eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @khomool2 🌹بیسیم چی: نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
•[🌱❤️🌱]• همیشه میگفت : برای ‌اینکه ‌گره ‌محبت ‌ما برای‌ همیشه محکم ‌بشه باید درحق ‌همدیگه ‌دعاکنیم. 💕 @parastohae_ashegh313
✨خدايا دلـــــم تنگ است هم جاهلـــــم هم غافـــــل نہ در جبهۂ سخـــــت، میجنگـــــم نہ در جبهۂ نـــــرم!!! 🔺كربلاے حسيـــــن(ع) تماشاچے نمی‌خواهد يا حقـــــے يا باطــــل راستے من ڪجا هستـــــم؟؟ 🌷 🤲🏻 🌙 مْ ─┅═☁️🌖☁️═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═☁️🌖☁️═┅─
2.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ ‍🕊" 📲 🔰ان‌شاالله مؤثر باشیم در تحقق این مسیر پر پیچ و خم و دستیابی به کمال و دستیابی به همه اون ارزش‌هایی که بخاطر اون آفریده شدیم؛ ان شاالله @parastohae_ashegh313
💌 دل_نگاشت 🔸 16آذر در تقویم کشور،یادآور بصیرت، دشمن شناسی و دشمن ستیزی دانشجویان شجاع وبا شهامتی است که با شناخت و اقدام به موقع، اعتراضات خویش را درکلاس استکبار شناسی و استکبار ستیزی به منصه ظهور گذاشتند، باشد که این نوع اقدامات، چراغ راهی برای نسل های آینده و برگ زرینی از افتخارات تربیت یافتگان مکتب عاشورایی که مرگ سرخ و تپیدن در خون خویش را بهتر از زندگی همراه با ذلت و خواری در زیر لوای دشمن می دانند. 🌹عباس عزیز با آن معرفت و نگاه عالمانه ای که از منویات و دغدغه های مقتدا و رهبر خویش کسب کرده بود چه زیبا رسالت دانشجوی خویش را در تراز دانشجوی مومن انقلابی ایفا کرد. 🌹عباس عزیز با حضور به موقع و همراه با بصیرت ،در کلاس ولایت پذیری به خوبی توانست درس این کلاس را یاد گرفته و آن را در ابعاد مختلف زندگی خویش جاری و ساری سازد و الگویی مناسب برای هم صنفان خود در سنگر مقدس دانشگاه باشد. 🔸با سیر و سفری کوتاه در پستوهای اعتقادی ، ایدئولوژی و رفتاری عباس عزیز ، می توان جلوگری این ولایت پذیری و همسو شدن افق نگاه شهید عزیزمان، با افق فکری مولایش را به نظاره نشست. ♦️در آنجای که توقع حضرت عشق از جوان و دانشجوی مسلمان ایرانی اندیشیدن وتحلیل ریزترین مسائل سیاسی است عباس عزیز با انتخاب رشته علوم سیاسی و شرکت در کنکور و قبولی در این رشته به این توقع جامه عمل پوشانید. 🔸ارتقاء سطح معرفتی، یکی دیگر از تکالیف استاد در کلاس درس بود که عباس عزیز با غواصی در اقیانوس اندیشه های متفکران و بزرگانی همچون شهید مطهری و حضرت آیت الله جوادی آملی به خوبی از عهده انجام آن برآمد... شادی‌ روح‌ شھدا صلوات الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @parastohae_ashegh313
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲ 5⃣ پنج ماه قبل یک، دو، سه... یک نظر مگر چقدر طول میکشد؟ سرش پایین است و درست نمیبینمش. کلی کلنجار رفته بودم با خودم. پرس وجو کرده بودم، مشورت گرفته بودم و حاال انگار دارم تصمیم نهایی را میگیرم. از توی آینه ماشین که نمیشود تصمیم گرفت اما بیثمر هم نیست! آینه ی ماشین همیشه برای دیدن عقب نیست، گاهی میشود با آن در زمان جلو رفت، کسی را دید که آینده اش به آینده ات مربوط میشود! مشغول این فکرها هستم که به خودم میآیم و میبینم چشم در چشم شده ایم! به سبک مولانا، «چون خمشان بیگنه، روی بر آسمان مکن! او هم انگار چیزکی فهمیده! فکری میشود از بعد آن نگاه... درنگ دیگر جایز نیست، هست؟ قاب توی آینه ماشین را جایی در ذهنم ثبت میکنم. دلم آشوب است. تقال برای حفظ ظاهر! این هیجان، نباید مرا از چیزی که هستم، دور کند. گامها را باید محکم برداشت. ... ادامه_دارد… یادشهداباصلوات ؟ 2 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
📕ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۴  از دهانم می‌پرد: -«خوبی دخترعمو؟» اگر می‌دانستم یخِ گفتگو را
؟ 5 ... رسیده‌ام به قسمت حساس ماجرا! باید صلواتِ تأیید بگیرم: -از طرف شما علاقه‌ای وجود داره؟ معطل نمی‌کند:«اگه علاقه‌ای نبود که الان این‌جا نبودم!» صلوات! نفسِ راحتی می‌کشم. خوب است که چشم باطن‌بین ندارد و الا بال و پر می‌دید جای دست و بالم! او راضی است و من هم که متقاضی! شناخت هم که داریم، هرچند که آشناتر خواهیم شد. پس بگذار بروم سروقت زندگی مشترک! می‌گویم ببین! اگر بخواهیم زندگی موفقی داشته باشیم، که می‌خواهیم، باید نگاهمان به قله‌ها باشد؛ قله‌های عشق. باید نگاه کنیم به زندگی علی(علیه‌السلام) و زهرا(سلام‌الله علیها). زندگی‌مان باید ساده باشد و بی‌تجمل. اساس زندگی اصلا عشق است.» زود رفتم سراغ عشق؟ نه دیگر! باید بداند که از طرف من علاقه‌ای وجود دارد؛ یعنی، بیشتر از علاقه‌ای! می‌گویم زن و شوهر باید یار و همدم هم باشند. خواستم غیرمستقیم تأکیدی کرده باشم که ازدواج، او را محدود نمی‌کند. نیامده‌ایم که مانع رشد هم شویم! می‌گویم می‌شود در زندگی مشترک، تحصیل را هم ادامه داد. ... ادامه_دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهید_عباس‌_دانشگر #راستی‌_دردهایم‌_کو ؟ 69 ✉✍ عمو می‌گوید حالا که فاطمه، موقع رفتنت نیست، برایش چ
؟ 71 ✈ پرواز کردیم. به سوی دمشق. درخت آرزویی که ماه‌ها در دلم از آن مراقبت کرده بودم، حالا می‌رفت که به ثمر بنشیند. دو ساعتی در پرواز بودیم. توی پرواز با خودم فکر می‌کردم که هرسال، این موقع‌ها، سه روز معتکفِ مسجد می‌شدم و حالا در سفرم. تسکین می‌دهم به خودم: همه‌جای زمینِ خدا، مسجد است... هواپیما که می‌رسد به آسمان دمشق، تپش‌های قلبم شدیدتر می‌شود. از آن بالا، اندک‌چراغ‌های روشنِ دمشق را تماشا می‌کنم. می‌شود تعداد این چراغ‌های روشن را بیش‌تر کنیم؟ الله‌اکبرِ اذانِ مغرب به دمشق می‌رسیم. همان‌جا در فرودگاه، آستین بالا می‌زنیم و وضو می‌گیریم و در نمازخانه کوچک فرودگاه، نماز می‌خوانیم. فرودگاه با این که در معرض تعرض تروریست‌ها و صهیونیست‌هاست اما شرایطی عادی دارد. چند ماه قبل، جنگنده‌های اسرائیلی، جایی در نزدیکی فرودگاه را مورد حمله قرار داده بودند. چفیه و سجاده و مهر و کتاب دعا و پلاک، اولین هدیه‌های فرودگاه بود. ... ادامه دارد ─┅─🍃🌺🍃─┅─ ؟ 72 یکی از نیروهای سپاه قدس، ما را نشاند و توصیه‌های حفاظتی را به ما گوشزد کرد. مقصد اول، ساختمان شیشه‌ای است. سوار یک ون می‌شویم و هفت‌هشت ده نفری با بچه‌های دانشگاه می‌رویم به ساختمان شیشه‌ای. فاصله این ساختمان با فرودگاه زیاد نیست. آن‌جا توی دو اتاق، مستقر می‌شویم. قرار است شب را در این ساختمان بمانیم. یکی از نیروهای سپاه قدس، تاکتیک‌های رزم را برایمان یادآوری می‌کند و شرایط منطقه را توضیح می‌دهد. نیروهای سوری که ما را می‌‌بینند، به من اشاره می‌کنند و می‌گویند مراقبش باشید! سرِ شوخی که باز شد، بچه‌ها می‌پرسیدند به کداممان می‌خورد که شهید شویم؟ اغلب انگشت اشاره‌شان به سمت من است. در فرودگاه ایران هم به شوخی به بچه‌ها گفته بودند که این جوان، نوربالا می‌زند. شب را در ساختمان شیشه‌ای می‌گذرانیم. فردا، روز ملاقات با عقیله بنی‌هاشم است. ... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌‌دانشگر #راستی‌_دردهایم‌_کو ؟ 71 ✈ پرواز کردیم. به سوی دمشق. درخت آرزویی که ماه‌ها در دل
؟ 73 از محل استقرار تا قلب دمشق، بیست کیلومتری راه هست اما ایست‌های بازرسی پرشمار، همین مسیر کوتاه را طولانی کرده. از همین‌جا، ناامنی احساس می‌شود و شهر حالت نظامی به خودش می‌گیرد. باورم نمی‌شود که پایم به این نقطه از زمین رسیده؛ آن هم در این زمان که ساعاتی بیش‌تر تا شبِ وفات حضرت عقیله نمانده است. گنبد و گلدسته‌های حرم، در پسِ انبوهی از بلوک‌های بتنی، رخ‌نمایی می‌کنند و دل‌مان را می‌برند. مداحی می‌گذارم و توی جمع، می‌روم در خلوت خودم. فرصت نیم‌ساعته‌ای برای زیارت می‌دهند. این همه حرف و دردِ دل را مگر می‌شود توی ظرف نیم ساعت جا داد؟ در آستانه‌ی ورودی حرم که می‌ایستم، همه اندوه‌ها و دلواپسی‌ها از دلم می‌روند؛ احساسِ رسیدن از غربت به وطن... احساسِ پناه بردن به آغوشی امن... نسیم، موج می‌اندازد به جانِ پرچمِ بر فراز گنبد... سرم را می‌اندازم پایین. با زینب(سلام‌الله علیها) نجوا می‌کنم... ادامه دارد ─┅─🍃🌺🍃─┅─ ؟ 74 سکوت می‌کنم و گوش می‌سپارم به همهمه آرامش‌بخش حرم. دامان ضریح را گرفته‌ام. دریای دلم موج می‌زند بر کرانه‌ی بی‌کرانه‌ی این دریای آرامش. دلم، در برابر عظمت این بارگاه، خضوع می‌کند... بانو! برای شما خودم را آورده‌ام؛ پاکم می‌کنید و می‌پذیرید؟ خودم را توی آینه‌ی ضریح می‌بینم. باران اشک‌ها ضریح را خیس می‌کنند. می‌شود بارانِ رحمت‌تان ببارد به خشک‌زارِ دلم؟ گلایه‌هایم را با آیت صبر در میان می‌گذارم؛ گلایه دارم از خودم.... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی‌_دردهایم‌_کو ؟ 73 از محل استقرار تا قلب دمشق، بیست کیلومتری راه هست اما
؟ 75 دقیقه‌ها زود گذشتند و مرا تشنه گذاشتند. باید می‌رفتیم. سفره‌ی دلی را که باز کرده بودم، حالا کوله‌بارِ راهم می‌کنم. با شما وداع نمی‌کنم. شما حی و حاضرید و من می‌خواهم با شما باشم... حرف‌هایمان با فاطمه چرخ می‌خورد توی ذهنم؛ پرسیده بود برای چه می‌خواهی بروی؟ و من گفته بودم می‌خواهم از حرم (سلام‌الله علیها)، از انسان و از سرزمینم دفاع کنم. می‌خواهم با تمام وجود درک کنم که در سرزمین آشوب چه می‌گذرد... این‌ها را گفته بودم اما این‌جا خودم را در قامت یک مدافع نمی‌بینم؛ گویی اوست که از ما دفاع می‌کند.... ادامه دارد ─┅─🍃🌺🍃─┅─ ؟ 76 هنوز یک دل سیر در هوای حرم عقیله نفس نکشیده‌ایم که می‌رویم برای زیارتِ سفیرِ خردسالِ عاشورا. یک‌ساعتی در راهیم. بافت محله پیرامون حرم حضرت رقیه(سلام‌الله علیها) با اطراف حرم عقیله فرق می‌کند؛ این را از نوع پوشش زنانِ منطقه هم می‌شود فهمید. کوچه‌های باریکی که جلوه دیواره‌هایش از سنگ است؛ ما را از کنار مسجد اموی به سوی حرم می‌کشانند. انگار تاریخ، این‌جا مکثی طولانی داشته است. معماری کوچه‌ها ما را می‌برد به قلب تاریخ. و آن‌گاه حرم... در حرم، عاطفه بر هر حس دیگری غلبه می‌کند. با چشم‌هایم ضریح را جستجو می‌کنم. آرام قدم برمی‌دارم. دست‌هایم را توی شبکه ضریح قفل می‌کنم. پاهای خسته‌ی رقیه... باران می‌بارد بر گرد ضریح... نماز ظهر و عصر را در حرم سفیرِ سه‌ساله می‌خوانیم. بعد از نماز، تازه چشم‌مان به رزمنده‌هایی می‌افتد که در آخرین روز حضورشان در سوریه، آمده‌اند برای وداع. فرصت را غنیمت می‌شمریم برای تبادل اطلاعات درباره وضعیت منطقه. اوضاع برخی از مناطق خوب نیست..... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 75 دقیقه‌ها زود گذشتند و مرا تشنه گذاشتند. باید می‌رفتیم. سفر
؟ 77 وقت تقسیم است. دو گروه شده‌ایم؛ مقصدِ یکی حلب و دیگری حماه است. هم حلب وضعیت ویژه‌ای دارد و هم حماه. تروریست‌هایی که همین چند هفته قبل، آتش‌بس را پذیرفتند، حالا تجدید قوا کرده‌اند و توان‌شان را با گروه‌های تروریستی دیگر جمع زده‌اند تا آرامش جنوب حلب را دوباره بهم بزنند. در حماه هم طی یکی دو هفته اخیر، میان تروریست‌ها و ارتش سوریه، درگیری‌های شدیدی رخ داده است. من که نامم در ابتدا برای اعزام به حماه نوشته شده بود، حالا قسمتم این است که با بچه‌های گروهِ حلب، همراه شوم.... ادامه دارد ─┅─🍃🌺🍃─┅─ ؟ 78 برای پرواز به مقصد حلب، باید در انتظار شب بمانیم؛ پرواز در تاریکی! برایم پرمعناست. با یک هواپیمای نظامیِ کهنسال، در آسمان سوریه به سمت حلب می‌رویم. پنجاه‌شصت‌نفری در این پرواز حضور دارند؛ آدم‌هایی که نمی‌شناسیمشان اما هرکدام می‌روند تا گوشه‌ای از جبهه مقاومت را حفظ کنند. کوله‌پشتی‌هایمان را وسط می‌گذاریم و می‌نشینیم دورش. حسی غریب، آمیزه‌ای از دلهره و هیجان، فضای تاریکِ هواپیما را فراگرفته است. یک ساعتی که می‌گذرد، به فرودگاه حلب می‌رسیم. بچه‌های نیروی قدس، بی‌معطلی ما را از فرودگاه، با وَنی به سوی مقر می‌برند. می‌رویم به نقطه‌ای در جنوب حلب، به نام تل‌عزان. تاریک است اما اگر خوب نگاه کنی، در مسیر، ویرانه‌ی متروکِ خانه‌هایی که روزگاری محل سکونت مردم بوده است را می‌بینی. ماه، نورِ نقره‌ای‌رنگش را می‌پاشد روی دشت تیره و درختچه‌های زیتون و درختان انجیر... والتین و الزیتون... تاریکی بیرونِ ون، فضای توی ون را سنگین کرده است. صدای هیچ‌کس درنمی‌آید! بچه‌های نیروی قدس که سکوت‌مان را می‌بینند، سر شوخی را باز می‌کنند و مُهر آن سنگینی را می‌شکنند.... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 77 وقت تقسیم است. دو گروه شده‌ایم؛ مقصدِ یکی حلب و دیگری حماه
؟ 79 راستی! منطقه تل‌عزان هم از ما شهدایی گرفته است. چند ماه قبل، تل عزان، مبدأ تحولات زیادی در سوریه بود و نیروهای خودی آن را نقطه شروع بازپس‌گیری مناطق تحت اشغال تروریست‌ها قرار داده بودند. دو سه ساعتی در جاده می‌رانیم تا به مقر می‌رسیم؛ دو ساختمان نه‌چندان بزرگ و یک حیاط بسیار وسیع در کنار جاده. پمپ بنزین هم در سی‌چهل‌متری مقر است. در یکی از ساختمان‌های تیپ مستقر می‌شویم تا فردا روشن شود که باید به کدام منطقه اعزام شویم. در نزدیکی ما سه روستای «خلصه»، «برنه» و «زیتان» واقع شده‌اند. از بین این سه روستا، روستای «خلصه» موقعیت استراتژیک‌تری دارد؛ این روستا در محور خان‌طومان و در ریف جنوب غربی حلب قرار گرفته است. هرکس بر این روستا مسلط باشد، بر آن دو روستای دیگر هم تسلط پیدا می‌کند. به همین خاطر است که تروریست‌های القاعده، به این منطقه، چشم طمع دارند اما مدافعان، چندباری آن‌ها را ناکام گذاشته‌اند.... ادامه دارد.. ─┅─🍃🌺🍃─┅─ ؟ 80  صبح که از راه می‌رسد، فرمانده نقشه‌ای پیش رویمان می‌گذارد و شروع می‌کند به تشریح وضعیت منطقه. برایمان از انتحاری‌هایی می‌گوید که گاه و بیگاه، تن به آتش می‌دهند و منطقه‌ای را به آتش می‌کشند. این‌جا به ماشین‌های انتحاری می‌گویند مُفَخَخِه! حتی اسمش هم زمخت است! حرف‌ها که تمام می‌شود، برای استقرار در روستای خلصه اعزام می‌شویم. یکی دو روز اول، به آشنایی با منطقه می‌گذرد. در روستاهای دور و اطراف، گشت می‌زنیم. در تمام مسیرها، تلی از بتن و خاک و آجر، دو سوی جاده را آکنده است؛ روستاهای به کلی ویران، درختانِ نیم‌سوخته‌ی بی‌سر؛ درِ بازِ خانه‌ها؛ لباس‌های رنگارنگ کودکان که فرشِ زمین شده و عروسک‌هایی که با چشم‌های باز، نگاه‌مان می‌کنند... صدای بازی کودکان با عروسک‌ها توی گوشم می‌پیچد؛ مادرانِ خردسال این عروسک‌ها، الان، همین الان، کجا هستند؟ چه شد که زندگی، رختش را از این خانه‌ها کشید؟ چه کسی گردِ وحشت را، گردِ مرگ را بر این منطقه پاشیده است... چند کوچه آن‌سوتر، کودکانی را می‌بینیم که جنگ، نتوانسته آن‌ها را از خانه‌شان دور کند؛ بهتر بگویم، جایی برای رفتن نداشته‌اند و نیافته‌اند... دستِ نوازشی به سرشان می‌کشیم. دیدن‌شان، گرهِ مشت‌هایمان را محکم‌تر می‌کند.... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313