شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#سبک_زندگی_شهید_کاوه6⃣ #آینده_نگر_بودن گفتم : دختر می خواهی یا پسر؟ گفت : فردا اسلام به مدافع احت
#سبک_زندگی_شهید_کاوه7⃣
#به_امام_ارادت_داشت
اظهار ارادت به مولا و برزگ هر قومی ، در همه ادیان و آئین ها مقدس است
ما این اظهار ارادت را در زندگی #امام_خمینی رحمه الله تعالی هم می بینیم
حجه الاسلام عمید زنجانی می گوید : در لحظات اولیه ورود امام به نجف ایشان قبل از ورود به منزل محقری که برای سکونت ایشان تهیه شده بود ابتدا به حرم حضرت امیر (ع) مشرف شدند.
حال که خود امام به مولای خویش ارادت می ورزد
شاگردان ایشان ، نیز این ابراز اردات را در طول زندگی خود ، نشان دادند .
علی صلاحی نقل می کند که : در جریان سرکشی از سنگر های شناسایی قبل از عملیات و الفجر ۹
محمود وقتی دید که سنگر جا کم دارد دستور داد سنگری دیگر درست کنند
بعد اتمام کار آمد برای دیدن سنگر
به همه جا با دقت نگاه کرد
و گفت :اینجا که ناقصه؟ ».
گفتم :کجاش ناقصه ؟
گفت : برو نگاه کن می بینی !
رفتم و بر گشتم گفتم : ناقصی ندارد
رفت و از داخل ماشین قابی برون آورد و به من داد .
دیدم عکس امام است .
محمود گفت : سنگر فرماندهی که عکس امام نداشته باشد ناقص است .
╔══ ❅ೋ❅🌸❅ೋ❅ ══╗
@parastohae_ashegh313
╚══❅ ೋ❅🌸❅ೋ❅ ══╝
34.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 نماهنگ زیبا با عنوان ای حرم محترمت کعبه عاشقان رضا(ع)
🎤 #مرحوم_محسن_استاد_حسین
🍃 پیشنهاد ویژه برای دانلود
#مشهد
#امام_رضا
✅ ارسالی از کاربران بزرگوار کانال
@parastohae_ashegh313
#رمز_موفقیت
#شهید_مصطفی_علیپور_مشکانی
شهید «مصطفی علیپور مشکانی» در نامهای آورده است: «به پدر و مادر نیکی کن که قرآن میفرماید بالوالادین احسانا، به پدر و مادر احسان کنید و همیشه احترام بزرگها را نگهدار تا خصیصههای بد دچار تو نشود.»
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، بسیجی شهید «مصطفی علیپور مشکانی» در مرداد سال ۱۳۳۸ در تهران چشم به جهان گشود. وی در تاریخ ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ در منطقه دارخوئین عملیات بیتالمقدس به درجه رفیع شهادت نائل آمد
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
Taheri-Milad-Emam-Hasan-Askari-93-02.mp3
9.2M
★°•❉•°☆
📀 #کلیپ_صوتی
🎤 #محمد_رضا_طاهری
🌹 گل خنده از سر شادی🌹 میشینه رو لب هادی (ع)
👌ویژه ولادت امام حسن عسکری(ع)
╔═•♡🎶♡•══•♡🎵♡•═╗
@parastohae_ashegh313
╚═•♡🎵♡•══•♡🎶♡•═╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#سبک_زندگی_شهید_کاوه7⃣ #به_امام_ارادت_داشت اظهار ارادت به مولا و برزگ هر قومی ، در همه ادیان و آئی
#سبک_زندگی_شهید_کاوه8⃣
#به_واجبات_اکتفا_نمیکرد
اگر نتوانستیم واجب را آن گونه که باید انجام دهیم ، #نافله و #مستحبات به ما کمک میکنند.
حضرت امام #خمینی (رحمه الله علیه) میفرماید :
پس از آن که ظاهر و صورت آن ها مطابق قواعد اجتهادیه یا رأی فقها گردید ، به اصلاح سیرت و باطن آن ها کوشد و هر قدر میتواند جدیّت کند که لااقل واجبات را با حضور قلب بیاورد و اصلاح نقایص آن ها را نیز با نوافل کند.
چنان چه در احادیث شریفه است که نوافل جبران فرایض را میکند و سبب قبول آن ها میشود .
عمل به مستحبات در زندگی این شهید هم مثل عمل به واجبات دیده می شود .
شمسعلی شعبانیان می گوید :
شهید کاوه شروع حرفش با بسم الله بود و با لا حول و لا قوه الا بالله خستگی در می کرد ...
╔══ ❅ೋ❅🌸❅ೋ❅ ══╗
@parastohae_ashegh313
╚══❅ ೋ❅🌸❅ೋ❅ ══╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت0⃣1⃣ 😍 هفت سالش که بود، دبستان جوادالائمه علیه ال
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت1⃣1⃣
😍 👏 خانواده و مخصوصا استادش مصطفی، تشویقش می کردند.
می خواستند درسش را خوب بخواند و قرائت را هم با قوت پی بگیرد.
💖 محسن، از همان بچگی شش دانگ حواسش را جمع کرده بود و اوضاع را مدیریت می کرد.
ماه رمضان، از مدرسه که بر می گشت، بدو می رفت سر درس و مشق.
همه را زود می نوشت و کاری باقی نمی گذاشت .
👕 عصر که می شد آب و شانه می کرد لباس می پوشید و منتظر می نشست.
آقای سجادی از طرف اوقاف می آمد دنبالش. می بردش شهرستان برای تلاوت.
یک شب محسن از خستگی در راه برگشت خوابش برد.
آقای سجادی از توی ماشین برش داشت و آورد درِ خانه.
مامان دید محسن، مثل یک تکه ماه روی دست های آقای سجادی خوابیده.
😘❤️ دلش غنج رفت از داشتن پسری که نگفته بود من صبح مدرسه بودم و ظهر مشق نوشته ام و حالا چطور این همه راه را بروم شهرستان که قرآن بخوانم؟!
🌺 ده ـ یازده سال بیشتر نداشت که یک روز در خانه را زدند.
مرد جا افتاده ای آمده بود و با محسن کار داشت.
گفته بود جلسه قرآنی دارند و می خواهد محسن آن را اداره کند.
🍁🍂 همان وقت ها یک روز از مامان اجازه گرفت:
_ برام کلاس گذاشتن. گفتن برم قرآن درس بدم.
کلاسش چهار راه خواجه ربیع بود.
جایی دور از کوچه جوادیه.
😢 مامان گفت:
_ می خوای این مسیر رو هی بری و بیای؟! دلواپس می شم!
محسن گفت:
_ من دیگه مــرد شدم! 😌😉
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با ما همراه باشیـــد ...
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت1⃣1⃣ 😍 👏 خانواده و مخصوصا استادش مصطفی، تشویقش م
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت2⃣1⃣
👕 دبستان که تمام شد مدرسه راهنمایی محل شان ثبت نام کرد.
یک ماه که گذشت یک نفر زنگ زد.
مامان گوشی را برداشت.
مردِ پشت تلفن خودش را معرفی کرد:
_ آقای طوسی از منطقه پنج مشهد.
🏢 🔻گفت:
_ حاج خانم حاجی حسنی! چرا محسن رو مدرسه معمولی ثبت نام کردید؟!
ما پرونده اش رو بررسی کردیم.
با این نمرات و استعداد قرآنی اش نباید مدرسه معمولی ثبت نامش می کردید.
🎯 مدرسه ای هست به نام شهید اندرزگو.
شما باید بیاین اونجا ثبت نام کنید.
📞☎️ مامان منّ و منّی کرد و گفت :
_ راستش آقای طوسی یک ماه از اول مهر گذشته.
اگه الان اونجا ثبت نامش کنیم شاید جابه جایی سخت باشه برای بچه.
💎 اما او این حرف ها توی کتش نمی رفت. گفت:
_حالا شما بیاین مدرسه رو از نزدیک ببینید! قول می دم خودتون انتخابش کنید.
🐠 بابا همراه محسن رفت برای دیدن مدرسه.
مدرسه خوبی بود.
آزمون می گرفتند و بچه های تیز هوش را انتخاب می کردند برای درس خواندن در آنجا.
وقتی بنا شد محسن برود مدرسه اندرزگو، مدرسه قبلی پرونده اش را نمی دادند.
🍄 می گفتند:
_محسن بهترین دانش آموز ماست! پرونده اش رو نمی دیم!
دست آخر با اصرار بابا و آقای طوسی پرونده اش را گرفتند و محسن به مدرسه جدید منتقل شد. 🌹
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باما همـراه باشیـــد ...
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
📚 شهید احمد متوسلیان
📝حاج احمد آمد طرف بچهها. از دور پرسید «چی شده؟» یک نفر آمد جلو و گفت «هرچی بهش گفتیم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهین کرد،من هم زدم توی صورتش.»
حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش. ـ کجای اسلام داریم که می تونید اسیر رو بزنید؟! اگه به امام توهین کرد، یه بحث دیگهس.تو حق نداشتی بز نیش.
#اخلاق_شهدا
#خاکریز_خاطرات
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
*قصه غم انگیز کانال کمیل محل شهادت ابراهیم هادی و یارانش*😔
👇👇👇👇👇👇👇👇
*ماجرای غم انگیز محاصره گردان کمیل و حنظله*
علی نصرالله می گوید: از یکی از مسئولین اطلاعات پرسیدم "یعنی چی گردانها محاصره شدن آخه عراق که جلو نیومده اونها هم که توی کانال سوم (کمیل) و دوم (حنظله) هستن".
اون فرمانده هم جواب داد "کانال سومی که ما تو شناسایی دیده بودیم با این کانال فرق داره، و این کانال و چند کانال فرعی دیگه رو عراق ظرف همین دو سه روز درست کرده. این کانال درست به موازات خط مرزی بود ولی کوچکتر و پر از موانع. گردانهای خط شکن برای اینکه زیر آتیش نباشن رفتن داخل کانال. با روشن شدن هوا تانکهای عراقی هم جلو اومدن و دو طرف کانال رو بستن... عراق هم همینطور داره رو سر اونها آتیش میریزه. میدونی عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه ها چیده بود... میدونی عمق موانع نزدیک چهار کیلومتر بوده... میدونی منافقین تمام اطلاعات این عملیات رو به عراقی ها داده بودن..."
خیلی حالم گرفته شد... با بغض گفتم "حالا باید چیکار کنیم؟" گفت "اگه بچه ها بتونن مقاومت کنن یه مرحله دیگه از عملیات رو انجام می دیم و اونها رو میاریم عقب"
در همین حین بیسیم چی مقر گفت "از گردان های محاصره شده خبر اومده"
همه ساکت شدن... بیسیم چی گفت "میگه برادر یاری با برادر افشردی (شهید حسن باقری) دست داد" این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان حنظله به شهادت رسید...
عصر همان روز هم خبر رسید حاج حسینی (شهید علیرضا بنکدار) و محمود ثابت نیا، معاون و فرمانده گردان کمیل هم به شهادت رسیدند. توی قرارگاه بچه ها ناراحت بودند و حال عجیبی در آنجا حاکم بود...
بیستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فکه شدند. صبح، یکی از رفقا را دیدم که از قرارگاه می آمد پرسیدم "چه خبر؟"
گفت "الان بیسیم چی گردان کمیل تماس گرفته بود و با حاج همت صحبت کرد و گفت: شارژ بیسیم داره تموم میشه، خیلی از بچه ها شهید شدن، برای ما دعا کنید، به امام هم سلام برسونید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت می کنیم"
با دلی شکسته و ناراحت گفتم "وظیفه ما چیه؟ باید چیکار کنیم؟
گفت "توکل به خدا، برو آماده شو که امشب مرحله بعدی عملیات آغاز میشه"
غروب بود که بچه های توپخانه ارتش با دقت تمام خاکریزهای دشمن رو زیر آتش گرفتند و گردان ها بار دیگر حرکت خودشان را شروع کردند و تا نزدیکی کانال کمیل و حنظله پیش رفتند. تعداد کمی از بچه های محاصره شده توانستند در تاریکی شب از کانال عبور کنند و خودشان را به ما برسانند ولی این حمله هم ناموفق بود و به خط خودمان برگشتیم. در این حمله و با آتش خوب بچه ها بسیاری از ادوات زرهی دشمن منهدم شد.
صبح روز بیست و یکم بهمن هنوز صدای تیراندازی و شلیک های پراکنده از داخل کانال شنیده میشد، بخاطر همین مشخص بود که بچه های داخل کانال هنوز مقاومت می کنند، ولی نمیشد فهمید که پس از چهار روز با چه امکاناتی مشغول مقاومت هستند.
غروب امروز پایان عملیات اعلام شد و بقیه نیروها به عقب بازگشتند. یکی از بچه هایی که دیشب از کانال خارج شده بود را دیدم می گفت "نمیدونی چه وضعی داشتیم، آب و غذا که نبود مهمات هم که کم، اطراف کانال هم پر از انواع مین، ما هم هرچند دقیقه تیری شلیک میکردیم تا بدونن ما هنوز هستیم، عراقی ها هم مرتب با بلندگو اعلام می کردن تسلیم شوید"
لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود. روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه میکردم. انفجارهای پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده میشد. دوست صمیمی من ابراهیم آنجاست و من هیچ کاری نمی توانم انجام دهم. آن شب را کمی استراحت کردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
عراقی ها به روز بیست و دوم بهمن خیلی حساس بودند لذا حجم آتش آنها بسیار زیاد شده بود به طوری که خاکریزهای اول ما هم از نیرو خالی شده بود و همه رفته بودند عقب. باخودم گفتم شاید عراق می خواهد پیشروی کند اما بعیده چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیشروی خودش رو هم میگیره.
عصر بود که حجم آتش کم شد. با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم. آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال سوم فقط دود بلند میشد و مرتب صدای انفجار می آمد. سریع رفتم پیش بچه های اطلاعات عملیات و گفتم " عراق داره کار کانال رو یه سره می کنه" اونها هم آمدند و با دوربین مشاهده کردند. فقط آتش و دود بود که دیده میشد اما من هنوز امید داشتم. باخودم گفتم ابراهیم شرایط بسیار بدتری از این را هم سپری کرده، اما وقتی به یاد حرف هایش قبل از شروع عملیات افتادم دلم لرزید.
درباره چگونگی شهادت ابراهیم نیز یکی از همرزمانش نقل میکند:
« به بچههای گردان گفتم عراق دارد کار کانال کمیل را تمام میکند چون فقط آتش و دود بود که دیده میشد. اما هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده اما وقتی یاد حرفاهایش افتادم دلم لرزید. نزدیک غروب بود احساس کردم چیزی از دور در حال
حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم کاملا مشخص بود سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند، در راه مرتب زمین میخوردند و بلند میشدند. میان سرخی غروب بالاخره آنها به خاکریز ما رسیدند. پرسیدیم از کجا میآیید؟ گفتند: از بچههای گردان کمیل هستیم. با اضطراب پرسیدم:پس بقیه چی شدند؟ حال حرف زدن نداشتند، کمی مکث کردند و ادامه دادند:ما این دو روز زیر جنازهها مخفی شده بودیم، اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود. یکی از این سه نفر دوباره نفسی تازه کرد و ادامه داد: عجب آدمی بود! یک طرف آر. پی. جی میزد، یک طرف با تیربار شلیک میکرد. عجب قدرتی داشت. یکی از آنها ادامه داد: همه شهدا را انتهای کانال کنار هم چیده بود. آذوقه و آب رو تقسیم میکرد، به مجروحان رسیدگی میکرد. اصلا این پسرخستگی نداشت.گفتم: از کی دارید حرف میزنید مگر فرماندههتان شهید نشده بود؟ گفت:جوانی بود که نمیشناختمش. موهایش کوتاه بود، شلوار «کردی» پایش بود، دیگری گفت: روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود.چه صدای قشنگی داشت. برای ما مداحی هم میکرد و روحیه میداد. داشت روح از بدنم خارج میشد. سرم داغ شده بود.
آب دهانم را فرو دادم چون که اینها مشخصات ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو میگی درسته؟ الان کجاست؟ گفت:آره انگار یکی دوتا از بچههای قدیمی آقا ابراهیم صداش میکردند. یکی دیگر گفت:تا آخرین لحظه که عراق آتش میریخت زنده بود، به ما گفت: عراق نیروهایش را عقب برده است حتما میخواهد آتش سنگین بریزد، شما هم اگر حال دارید تا این اطراف خلوت است عقب بروید. دیگری گفت: من دیدم که او را زدند. با همان انفجارهای اول افتاد روی زمین. بیاختیار بدنم سست شد. دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد. از گود زورخانه تا گیلان غرب و ...بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شده بود !رفتم لب خاکریز میخواستم به سمت کانال حرکت کنم یکی از بچهها گفت با رفتن تو ابراهیم بر نمیگردد . همه بچهها حال و روز من را داشتند. وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود:«ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان کو شهیدانتان؟ » صدای گریه بچهها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچهها پخش شد. یکی از رزمندهها که با پسرش در جبهه بود گفت:همه داغدار ابراهیم هستیم. به خدا اگر پسرم شهید شده بود آنقدر ناراحت نمیشدم.هیچ کس نمیداند ابراهیم چه آدم بزرگی بود. او همیشه از خدا میخواست گمنام بماند.»
همچنین یکی از اعضای خانواده شهید ابراهیم هادی درباره چگونگی گفتن خبر شهادت به مادرشان را این چنین توضیح میدهد:
«پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید که چرا ابراهیم مرخصی نمیآید با بهانههای مختلف بحث را عوض میکردیم و میگفتیم: الآن عملیات است ، فعلاً نمیتواند به تهران بیاید. خلاصه هر روز چیزی میگفتیم.تا اینکه یکبار دیدم مادر آمده داخل اتاق و روبروی عکس ابراهیم نشسته است و اشک میریزد.
آمدم جلو و گفتم: مادر چی شده؟، گفت:من بوی ابراهیم رو حس میکنم. ابراهیم الآن توی این اتاقه، همینجا و..وقتی گریهاش کمتر شد گفت:من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده است. ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود، هر چی به او گفتم: بیا برایت به خواستگاری برویم میگفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمیگردم. نمیخواهم چشم گریانی گوشه خانه منتظر من باشد.چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه میکرد. ما هم بالاخره مجبور شدیم از دایی بخواهیم به مادر حقیقت رو را بگوید. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در سی. سی. یو بیمارستان بستری شد.»
@parastohae_ashegh313
#تلنگر
زمانه عجیبی است !!!
برخی مردمان ، امام گذشته را عاشقند ، نه امام حاضر را...
میدانی چرا؟!
امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر میکنند!
اما امام حاضر را باید فرمان برند!!!
و کوفیان عاشورا را اینگونه رقم زدند...
#شهیدسیدمرتضی_آوینی
@parastohae_ashegh313
میان این همه تشویش وبی قراری شهر
حسین، تنها تکیه گاه نوکرهاست...
#شب_جمعه
#کربلا
#حرم
#شبتون_حسینی
@parastohae_ashegh313
🌟💞🌟💞🌟💞🌟
#دلنوشته🌸
#یامهدی_عج❤️
سلام بر آفتاب قلب همیشه بیدارت که
غروبی ندارد.
سلام بر ابر چشمانت که مدام حدیث
بارش را تلاوت می کند.
سلام بر جاری لبانت که همواره عطر
نام خداوند را می تراود.
ای بهار پنهان!
آن هنگام که شاخه دستان نیلوفری ات
به قصد نیاز بر درگاه دوست می پیچند،
برای ما خواب زدگان چه تمنّا می کنی
و زیر باران همیشه مستجاب چشمانت،
رو سفیدی کدام گنه کار را از خدا می خواهی؟
ای همیشه در قنوت!
عطر تو،
تا ناکجا آباد جهان پیچیده،
ولی مشام مسموم ما،
کی می تواند شمیم روح بخش حضورت
را استشمام کند.
ای همیشه بارانی!
ما در انتظار روزی هستیم که بهار وجودت
بر شاخه هستی شکوفه کند.
درختان به یُمن قدومت جامه سبز بر تن کنند
و گل ها عطرِ از دست رفته خود را بازیابند.
تا رسیدن آن روز بر سجاده نیاز خواهیم نشست
و همواره با اشک چشم،
قلب هامان را شست وشو می دهیم
و از خداوند مولایمان را می طلبیم.
💕 #اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفرج💕
┄┅═✧**❁🍂❁**✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧**❁🍂❁**✧═┅┄
#زیارت_عاشورا
#شهید_محمد_شالیکار
همسر شهید مدافع حرم محمد شالیکار گفت: ۴۵ روز پیش یک مشکلی برایم پیش آمد و بعد از ظهر داخل اتاق حاج محمد خوابم برد که خواب دیدم ایشان به منزل ما آمد و یک زیارت عاشورا در دست دارد و گفت این زیارت عاشورا را چهل روز بخوان حاجتت برآورده میشود
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
▪️يا رب چه قشنگ است و چه زيبا حرم قم
▪️چون جنت اعلا ، حرم محترم قم
▪️بانوي جنان ، اخت رضا ، دختر موسی
▪️دردانه زهرا و ملائك خدم قم
▪️اين مژده بس او را كه بهشت است جزايش
▪️هر كس كه زيارت كندش در حرم قم
🏴 فرا رسیدن سالروز شهادت حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) تسلیت باد.
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
📚 #شهید_احمد_کاظمی
📝 گفتم شما فرمانده لشگرید، اختیار همه امور را دارید. چند کپی که در راستای کارهای لشگر هم هست که دیگه شخصی حساب نمی شه.💰
گفت: بگو چقدر می شه، بیتالمال، فرمانده لشگر یا نیروی عادی نمی شناسه. 💰
از من اصرار از نگرفتن پول، از او اصرار به پرداخت.💰 بالاخره کوتاه آمدم، پول کپیها را داد البته دو برابر.💰
شهیداحمدکاظمی
#اخلاق_شهدا
#خاکریز_خاطرات
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄