#قسمت98
معلم نمونه ✨
عباس هادی
تدريس عربي ابراهيم زياد طولاني نشد. از اواسط همان سال ديگر به مدرسه راهنمائي نرفت! حتي نمي گفت که چرا به آن مدرسه نمي رود!يک روز مدير مدرسه راهنمائي پيش من آمد.
🌾🌾
.
با من صحبت کرد و گفت: تو رو خدا، شما که برادرآقاي هادي هستيد با ايشان صحبت کنيد که برگردد مدرسه! گفتم: مگه چي شده؟! کمي مکث کرد و گفت: حقيقتش، آقا ابراهيم از جيب خودش پول مي داد به يکي از شاگردها تا هر روز زنگ اول براي کلاس نان و پنير بگيرد! آقاي هادي نظرش اين بود که اين ها بچه هاي منطقه محروم هســتند. اکثراً سر کلاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس را نمي فهمد.
.
🌸🌸🌸🌸
مدير ادامه داد: من با آقاي هادي برخورد کردم. گفتم: نظم مدرسه ما را به هم ريختي، در صورتي که هيچ مشکلي براي نظم مدرسه پيش نيامده بود. بعد هم سر ايشان داد زدم و گفتم: ديگه حق نداري اينجا از اين کارها را بکني. .
آقاي هادي از پيش ما رفت. بقيه ساعت هايش را در مدرسه ديگري پرکرد. حالا همه بچه ها و اوليا از من خواستند که ايشان را برگردانم.
همه از اخلاق و تدريس ايشان تعريف مي کنند. ايشان در همين مدت كم، براي بسياري از دانش آموزان بي بضاعت و يتيم مدرسه، وسائل تهيه کرده بود که حتي من هم خبر نداشتم.
🌷🌷🌷
@parastohae_ashegh313
#قسمت98
ه حضرت زینب متوسّل شدم و شهادتین رو گفتم.بقیه اسرا از پشت پنجره این صحنه رو می دیدن. برای تکفیری ها گردن زدن، یه کارِ عادی بود. امّا می خواستن که من بقیه رو لو بدم. یکیشون که سرکرده بود و فحش می داد و توهین می کرد، برای آخرین بار از من خواست که اقرار کنم. حرف نزدم. منتظر بودم که با تبر گردنم رو بزنه که خمپاره ای از سمت نیروهای طرفدار دولت شــلیک و نزدیک این فرمانده منفجر شــد. ترکش به ســرش خورد و افتاد. تکفیری ها عصبی شــدن و جنازۀ فرمانده شــون رو از جلوی ما دور کردن و از اون بــه بعــد، روزانــه فقــط ســهمیۀ کتــک خــوردن داشــتیم تا یه شــب تو عالم خــواب امــام رضــا؟ع؟ رو جایــی دیــدم که برف ســنگینی می اومد. حضرت اومد و گذرنامۀ ما رو یکی یکی گرفت و امضا کرد و فرمود، شما آزاد خواهید شد. فردا که از خواب بیدار شــدم، خبر آزادی رو شــنیدم. درحالی که همون برفی رو که تو خواب دیدم، می اومد و...»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313