eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @khomool2 🌹بیسیم چی: نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌‌دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟85 امروز با یکی از بچه‌های دفتر حاج‌حمید تماس گرفتم که پیغامم
؟ 87 شب تولدم، می‌روم سراغ حساب و کتاب! از مال دنیا چیزی ندارم که به آن فکر کنم. می‌نشینم پای دفتر و دستکم؛ وصیت‌نامه‌ام را که روز اعزام نوشته بودم، می‌گذارم پیش رویم؛ دوباره می‌خوانمش... این حرف‌ها را با دلم نوشته‌ام... «آخر من کجا و شهدا کجا؟ خجالت می‌کشم که بخواهم مثل شهدا وصیت کنم؛ من ریزه‌خوارِ سفره آنان هم نیستم. شهید، شهادت را به چنگ می‌آورد؛ راه درازی را طی می‌کند تا به آن مقام می‌رسد؛ اما من چه؟! سیاهی گناه چهره‌ام را پوشانده و تنم را لَخت و کسل کرده. حرکت جوهره اصلی انسان است، و گناه زنجیر. من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است. سکونم مرا بیچاره کرده؛ در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی، دست و پایم را اسیر خود کرده. انسان کر می‌شود، کور می‌شود، نفهم می‌شود، گنگ می‌شود و باز هم زندگی می‌کند. بعد از مدتی مست می‌شود و عادت می‌کند به مستی، و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. درد را انسان بیهوش نمی‌کِشد؛ انسان خواب نمی‌فهمد. درد را انسان با هوش و بیدار می‌فهمد. راستی...! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شده‌ام؟ نکند بیهوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمان‌مان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟ خدایا! تو هوشیارمان کن! تو مرا بیدار کن. صدای العطش می‌شنوم؛ صدای حرم می‌آید؛ گوش عالم کر است... خیام می‌سوزد اما دلمان آتش نمی‌گیرد... مرضی بالاتر از این؟! چرا درمانی برایش جستجو نمی‌کنیم؟ روحمان از بین رفته، سرگرم بازیچه دنیاییم. الذین هم فی خوض یلعبون ما هستیم. مرده‌ام، تو دوباره مرا حیات ببخش. خوابم، تو بیدارم کن. خدایا! به حرمت پای خسته رقیه(سلام‌الله علیها)، به حرمت نگاه خسته‌ی زینب(سلام‌الله علیها)، به حرمت چشمان نگران حضرت ولی‌عصر(عجل‌الله) به ما حرکت بده...» .... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌‌دانشگر #راستی‌_دردهایم‌_کو ؟ 92 ظهر، فرصتی شد که حال ناخوشم را روی کاغذ بریزم. من دوست ن
؟ 93 عصر که می‌رسد، سیدغفار به جمع بچه‌ها اضافه می‌شود. در منطقه، رابط ما و نیروهای عراقی است. سال‌های زیادی را در لبنان گذرانده است و زبانش حرف ندارد. ما هر شب بعد از نماز، صلوات شعبانیه می‌خواندیم؛ از روی مفاتیحِ احمد. آن شب، سیدغفار، صلوات را از بر خواند؛ با لهجه عربی. کیفمان کوک شد! *** اواسط هفته دوباره به روستای خلصه منتقل شدم و احمد در شیخ نجار ماند. چند روزی که گذشت، احمد و امیر هم به روستای خلصه آمدند. شمار روزهایی که در سوریه هستم، از سه هفته گذشته است. تجربه این مدت زیستن در سوریه و در مناطق عملیاتی، فکری‌ام کرده. احساس من و بچه‌ها این است که این‌جا در کار فرهنگی ضعف وجود دارد. برای ما که تجربه دفاع مقدس، توی کارنامه‌ی تاریخ‌مان می‌درخشد، مثل روز روشن است که برنامه نظامی، منهای کار فرهنگی-اعتقادی، کمیتش لنگ می‌زند. ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
؟ 94 ما از بچه‌های زمان جنگ آموخته بودیم که مناجات و دعا و زیارت عاشورا، خودش یک پا قوه نظامی است! چرا این‌جا با دعا، دم‌خور نمی‌شویم؟ تصمیم گرفتیم از خودمان شروع کنیم. نیروهای عراقی هم آن‌جا در کنار ما بودند. تصمیممان این شد که اولین نماز جماعت مشترک با نجباء را برگزار کنیم. یکی از بچه‌ها انگار که تازه به ذهنش رسیده باشد، با تعجب پرسید اصلا چرا کسی این‌جا اذان نمی‌گوید؟ جمله‌اش ماند توی ذهن و دلم. راست می‌گفت. مگر می‌شود جایی که مسلمان‌ها جمع‌اند، صدای اذان شنیده نشود؟ آفتاب، پشت خاکِ سرخ‌فام دشت‌های خلصه پنهان می‌شد. غروب که از راه می‌رسد، می‌روم روی پشت‌بام مقر؛ اذان مغرب به افق خلصه:«اشهد ان علیا حجت‌الله» در دو سه هفته‌ای که در منطقه هستیم، این اولین صدای اذان است که به گوش نیروها می‌رسد. بلد نبودم مثل یک موذن حرفه‌ای اذان بگویم اما همین‌قدر از دستم برمی‌آمد. بی‌میکروفون و بی‌بلندگو! از پشت‌بام مقر که پایین آمدم، بچه‌های عراقی آمدند سمت‌مان. به آن‌ها رشاشات می‌گفتند. این صفت کسانی بود که با تیربار سنگین کار می‌کردند؛ مثل ما که می‌گوییم بچه‌های موشکی! وقت‌شان خوش شده بود از شنیدن صدای اذان:«حبیبی! تربت موجود؟» تا آن شب، ارتباط خاصی با ما نداشتند و حالا تربت، حلقه وصل‌مان شد. حلقه زدیم گردِ بند بند اذان. به آن‌ها با مِهر مُهر دادیم که نماز بخوانند. با بچه‌ها ایستادیم به نماز جماعت... نماز، اگرچه برای سهولت، فرادایش جایز است اما اصل بر جماعت است و اول وقت. ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 94 ما از بچه‌های زمان جنگ آموخته بودیم که مناجات و دعا و زی
؟ 95 حالِ دلم خوش می‌شود. آخر شب، می‌روم به شب‌نشینی کاغذ و قلم. می‌خواهم بنویسم. از خودم؛ از عزت‌نفس، از درگیری‌هایی که با خودم دارم! فرمان قلم را به قلبم می‌سپارم. «همیشه شب به نتیجه می‌رسم، صبح که بلند میشم انگار یه فرد دیگه‌ام و دوباره همون آش و همون کاسه! اصل دغدغه بر سر چگونه بودنه. یه بار دوست دارم این‌گونه باشم، یه بار آن‌گونه! هیچ‌وقت سعی نکردم خودم رو پیدا کنم و ببینم او چگونه است... الان، امشب، خودم رو پیدا کردم و از خودم لذت می‌برم و احساس کردم همه‌چیز رو دارم، هیچی کم ندارم؛ فقط یه چیزو کم دارم: عزت نفس و خودباوری! احترام به خود، یک حالت درونی به وجود میاره که آدم از هیچ‌چیز نمی‌ترسه! از هیچ‌چیز خجالت نمی‌کشه؛ حتی زمانی که اشتباه می‌کنه همه رو مجبور میکنه با او با احترام برخورد کنن، یعنی به صورت ناخودآگاه چنین اتفاقی خواهد افتاد. به شدت دنبال نوعی آرامشم؛ آرامشی عمیق که آدم از هیچ‌چیز نمی‌ترسه؛ خودش رو با هیچ‌کس مقایسه نمی‌کنه؛ نه آینده، نه گذشته بی‌قرارش نمی‌کنه، می‌دونه از زندگی چی می‌خواد و هدفش مشخصه، با هیچ‌کسی کاری نداره... خدا خیلی از این توانایی‌ها رو در وجود در من گذاشته و خیلیاشم می‌تونم به سرعت کسب کنم؛ این توانایی بالای خدادادیه؛ اصلا مهم نیست شما چند تا ویژگی خوب داشته باشید؛ مهم اینه که خودتونو باور داشته باشید...» دفترم را می‌بندم؛ چشم‌هایم را هم... همه بچه‌ها پیش از من خوابیده‌اند... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
؟ 96 تا خوابم می‌برد، سروصدای بچه‌ها بیدارم می‌کند. ساعت نزدیک یک شب است. فهمیدیم یکی از نیروهای فوج، به نیرب رفته و به مناسبت "میلاد حضرت علی‌اکبر"(علیه‌السلام)، برایمان ساندویچ گرفته.🌭 من، رحیم، احمد و فرمانده فوج، خوابالوده و با چشم‌های پف‌کرده، کنار هم نشستیم و غر می‌زدیم که یعنی حالا چه وقت ساندویچ است! اولین لقمه ساندویچ را که خوردیم اما تازه برق‌مان وصل شد! همه به هم نگاه کردیم و گفتیم این ساندویچ چقدر خوشمزه است! «شاورما» بود. شبیهش را در ایران درست می‌کنند اما این گونه‌ی(!) اصیل از ساندویچ را تجربه نکرده بودیم! یک‌دل نه صد دل عاشقش شدیم؛ به خصوص رحیم! .... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی‌_دردهایم‌_کو ؟ 96 تا خوابم می‌برد، سروصدای بچه‌ها بیدارم می‌کند. ساعت نزدی
؟97 ...اواخر هفته من، رحیم، احمد و امیر، مأموریت گرفتیم که در منطقه «بلاس» میدان تیر برپا کنیم و آموزش تیراندازی بدهیم. این منطقه شش‌هفت ماه قبل با مجاهدت مدافعان و تلاش ارتش سوریه، از دست تروریست‌ها آزاد شده. تا چشم کار می‌کند دشت است و درخت‌هایی که این‌جا و آن‌جا، از دل خاک سر بیرون کرده‌اند و حتی جنگ هم نتوانسته ریشه‌شان را بخشکاند. آن‌ها که ریشه‌دارند، می‌مانند. خانه‌های مردم بلاس، در زمان هجوم تروریست‌ها، تخلیه شده بود. مردم همه زندگی‌شان را گذاشته بودند و جان‌شان را برداشته و رفته بودند. ما آمده بودیم تا از میراث مردم، حفاظت کنیم. .... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
؟ 98 ... آموزش به نیروها در شرایطی که باید خطاها را به حداقل می‌رساندیم، اهمیت ویژه‌ای داشت. در میانه برنامه‌های آموزشی، فرمانده به سراغ‌مان آمد که آماده شوید تا برویم! از مقصد که سوال کردیم، گفت می‌رویم برای بازدید از نبل و الزهراء. خوشحال شدم. فرصتی دست داده تا از شهرک‌های شیعه‌نشین بازدید کنیم. سه چهار ماه قبل، یک پیروزی بزرگ در این منطقه به دست آمده بود. مجاهدت‌ها جواب داده و در چله زمستان، بهار آمده بود به نبل و الزهراء. با پیروزی جبهه مقاومت در این منطقه و شکست حصرِ چند هزار روزه این دو شهرک شیعه‌نشین، تروریست‌ها مجبور به یک عقب‌نشینی حسابی شده بودند؛ ارتش سوریه که کنترل این منطقه را به دست گرفت، موجی از شادی سوریه را فراگرفت. این یکی از بزرگ‌ترین شکست‌های تروریست‌ها محسوب می‌شد. این شکست و این آزادی، تا همیشه با یاد فرماندهان ایرانی و فرماندهِ فرماندهان، حاج‌قاسم سلیمانی، گره خورده است. حاج‌قاسم، اذن نیرو آوردن به نبل و الزهراء را از فرمانده‌اش، رهبر انقلاب گرفته بود؛ شرط آقا هم این بود که حاج‌قاسم تلاش کند برای جلوگیری از مجروحیت و شهادت نیروها .... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی‌_دردهایم‌_کو ؟ 98 ... آموزش به نیروها در شرایطی که باید خطاها را به حداقل
؟ 99 ... ، شبِ عملیات آزادسازی نبل و الزهراء، پشت خط مقدم بود و خودش از اولین کسانی بود که پس از چندسال محاصره، قدم بر خاک نبل گذاشت. مردم نبل، هنوز خاطره تکرارنشدنیِ آن حضور را به خاطر دارند... وسط این فکرهای شیرین، دلم می‌گیرد که شاید طراحان پشت‌پرده و حامیان ناآرام کردن سوریه و حصر نُبُل، نوبِل صلح هم بگیرند! تا نبل، فقط یک مسیرِ باریکِ خطرناک وجود دارد که دو طرفش، مسلحین به کمین مدافعان نشسته‌اند و هر لحظه ممکن است دست‌شان برود روی ماشه. در مسیر باز ویرانه‌ها خود را به نمایش گذاشته‌اند. بسیاری از مناطق در طول مسیر، از آدم‌ها خالی است. تیر و ترکش‌ها، هیچ دیواری را بی‌نصیب نگذاشته‌اند. کوچه‌های خراب‌آبادی را می‌بینیم که روزی روزگاری، از صدای بازی کودکان پر می‌شده و چه بسا که قدم‌های عاشقان را میزبانی می‌کرده است؛ اما حالا... از دل حیاطِ آن ساختمان‌های ویران درخت‌های سرسبز، سرک می‌کشند. و باز در دل می‌گویم، آن‌ها که ریشه‌دارند می‌مانند. .... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
؟ 100 ... آن سوی دژبانی نُبل، جریانِ گرمِ حیات را می‌توان با چشم دید. ما که به منطقه رفتیم، هنوز وقتِ مردم خوش بود. می‌گویند سرمای یک‌ساعته، گرمای هفتادساله را می‌برد. حالا انگار نه انگار که گرمای آتشِ جنگ و حصر، چند سال این منطقه را آزرده است. از تماشای به راه بودن زندگی مردم، دل‌گرم شدیم و خوش‌وقت شدیم از آزادی مردم... شیعیان نبل که رنج چند سال محاصره را تحمل کرده بودند، حالا دارند با آزادی زندگی‌ می‌کنند. درخت مقاومت، اینجا، وسط زمستان ثمر داده بود و حالا هم در بهار، مردم روبه‌راهند. رفتیم روی ارتفاع و شهر را تماشا کردیم. یکی از بچه‌ها گفت برویم و چیزی بخوریم. رفتیم به یک بستنی‌فروشی و دلی از عزا درآوردیم. بیش‌تر از خود بستنی، از این که بستنی‌فروشی آن هم با این کیفیت(!) به راه است، خوشحال شدیم. .... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی‌_دردهایم‌_کو ؟ 100 ... آن سوی دژبانی نُبل، جریانِ گرمِ حیات را می‌توان با
؟ 101 ... جای‌جای نبل می‌ایستیم و عکس می‌گیریم. راهی گلزار شهدا می‌شویم. باصفاست. پایت را که در آن می‌گذاری، احساس عجیبی در درونت جریان پیدا می‌کند. میانه مزارها، پر است از درختچه‌ها و گیاهان؛ انگار که گل روییده باشد از مزار شهدا... بر سر برخی مزارها، عکس‌های شهدا را گذاشته‌اند؛ همه جوان‌اند و خیلی‌هایشان هم‌سن‌وسال خودم... شیعه، اینطور از کیانش در برابر اهل ظلم دفاع می‌کند؛ جان می‌‌دهد اما شرافتش را، کرامتش را، عزتش را نه... حتی بچه‌های نبل هم غیرت و شجاعت را می‌فهمند. جایی، دورمان جمع می‌شوند و با لبخندهایشان میزبانی می‌کنند؛ لبخند به لب و شوق در چشم... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
؟ 102 ... از نبل، با قلبی آکنده از شوق می‌رویم به سوی حلب اما این شوق، دیرپا نیست. ناخوشی‌های جنگ زود آوار می‌شوند بر سرمان. اندکی آن‌سوتر از شهر، باز آش همان است و کاسه همان. باز زخمِ ویرانی روی چهره شهرها و روستاها... مساجدِ ویران‌شده، ماشین‌های سوخته، اثاثیه‌ی رهاشده، شیشه‌های شکسته، سقف‌های به سجده‌آمده؛ همه قاب‌هایی که ذهنم را می‌خراشند. توی مسیر، در یکی از روستاها، جمع زیادی از کودک‌ها، انگار که منتظر کمکِ رهگذران باشند، دور ماشین‌مان حلقه می‌زنند و با دست اشاره‌ای می‌کنند که یعنی آب و غذا می‌خواهیم. دل‌مان به درد می‌آید. چیزی همراهمان نیست جز دو سه بطری آب. شرمسارشان شدیم... رحیم می‌خواست گازش را بگیرد و برویم اما ایستاد. این 3 بطری، آبی نمی‌شود بر آتش دردِ این بچه‌ها... رحیم که بطری‌ها را داد به بچه‌ها، هنوز منتظر مانده بودند که شاید چیزِ بیش‌تری دشت کنند. شرمساری را توی صورت رحیم می‌‌دیدم. مدام به بچه‌ها می‌گفت:«عفوا... عفوا...» حالمان گرفته شد. از شوخی‌هایمان فقط یک سکوتِ کش‌دار باقی ماند که انگار نمی‌خواست تمام شود. آن شب همه کم‌حرف شده بودند... صدای سوت خمپاره‌ها، گاه به گاه، سکوت شب را می‌شکست... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 102 ... از نبل، با قلبی آکنده از شوق می‌رویم به سوی حلب اما ا
؟ 103 عصر، مسئولان نظامی برایمان عیدی می‌فرستند. دو تا اُدکلن توی یک جعبه زیبا؛ هدیه‌ای است که به درد ما متأهل‌ها می‌خورد. می‌گذارمش بین وسایلم که با خودم ببرم برای فاطمه... از آن شبِ آخر بودن در کنار فاطمه، ماه یک‌بار دور زمین گشته و من بارها به دور معشوق... رحیم آن‌قدر عاشق شاورماهای نیرب شده که رفت و با پنجاه تا ساندویچ برگشت! یکی از متفاوت‌ترین نیمه‌شعبان‌های زندگی‌ام را تجربه می‌کنم. اذان را که روی پشت‌بامِ مقر می‌گویم، نیمه‌شعبانِ متفاوتم شروع می‌شود... آرزوی آمدن فرمانده، با در خانه نشستن، نمی‌سازد. امسال به اندازه وسعم، حرکت کرده‌ام. آمده‌ام تا بگویم که آماده‌ایم برای فرمان‌برداری از شما... مقر تل‌عزان را با یک موتور برق روشن نگه‌می‌داریم و آخر شب‌ها که آن را خاموش می‌کنیم، تاریکی، چادر سیاهش را می‌کشد روی سرمان... امشب اما ماه، برایم چراغ می‌شود: والقمر اذا تلیها... مفاتیح احمد را برداشته‌ام و زیر نور ماه، با او که مرا می‌شناسد و می‌شنود، نجوا می‌کنم... «اللهم... و تغمدنی فی هذه اللیله بسابغ کرامتک...» خدایا امشب مرا غرقه‌ی دریای کرامتت کن... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @parastohae_ashegh313