eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @khomool2 🌹بیسیم چی: نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
😉😄 🤲 فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها⛺️ مراقبت کند بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»😏 وقتی دید نمیتونه دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد🤲 و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بندت هستم!»😔 چند لحظه ای مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود🧐 عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب🚰 و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند😳 عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید💓 فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند📿 و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر⛺️ رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده😴 غرق حیرت شد😦 پوتین هایش را کند و رفت تو فرمانده صداش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟  پس واسه چی وضو گرفتی؟»🤔 عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» 😧 عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش🔥 افتاده باشد از جا جهید و نعره زد😫: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خونم و دعا میکنم که بتونم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالمو میگیره و جا میمونم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیام بخوابم. یک به یک!»🤭🤐 فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند🤢 و سرخ و سفید می شدند🤐 یک هو فرمانده زد زیر خنده😄 و گفت: «تو آدم نمیشی. یا الله آماده شو بریم.» عباس شادمان پرید هوا😍 و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه، عمری موند تو خط مقدم نماز شکر می خونم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»😍 @parastohae_ashegh313
😉😄😄 ✉️ .....به سفارشات همه شما مخصوصاً خاله و مامان🧕 اصلاً سعی نمی‌کنم به جلو بروم👈 و همه‌اش سعی می‌کنم این عقب‌ها👉 باشم؛😊 هر چند ‌عمر دست خداست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی‌افتد.✨ ولی با این همه، من خودم می‌ترسم🤭 برم جلو این مردک دیوانه شوخی‌های خرکی می‌کنه گلوله توپ💣 می‌زنه چند متری آدم 😱 اصلا هم نمی‌گه، بابا ترکش داره شاید خدایی نکرده بخوره به یک بنده خدا مجروح بشه😒 از این شوخی‌ها نکن خطرناکه، اصلا حالیش نمی‌شه😏  صد بار بهش گفتم منو به زور آوردن جبهه🙄🤦🏻‍♂ مامانم صبح زود با لنگ کفش👞 بلندم کرد گفت: برو سر صف گوشت رفتم صف گوشت اومدن این پاسدارها و کمیته چی‌ها به زور برداشتنم فرستادنم جبهه🤭😄 @parastohae_ashegh313
😄😂 😘 روبوسی شب عملیات،😘 و خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی‌ها تفاوت می‌داشت.  کسی چه می‌دانست ! 🤔 شاید آن لحظه، همه‌ی دنیا و عمر باقیمانده‌ خودش یا دوست عزیزش بود. و از آن پس واقعاً دیدارها به قیامت می‌افتاد.🤭 چیزی بیش از بوسیدن، ‌بوییدن و حس کردن بود😇 به هم پناه می‌بردند🤗 بعضی‌ها برای این‌که این‌ جو را بر ‌هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، می‌گفتند: «پیشانی، برادران فقط پیشانی را ببوسید، بقیه حق‌النسا است، حوری‌ها را بیش از این منتظر نگذارید»🤭😂 @parastohae_ashegh313
شلمچه بودیم! آتش دشمن☄ سنگین بود و همه جا تاریک تاریک🌚 بچه ها همه کُپ کرده بودند😳 به سینه خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم😄 که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:🗣 الایرانی! الایرانی!🇮🇷 و بعد هر چی تیر داشتند ریختند تو آسمون💥 نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند:😱 القم! القم، بپر بالا صالح گفت: ایرانیند!🧐 بازی درآوردند!🤔 عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: الخفه شو! الید بالا!😰 نفس تو گلوهامون گیر کرد🤢 شیخ اکبر گفت: نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند😱 خلیلیان گفت: صداشون ایرانیه یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: رُوح! رُوح!👻 دیگری گفت: اقتلوا کلهم جمیعا🤭 خلیلیان گفت: بچه ها میخوان شهیدمون کنن🥀 و بعد شهادتین رو خوند🕊 دستامون بالا بود🙌 که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا🚶‍♂ همه گیج و منگ بودیم😇 و نمیدونستیم چیکار کنیم که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: آقای شهسواری! حجتی! کدوم گوری رفتین؟!🤨 هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا کلاشو🧢 برداشت رو به حاجی کرد و داد زد: بله حاجی! بله! ما اینجاییم😧 حاجی گفت: اونجا چیکار میکنین؟😑 گفت:چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم زدن زیر خنده و پا به فرار گذاشتن! 🤪😜😝😂 @parastohae_ashegh313
😄😄 پس از مدت ها درى به تخته خورد و دسته ما بار و بندیلش👝 را بسته بود که فاصله بین دو عملیات را برود مرخصى و یک آبى زیر پوستمان برود و هوائی تازه کنیم و قبراق و با روحیه برگردیم😍 بین ما بودند کسانى که شاید شش ماه بود مرخصى نرفته بودند😱 یا نخواسته بودند بروند اما این وسط دوستان دیگر انگار جان فک و فامیل شان قسم خورده بودند که حال ما را بگیرند و مرخصى رفتن را کوفت مان کنند🤨 یکى رد مى شد و مزه مى پراند که : کجا؟ 😕 مگر امام نگفته جبهه ها را گرم نگهدارید و خالى نگذارید؟🤭 اما همین که دومى گفت که: مگر نمیگفتید ما اهل کوفه نیستیم حسین تنها بماند؟ معطل نکردیم و دسته جمعى گفتیم : بله درسته شنیدیم اما مصرع دومش را نشنیدید🙄 حالا بشنوید:🗣 ما اهل کوفه نیستیم حسین تنها بماند ما مى رویم به تهران امام تنها نماند !🍃 حسابى خندیدیم و آنها که قصد داشتند سر به سرمان بگذارند بور شدند و رفتند پى کارشان😄👌 @parastohae_ashegh313
😄 سال 63 در هورالعظیم مستقر بودیم. فرمانده گردان «حمزه سیدالشهدا» لشکر 25- محسن قر بانی-🧔🏻 مدام این نکته را به بچه های عمل کننده گوش زد می کرد🗣 که موقع حرکت با طمأنینه برید👈 و با طمأنینه هم برگردید👉 یکی از بچه ها که در جلسه ی توجیهی گردان حاضر بود و مثل دانش آموزای🙋🏻‍♂ زبر و زرنگ، شش دنگ حواسش گرم صحبت های فرمانده بود رو به اکبر خنکدار کرد و گفت: - اکبر آقا! ما نفهمیدیم این طمانینه کی هست؟🤔 هر جا میریم صحبتش هست🙄 با طمانینه برید🚶‍♂ و با طمانینه برگردید. ما که الان چند وقت این جاییم، ندیدیم این رزمنده، تو جلسه ها و برنامه ها آفتابی بشه🤭😂😄😄 @parastohae_ashegh313
😜😍🙂 حرف‌ها کشیده شد به اینکه اگر ما شهید بشیم🥀 چی می‌شه و چطور باید بشه. مثلا یکی که روزه قضا به گردنش بود می‌گفت: «مگه شما همت کنید☝️ وگرنه من که اینقدر پول💶 ندارم کسی رو اجیر کنم» بحث حلالیت طلبیدن که شد یکی گفت: «اتفاقا منم یه سیلی👋 به گوش یکی زده، دلم میخواست می‌موندم و یه سیلی دیگه هم میزدم!!»😂 خلاصه شوخی😄 و جدی🧐 قاطی شده بود تا اینکه معاون گردان هم به حرف اومد و گفت: «من اگر شهید شدم فقط غصه😕 35 روز مرخصیم رو می‌خورم که نرفتم...»😱 هنوز کلامش به آخر نرسیده بود که یکی پرید وسط و گفت: «قربون دستت بنویس بدن به من!»😂😄😉 @parastohae_ashegh313
تو جبهه هر کسی یک روز را به عنوان مسئول دریافت غذا و شستشوی ظرف‌ها و یا تمیز کردن سنگر و تقسیم غذا بین بچه های سنگر بود 😁 که به آن شخص اصطلاحأ شهردار می گفتند 🤦‍♂ از قضا یکی از کارکنان شهرداری به جبهه آمده بود 🤨 و بنده خدا هم کمی سن بالا بود ، که بچه ها هی می گفتند شهردار چای درست کن ، شهردار غذا بگیر و.....😨 بنده خدا هم از همه جا بی خبر که بره مثلا چای درست کنه ، یا کاری دیگر انجام بده😅 که بعدا فهمید منظور از شهردار چی است. که همین دست مایه خنده بچه ها شده بود😐 🥀جعفر علی یاری گردان ادوات . لشکر 25 کربلا ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━━━┓ @parastohae_ashegh313
😉😄😂 🧐 برف تا کمرمان بود و سرما❄️ دست به دستِ دشمن، پیرمان را در مى آورد🤒 ناغافل ترکش آواره اى چون هماى سعادت انتخابم کرد و خورد تو پهلوم و دراز به دراز افتادم زمین روى برف🤧 فرمانده آمد سراغم بعد امدادگر بود که سریع زخمبندى ام کرد و قرار شد بروم پائین👇👇 حالا از من اصرار که بمانم و از فرمانده تحکم که نه! برو پایین زخمم گزگز مى کرد🤭 آخر سر وادار شدم که برم فرمانده به چند مجروح که گوشه اى افتاده بودن اشاره کرد و گفت : یکى از اونها را قلمدوش کن و ببر مىتونى؟ حرفى نداشتم🙅‍♂ رفتم سراغ یکى از مجروحین که کلاه و اورکت، صورتش رو پوشانده بود و پاهاش آش و لاش شده بود😕 پرید کولم و ای على از تو مدد🙄 خمپاره و توپ بود که بدرقه ام مى کرد و گوشه و کنار منفجر💥 مى شد و من و مجروح روى کولم هى مى افتادیم و پا مى شدیم بنده خدا نه ناله مى کرد و نه حرفى مى زد🤭 فکرى🤔 شدم که حتماً خجالت زده است و خودش رو مدیونم میدونه بین راه چند بار گفتم که اخوى بى خیال من که دارم پایین میرم تو رو هم میبرم. لااقل حرفى، حکایتی تعر یف کن راه کوتاه بشه و زودتر پایین برسیم اما او لام تا کام حرف نزد که نزد🤐 تو دلم گفتم آدم اینقدر خجالتى و باحیا بابا اى واالله!😐 همینکه رسیدیم پایین، چند نفر آمدن تا مجروح را از کولم بگیرند او زد روى شانه ام💪 و گفت یا اخى! رحم االله والدیک🤲 برادر، رحمت خدا بر پدر و مادرت 🍃 یک لحظه نفس در سینه ام حبس شد و سرم گیج رفت🙊😳 پریدم و کلاهش رو کنار زدم🧐 اى دل غافل🤦🏻‍♂ این همه مدت داشتم یک سرهنگ سبیل کلفت عراقى را....حمالى مى کردم!😏😷 @parastohae_ashegh313
😉😄😊 🎤 بعضی از مداحا خیلی به صدای خودشون علاقه داشتن و وقتی شروع میکردن به دم گرفتن دیگر ول کن نبودن🧐 بچه ها هم که آماده شوخی و سربه سر گذاشتن بودن😛 گاهی چراغ قوه شونو🔦 رو برمی داشتن و آن وقت میدیدی مداح زبون گرفته، با مشت🤛🤜 به جون اطرافیانش افتاده و دنبال چراغ قوش🔦 می گرده یا اینکه مفاتیح📖 رو از جلوش برداشته ، به جای آن قرآن می گذاشتن😇 بنده خدا در پرتو نور ضعیف چراغ قوه🔦 چقدر این صفحه اون صفحه میکرد تا بفهمه که بله کتاب روبروش اصلا، مفاتیح نیست🤭 یا اینکه سیم بلند گو🎤 را قطع می کردن تا او ادب بشه😄 و اینقدر به حاشیه نره😜 ╔══ ❅ೋ❅🌸❅ೋ❅ ══╗ @parastohae_ashegh313 ╚══❅ ೋ❅🌸❅ೋ❅ ══╝
😂😂 🤭😳😱 دو ـ سه نفر بیدارم کردن و شروع کردن به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتن: «آبی چه رنگیه؟»😕 عصبی شده بودم🤨 گفتن: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»🤩 دیدم بدم نميگن! خلاصه همینطوری سی نفر و بیدار کردیم! 😝 حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شدیم و هممون دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش رو به مردن بزنه و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😰 فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه داره⚰ گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری😭 یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»🤭🙊 یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی» دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»🙄 یکی عربده می‌کشید😫 یکی غش می‌کرد! در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدن و چون از قضیه با خبر نبودن واقعا گریه و شیون راه می‌انداختن! گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها!🚶‍♂ جنازه رو بردیم داخل اتاق😁 این بندگان خدا كه فكر مي‌كردن قضيه جديه، رفتن وضو گرفتن و نشستن به قرآن خواندن بالای سر میت!!!🙈 در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت و روی محمدرضا بنداز و یه نیشگون محکم بگیر.»😂 رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! 😫 این قرارمون نبود! 🤨 منم می‌خوام باهات بیام!»😫 بعد نیشگونی🤞 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتن!😰 ما هم قاه قاه می‌خندیدیم😂 خلاصه اون شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم🤭😄😂 شادی روح شهدایی که رفتند وخاطرات آنها به جاماند 🥀 @parastohae_ashegh313
یک بار یه بسیجی دستش را گرفته بود، آمد بنه تدارکات. گفت: سریع منو برسونید اهواز گفتم: چی شده؟🤭 دستش را بالا آورد✋ و گفت: دستم، دستم👋 یادم نیست زخم بود، یا نیش زدگی گفتم اهواز نمی خواد ما اینجا دکتر اکبری داریم فرستادمش پیش نقی👨‍⚕ دیدم نقی یه چیز سفید زد به دست بنده خدا، یه باند هم بست روش و گفت: برو، دو روز دیگه اگه خوب نشدی بیا!🤕 بسیجی رفت🚶‍♂ گفتم: نقی چی کار کردی؟🤷🏻‍♂ گفت: هیچی، یکم خمیر دندون زدم به دستش رفت!🙄 جالب، دو روز بعد همون بسیجی برگشت و گفت: خوب شدم، باز هم از همون برام بزن!😅 ┏━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┓ @Parastohae_ashegh313 ┗━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┛