلح و مخالف نظام سوریه از اهالی سوریه نیستن
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313