#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_پنجاه_چهارم
کیفش رو بهش دادم و با هر نگاهی اشکام سرازیر میشد
وایی من بدون علی نمیتونستم ادامه بدم چقدر تنهایی برام سخت بود
ادما برام غریبه بودن و نفس کشیدن برام دشوار بود علی و اردلان باهم رفتن سوریه
علی و اردلان با هماهنگی هم اعزامی گرفته بودن برای سوریه فقط تنها کسی که از هیچی اطلاع نداشت من بودم
بلاخره علی رفت سعی میکرد تا اونجایی که میتونه تند تند بهم زنگ بزنه شبانه روز داغون بودم همش اشک و گریه
زندگیم همین بود
گاهی وقتا که خیلیی تنگ میومدم و دلم واسسه دیونه بازیاش تنگ میشد میرفتم بهشت زهرا و گل یاس میگرفتم
زیارت عاشورا میخوندم و واسش کلی گریه کردم
گفتم علی رو بهم برگردوند مواظب علی باش
سر قبر این رفیق شهیدم خندم گرفته بود 😊
میگفتم رفیق ببین من چقدر مغرورم چقدر متکبر
هستم که میخواستم علی فقط پیش من باشه
حق داره علی عمه زینب رو انتخاب کنه
چقدر قلبم درد گرفته بود
دلتنگی رو قشنگ احساس میکردم خداجونم ارومم کن تو رو بی بی زینب قسم حالم خوب نیست