eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @khomool2 🌹بیسیم چی: نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
😄😄 📽 مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتى مى گذاشت. از اون آدم هایی بود که فکر مى کرد مأمور شده است که انسان هاى گناهکار به خصوص عراقى هاى فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسئول تبلیغات گردان🎙 دیگر از دستش ذلّه شده بودیم😒 وقت و بى وقت بلندگوهاى🔈 خط اول را به کار مى انداخت و صداى نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش مى شد و عراقى ها مگسى مى شدند و هر چى مهمات داشتند سرِ ماىِ بدبخت خالى مى کردند💥 از رو هم نمى رفت🤭 تا اینکه انگار طرف مقابل، یعنى عراقى ها هم دست به مقابله به مثل زدند 🔈 و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد📢 مسئول تبلیغات براى اینکه روى اونا رو کم کنه، نوار "کربلا کربلا ما دار می آییم رو گذاشت📻 لحظه اى بعد صداى نخراشیده از بلندگوى عراقى ها پخش شد که🔊 آمدى، آمدى😍 خوش آمدى جانم به قربان شما🧐 ┏━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┓ @Parastohae_ashegh313 ┗━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┛
😂😂 🧔🏻 کمک کن ببریمش عقب👉 ولی دیگری با کنایه و ناراحتی😒 گفته بود ولش کن بذار همین جا بمونه ما خودمون رو نمیتونیم ببریم عقب ، اونم به خودمون آویزون کنیم؟🤭 تازه اون تو اردوگاه اون قدر حال من رو گرفته که اصلا خوشم نمیاد ببرمش عقب حاجی که نیمه جان بود🙄 اصلا توان نداشته صدایی بزنه یا حرکتی کنه که آنها متوجه زنده بودنش بشن😑 شب که شد به هر زحمتی خودش را عقب کشاند وبه نیروهای خودی پیوسته بوده😎 چند روز بعد در نماز جمعه تهران ، حاجی آن دو نفر را که متعجب🧐 و حیران نگاهش میکردند دنبال میکرد و فریاد می زد🗣 پدر سوخته ها ، حالا دیگه جنازه من رو جا می ذارید😄🏃‍♂ ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
😂😂 "خب شاید از قیافه مون خوشش نیومده😕 با ناراحتی گفتم😏 بی خود کرده که خوشش بیاد یا نیاد.... مگه ماشین باباشه؟🚖 میگن یه بار بسیجی‌ها به حاج همت شکایت کردند؛ که بعضی از این ماشینای لشگر🚍 که می رن شهر ، بچه‌ها رو سوار نمیکنن ، با اونا چی کار کنیم؟ حاجی هم گفته ، هر 👈ماشینی🚖 که بسیجی ها رو سوار نکرد، با سنگ بزنید شیشه ش رو بشکونید🤭 و اگه اعتراضی هم کرد ، بگید حاج همت دستور داده بقیه‌اش با من😊 عباس با تعجب پاشد ، جلوی من ایستاد و گفت: ببینم باز دو باره فکر🤔 شر بازی به سرت زده؟ فکر شر چیه...🤪 می خوام اگر خدا لطف کنه، دستور حاج همت رو اجرا کنم😂 هر چی باشه خدا بیامرز شهیده و باید توصیه شهدا رو عمل کرد... اونم اون که فرمانده لشگرمون بوده😅😅 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
😉 🌶😱 آقامهدی هر وقت می‌افتاد تو خـط شوخی دیگر هیـچ‌کس جلـودارش نبود... یک‌وقت هندوانه‌ای🍉 را قاچ‌کرد، لای‌آن فلفل پاشید، 🌶 بعد به‌ یکی‌از بچه ‌ها ‌تعـارف‌ کرد... اون‌ هم برداشت و شروع کرد به ‌خـوردن!🤢 وقت حسابی دهانش سوخت.. آقامهدی هم‌ صدای خنده ‌اش بلند شد.😅 بعد رو کرد بهش‌ گفت : داداش! شیرین بود؟!🤣🤣 ┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈ @parastohae_ashegh313 ┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
😄😉😂 تی تی تی تیر خورده وقتی "سید حمید قریشی " از بچه‌های گروهان را که کمی زبانش لکنت داشت دیدم،😛 پرسیدم از سعید دلخوانی خبری دارد یا نه؟ او که هیجانی شده بود گفت: سعید دستش تی تی تی تی تی تیر خورده 🤭 که خنده ام گرفت 😄 و گفتم: -وووه ....سعید این همه تیر خورده؟!!😱 خودش هم خنده‌اش گرفت"😂 ─┅═ঊঈ🍃ঊঈ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ঊঈ🍃ঊঈ═┅─
😂😂😂 🤭 پدر و مادر می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه🙄 یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد😍 لباس‌های «صغری» خواهرم را روی لباس‌هایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه‌ی آوردن آب از چشمه زدم بیرون😄 پدرم که گوسفندها🐑 را از صحرا می‌آورد داد زد: «صغرا کجا ؟»🙊 برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم🏃‍♂ خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم💌 یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد📞 از پشت تلفن به من گفت: 🎙 «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه😂 ┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈ @parastohae_ashegh313 ┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
😂🤣 یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...😍 برای خودش یه قبری ڪنده بود شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد😊 ما هم اهل شوخے بودیم. یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...😝 گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم‌! خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂 با بچه ها رفتیم سراغش... پشت خاڪریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند😍 دیگه عجیب رفته بود تو حال!😉 ما به یڪے از دوستامون ڪه تن صدای بالایـے داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه😂 بگو: اقراء یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم؟؟!!!😂 رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: باباڪرم بخون😁😁😁 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━━━┓ @parastohae_ashegh313
😂😂 سرهنگ عراقی گفت"برای صدام صلوات بفرستید" 😒 برخاستم با صدای بلند داد زدم📣 " سرکرده اینها بمیرد صلوات 😎 " طوفان صلوات برخاست 🤣😂 "قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات" 😅 سرهنگ با لبخند 😁 گفت بسیار خوب است . همین طور صلواات بفرستید👌🙊 "عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات " طه یاسین زیر ماشین له شودصلوات طوفان صلوات بود که راه افتاد... در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂 ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
. 🧡•° شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر ⛺️ برای دعای کمیل 🤲🏻 چراغا رو خاموش کردند💡 مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت💔✨ یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن...ثواب داره - آخه الان وقتشه ؟ 🤨 بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا 😂 بزن به صورتت کلی هم ثواب داره بعد دعا ... که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود 🧔🏿 تو عطر جوهر ریخته بود... بچه‌هام یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند ☺️ @parastohae_ashegh313🌿
😉😄😂 😋 مجید یونسی(شهید)، مجروح شده بود با سید اکبر ریحانی میرفتیم ملاقات ، سر ظهر بود سید اکبر گفت: موقع خوبی نیست اگر گفتن ناهار بمانید چی بگیم؟؟🧐 یک برگ🌿 از درخت کندم نصف شو دادم سید گفتم بخور 🤭 پرسیدن میگیم برگ🥓 خوردیم!! 😉😂😂 ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
😂😂 🌙🌟 ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن اﻟﺮﺷﻴﺪ ﺑﻐﺪاد ﺑﺴﺘﺮي ﺑﻮدﻳﻢ. ﻳﻚ ﺷﺐ ﺳﺮﺑﺎز ﻋﺮاﻗﻲ آﻣﺪ ﺗﻮي اﺗﺎق و ﺑﻪ ﻃﻌﻨـﻪ ﮔﻔـﺖ ﺑﮕﻴﺪ ﺑﺒﻴﻨﻢ " ﺗﻮي ﻣﻤﻠﻜﺖ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ از اﻳﻦ ﻣﻬﺘﺎبیﻫـﺎ ﭘﻴﺪا ﻣﻲﺷﻪ؟"🧐 ﻳﻜﻲ از ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺑﺮاي اﻳﻨﻜـﻪ روﻳـﺶ را ﻛﻢ ﺑﻜﻨﺪ ﮔﻔﺖ ﻣﺎ اﻳﻦ ﻣﻬﺘﺎبیا رو ﺗﻮي ﻃﻮﻳﻠﻪﻫﺎﻣﻮن ﻧﺼﺐ می ﻛﻨﻴﻢ🤪 ﺳﺮﺑﺎز ﻛﻪ از اﻳﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﺟـﻮاﺑﻲ ﻋـﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷـﺪه ﺑﻮد ﮔﻔﺖ "ﺣﻴﻒ ﻛﻪ ﻣﺮﻳـﻀﻲ، و ﮔﺮﻧـﻪ ﻣـﻲدوﻧـﺴﺘﻢ ﺑﺎﻫﺎت ﭼﻪ ﻣﻌامله ای بکنم😂😅 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
😁 ✍🏻 به روایت مادر بزرگوار شهید یک روز حسین ، برادر بزرگ‌ترش با دوستش آمدند در خانه و گفتند : مامان حسین سر من و دوستم را با آجر شکست🤕 من با تعجب پرسیدم : چطور ؟😳حسین که از شما کوچکتر است سر دو نفر شما را چطور با هم شکست ؟😕 حسین گفت : می‌خواستم مارمولک🦎بکشم ، آجر را به دیوار زدم ، آجر دو قسمت شد و سر هر دو نفرشان شکست 😂 @parastohae_ashegh313