eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
‍ 💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃تو دیوانه شده ای! این مرد بیست سال از تو بزرگتر است، ایرانی است، همه اش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ مانیست، حتی شناسنامه ندارد! سرش را گرفت بین دستهایش و چشمهایش را بست. چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند؟ انگار آن حرفها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او. 🍃مادرش، پدرش، فامیل، حتی دوستانش کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود، کاش او از خودش ماشین نداشت. کاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی می کرد، کارگری می کرد، آنوقت همه چیز طور دیگری می شد.می دانست، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست. بچه هایی که با مصطفی هستند اورا دوست ندارند قبولش نمی کنند. آه خدایا! سخت ترین چیز همین است. کاش مادر بزرگ اینجا بود. اگر او بود غاده غمی نداشت. 🍃مادر بزرگ به حرفش گوش می داد، دردش را می فهمید. یاد آن قصه افتاد. قصه که نه، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی می کرد. جوانی سنی یکی از دخترها را می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید، اما پسرک روز عاشورا می آید برای خواستگاری، عقد و ... مادر بزرگ دلگیر می شود و خواستگار را رد می کند، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرفها نبوده می خواسته مراسم را راه بیندازد. مادربزرگ هم تردید نمی کند ،یک روز می نشیند ترک اسب و با دخترش می آید این طرف مرز، بصور 🍃مادر بزرگ پوشیه می زد مجلس امام حسین در خانه اش به پا می کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت. او غاده را زیر پرو بالش گرفت، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را می دید که چطورزیارت عاشورا. صحیفه سجادیه و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب می خواند در او عجین شده در ازدواج آنها تردید نمی کرد. 🍃 و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد، عشق او به ولایت، من همیشه می نوشتم که هنوز دریای سرخ ، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می رساند. این صدا در وجودم بود.حس می کردم باید بروم ، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد، مصطفی این دست بود. وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت او می توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات ، از روزمرّگی بکشد بیرون ... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
از امروز با خاطرات و عاشقانه های شهید #احمد_علی_نیری با ما همراه باشید . کتاب #عارفانه فوق العاده ز
💖(فوق العاده زیبا) 6⃣ بعد مکثی کردند وفرمودند:( رفقا، آیت الله العظمی بروجردے حساب وکتاب داشتند. اما من نمےدانم این جوان چہ کرده بود، چہ کرد که به اینجا رسید!) من با تعجـب به سخنان حضرت استـاد گوش مے کردم. به راستے این جوان چہ کرده بود که اسـتاد بزرگ اخلاق و عرفان این گونه دروصف او اینــگونہ در وصف او سخن مے گوید!؟ بعد از مراســم ختـم به یکے از دوسـتان شہـ🌹ـیدگفتم : این شہید چند سالہ بود؟ گفت: نوزده سـال! دوباره پرسیــدم : دراین مسجد چه کار مے کرد؟طلبہ بود؟ او جواب داد:نہ ، طلبہ ی رسمے نبود. امـا از شـاگردان اخلاق وعـرفان حضرت اسـتاد بود. در این مسجد هم کار فرهـنگے وپذیرش بسیج را انجـام مے داد. تعجــب من بیشـتر شد. یعنے یک جـوان نوزده سـالہ چگـونہ به این مقام رسیده کہ استـاد این گونہ از او تعریـف مے کند؟ ✨✨✨ آن شـب به همــراه چنـد نفر از دوسـتان وبہ همراه آیت الله حق شنـاس بہ منـزل همـان شهـید در ضلـع شـمالے مسجد رفتیـم. حاج آقا وقتے وارد خـانہ شدند در همـان ورودے منـزل روبہ بـرادر شهید کردند وبـا حالتے افسـرده خاطـره اے نقـل کـردند و فـرمـودند: بہ جز بنده وخـادم مسجـد ،ایـن شهـید بـزرگوار هـم کلیـد مسجـد را داشتند. بعـد نفسے تـازه کـردندو فـرمودنـد : مـن یـک نیمہ شب زودتر از ساعـت نمـاز راهے مسجد شدم. به محض اینکہ در را بـاز کـردم دیـدم شخصے در مسجـد مشغول نـماز است. حضـرت آقاے حق شنـاس مکثے کردنـد وادامہ دادند: من دیـدم یــک جـوان در حـال سجـده است، امـا نه روے زمین!! بلکـہ بین زمـین وآسمـان مشغـول تسبیح حضـرت حـق است!! حاج آقا حق شنـاس در حالے کہ اشـ😭ـک در چشـمانشـان حلقہ زده بـود ادامہ دادند : مـن جلـو رفتـم ودیـدم همیـن احمـد آقا مشغـول نمـاز است.بعـد کہ نمـازش تمـام شد پیش من آمـد و گفت: تا زنـده ام بہ کسے حرفے نزنیـد. بعـد از تایید حضـرت آقاے حق شنـاس بود کہ برخے از نزدیک ترین دوستـان این شہـ🌹ـید لـب به سـخن گـشودند. آن ها آنچہ را به چشـم خـود دیده بودند بیـان کردنـد ومن با تعجـب بسیـار ، فقـط گوش مے کردم. آیـا یک جـوان مے توانـد بہ این درجہ از کمـال بشرے دسـت یابـد!؟ ✨✨✨ نمے دانم !؟ چـرا مـن بہ طور نا خـود آگاه در تمـام مـراسـم این شہـ🌹ـید حضـور داشـتم. چـرا این عبـارات عجیـب را از زبان این اسـتاد وارستہ وبه حق رسیـده شنیـدم !چـرا؟! شایـد ایـن بـار مسئولیـتے برعہده ی ماسـت . شـاید خـدا مے خواهـد یکے از بندگـان خـالص و گمـنام در گـاهش را کہ بسیـار سـاده وعادے در میـان ما زندگے کرد بہ دیگران معرفے کنیـم . شـاید براے این دوره ی معاصـر کہ غالـب بشر در ورطہ ی حیـوانے خـود دست و پـا مے زند احمــد آقا الگویے شـود براے آن ها کہ مے خواهنـد در مسـیر بندگے باشـند. هـرچنـد از دوران شہــ🌹ـادت ایشـان چندیـن دهه گذشتہ، امـا با یارے خـدا تصمـیم گرفتیـم کہ خـاطـرات این عـبد درگاه حـق الهے را جمع آورے کنیـم. تـازه زمـانے کہ کار شروع شد ،متوجہ دیگـر سختے های کار شدیم. احمـد آقا از آنچہ فکـر مے کردیم بسـیار بالا تر بود. اما اگر استـاد العارفیـن این گـونہ در وصـف این جوان سخن نمے گفت ، کـار بسیار سخت تر مے شد. آنچہ.... ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_پنجم 《مرگ یا غرور》 📌غرورم له
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《معامله》 📌خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می‌کرد ... منم ادامه دادم ... بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می‌خوای تا تموم شدن درسِت اینجا بمونی ... من می‌خوام غرورم برگرده ... .😳 اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می‌شد توی چهره‌اش دید😔 ... برام مهم نبود ... . تمام شرط‌هات هم قبول ... لباس پوشیده می‌پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل‌داری نمی‌خورم🍷 ... با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درسِت، این منم که باهات بهم می‌زنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... .👋 سرش پایین بود ... نمی‌دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ... تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی‌کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری💞 می‌کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم 👂... . برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت💔 ... اما فایده‌ای نداشت ... ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... . خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق😍 یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت.😔 منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می‌کنیم ... . اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می‌تونست عاشق😍 این شده باشه ... ✍ ... ⇩↯⇩ 💖═══════💖═══════💖 ┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 📚 شهدا ❤️ ❤️ 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 ￿ خانم محمدے❓❓❓❓ سرمو برگردوندم ازم فاصلہ داشت  دویید طرفم نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر موقعے ک باهام حرف میزد سرش  پاییـݧ بود اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ  پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم _سلام صبح شما هم بخیر 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 ایـݧ و گفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم راستش...من... انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید (آقای محسنی )پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ  خانم محمدے روزتون بخیر سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب ک تشیف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ  عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنها❓❓❓ اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام  بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد خندیدو گفت:اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب  یه اتفاقاتی افتاده. یارو کچل بود❓زشت بود❓ نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا❓❓بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری  ب ایـݧ فک.تازه اول جوونیتہ تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده. نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے.... ◀️ ادامــــہ دارد..... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @parastohae_ashegh313
گروهبان و یونس که جوابی ندارند بدهند به همدیگر نگاه می‌کنند. در حالی که شیرآب را می‌بندد، می‌گوید: «من وقت زیادی ندارم. می‌خواهم سحری درست کنم. اگر شما هم کمکم می‌کنید، آستین‌هایتان را بزنید بالا اگر هم کمک نمی‌کنید، مرا تنها بگذارید آقا.» گروهبان که چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به یونس می‌گوید: «یونس، این زبان مرا نمی‌فهمد؛ تو حالی‌اش کن. الان بازداشتگاه پر از سربازانی است که جرمشان فقط گرفتن است. سرلشکر شب تا سحر نمی‌خوابد و مراقب سربازهاست. حالا این آقا با چه دلی می‌خواهد برای سربازها سحری درست کند؟» بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن می‌کند. گروهبان که از دست او کلافه شده، غرولندکنان از آشپزخانه خارج می‌شود و می‌گوید صبح نتیجه‌اش را می‌بینی . ‌══════°✦ ❃🌷❃ ✦°‌══════ 👇🏻 https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/25742
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین‌الدین #قسمت_چهارم توی خانه کمتر درس
🍃🌸 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه سال ۱۳۵۸با یک گروه ۲۵ نفره از طرف جهاد سازندگی رفتیم روستای وسف ، کارمان بیشترچیدن میوه باغ ها بود و دروی گندم ، مهدی زین الدین را اولین بار آن جا دیدم ، ماه رمضان بود، از سرزمین که می آمدیم ، بعداز افطار بچه ها دورهم می نشستند، بگو و بخند می کردند، و بازی هایی مثل گُل یا پوچ، مهدی اما برنامه ی خودش را داشت ، یا استراحت می کرد یا مطالعه ، بعضی وقت ها هم می دیدم قرآنش را باز کرده و می خواند قرار بود رد یک منافق را بزنیم . سرمای زمستان ، از سرشب نشستیم توی ماشین جلوی در خانه اش ، یخ کردیم از سرما و دست آخر هم نفهمیدم کی از خانه بیرون رفت. کار را سپردند به آقا مهدی .مسئول شب بودم . ساعت ده بی سیم زدم کجایی؟ جواب داد (( زیر کرسی توی خونه.))ساعت دوازده تماس گرفتم بازهمان جواب را داد . گفت(( حواسم هست، دارمش)) از خونسردی اش کلافه شده بودم . ساعت دو نیمه شب هم همان حرف ها را زد، تا نزدیک صبح خبری نشد ، نا امید شدم ، صبح سرحال وقبراق آمد و گفت ((طرف ساعت سه ونیم از خونه زد بیرون.)) پرسیدم ((دیدیش؟ )) جواب داد(( نه.)) با کلی خواهش و اصرار قبول کرد بگوید چطور رفتن طرف را فهمیده .گفت(( در خونه چوبی بود ، یک پونز به یک لنگه در زدم یک پونز هم به لنگه دیگه در، طوری که معلوم نباشه ، دو تا پونز رو با نخ سیاه به هم وصل کردم . دو ساعت یک بار سر می زدم ببینم نخ پاره شده یا نه ، ساعت سه ونیم بود که دیدم نخ پاره شده ، فهمیدم رفته.)) یکی دو شب دیگر همین کار را کرد تا زمان دقیق خروج طرف را در آورد، رفتیم سراغش. نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه یادم نمی آید حتی یک بار باهم دعوا کرده باشند. برای مهدی احترام خاصی قائل بود. ازش حرف شنوی داشت. مهدی را معلم خودش می دانست. وقتی خواسته ی مهمی از مجید داشتیم ، آقا مهدی را واسطه می کردیم. آقا مهدی که می گفت رد خور نداشت ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━