eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه این هفت علامت رو داری، منتظر واقعی ظهور هستی... 💫روایت شیرین کاریهای استاد_ماندگاری 🎤 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
دخترها جلوی در، معطل و منتظر بودند. امّا من تا اتاق دنبالش کردم. عقیق را قبل از اینکه مقابل آینه بگذارد، به چشمانش کشید و بوسید. عقیق سرخی که یادگار محمود شهبازی بود. حسین می گفت، محمود قبل از شهادتش این انگشــتری را به من داد. نمی خواســت هیچ چیزی از این دنیا را با خود داشــته باشد. از کنج اتاق نگاهش می کردم. وقتی انگشــتری را کنار آینه گذاشــت، یک آن سرم گیج رفت. به صورت پرنورش که توی آینه بود، خیره شدم تا حالم خوب شد. پشت سرش تا آستانۀ در آمدم. امّا پایم روی زمین نبود. برای بار سوم خداحافظی کرد. سارا یک کاسه آب آماده کرده بود که پشت ســرش بریــزد. گفتــم: «نریــز دختــرم.» مثــل مادران و همســرانی که در ســال های جنگ فرزند یا شوهرانشان را بدرقه می کردند، همراهی اش کردیم. دست تکان داد و رفت. از بلند گوی مسجد انصارالحسین صدای بلند اذان می آمد. دست زهرا و سارا را گرفتم و برگشتم و نماز مغرب و عشا را روی سجادۀ حسین که از دمشق آورده بود، خواندم. سجاده ای که بوی اشک های حسین را می داد. زهرا شام درست کرد. بی میل بودم. وهب و مهدی هم رسیدند و جای خالی با با را دیدند. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
رفته بود اما خانه پر از او بود. به هرجا نگاه می کردم، می دیدمش و صدایش را می شنیدم که می گفت: «سالار شدی برای این روزها.» گفته بود، دو سه روزه برمی گردم. اما حالا برای او و من، همۀ پرده ها کنار رفته و می دانستم که سال هاست منتظر رسیدنِ همین دو سه روز بوده است. از همان روز که می گفت: «همۀ کارِ من به زینبِ حسین ؟ع؟، گره خورده تا من امتحانی حســینی بدهــم و تــو امتحانــی زینبــی.» از همــان روز که خواب دید از یک معبر تنگ و تاریک به سختی می گذرد و به یک کانون نور می رسد. دلم داشــت توفانی می شــد. قرآنی را که سیدحســن نصرالله به ســارا هدیه کرده بود، باز کردم و سورۀ "یاسین" را خواندم. قلبم آرام تر شد. عقربه ها، ساعت 9 را نشان می دادند یعنی وقت پرواز تهران دمشق که از گوشی ام صدای دریافت پیامک آمد. اسمِ باباحسین افتاده بود. با این پیامک: «خداحافظ.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان می سوختند، او برای دوستان شهیدش می سوخت. گاهی به من می گفت: «من شــاهد شــهادت هزاران دوســت تهرانی، همدانی، گیلانی بوده ام. هر کدام از این شهادت ها، داغی بر دلم نشانده.» حرف های حسین، زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بی کلام به پدرشان نگاه می کردند. تنهایشــان گذاشــتم و ســری به اتاق شــخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب، بقیۀ وسایلی را که برایش داخل ســاک گذاشــته بودم، بیرون گذاشــته بود. عبایش همیشــه روی گیــرۀ جالباســی آویــزان بــود و ســجاده اش همیشــه روی زمیــن، پهن. عبا و سجاده اش را تا زده بود و گذاشته بود داخل کمد. برگشــتم پیش زهرا و ســارا، که امین از خشک شــویی رســید. او هم مثل زهرا و ســارا، چشــمش ســرخ و پلک هایش باد کرده بود. اما او چرا؟ نگاهی به چهرۀ گرفته و صورت خیس زهرا انداخت و با بغض گفت: «حاج آقا که نرفته؟» زهرا بی حوصله جواب داد: «نه هنوز» و پرسید: «گریه کردی امین؟!» امیــن کــه از ســکوت ســردِ خانــه فهمیــده بــود چه گذشــته، پاســخ داد: «رفتم از خشک شــویی عباس آقــا لبــاس بگیــرم، عباس آقــا منــو کــه دید، گریــه اش گرفت. پرسیدم چی شده؟ گفت: حاج آقا همدانی اومد اینجا، ازم حلالیت خواست.» امین به اینجا که رسید، بغضش ترکید و گفت: «حاج آقا داره می ره حلب برای هدایت عملیات.» تا تلخی وداع را کم کنم، زورکی خندیدم و گفتم: «به حاج آقا بگم که عملیات رو لو دادی امین آقا؟» دل ودماغ پاسخ نداشت. ســاعت 6 عصر شــد. حســین ســاکش را برداشــت. دستانش را دور گردن زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینه اش. دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند. قرآن را بوســید. خداحافظی کرد و رفت توی حیاط و دوباره برگشــت. باز خداحافظی کرد و مکثی و نگاهش روی انگشــتری ســرخی که داشــت، متوقف شد و برای بار سوم رفت توی اتاقش، حلقۀ انگشتری را که سال های سال توی دستش داشت و جز برای وضو در نمی آورد، در آورد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[❤️‍🩹‌‌"🥺] 🛑 ڪاری ڪه باعث میشود عجل‌الله تعالی خون گریه ڪند…💔 ✍🏻 وصیت من به دخترانی ڪه عڪس هایشان را در شبڪه های اجتماعی می گذارند، … مدافع حرم 📥عکسنوشته ویس گون اللهمْ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
da(20).mp3
6.38M
🎧 📕 دا ( قسمت20) اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ┄┅═✦❁🌴❁✦═┅┄ قسمت 19👇🏻 https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/29475
عاشقانہ هاےیڪ مادر فقط جوانت نہ، جوانیت رفت!🌱 📌مادر در دو نما از بدرقہ تا دلتنگے اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ_دعای_فرج 🌹دعای فرج را همراه با بخوانیم الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ─┅═ঊঈ🌹🦋🌹ঊঈ═┅─ @parastohae_ashegh313
شھید همت..(:🌿! بعدازپایان‌نمازوقتی‌سربه‌سجده میذاریدمروری‌براعمال‌صبح‌تاشب خودبیاندازیدآیاکارمان‌برای‌رضایت خدا بوده ؟! @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا