eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هجدهم✍ بخش اول 🌹گفتم مرسی، دلواپ
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌹حمیرا هر کاری رو یاد می گرفت چون دوست داشت که به رخ همه بکشه. از تحسین و تمجید بقیه لذت می برد و این رفتار حدی نداشت… با بال و پری که مامان و بابا بهش میدادن اون رفت تا اوج فخر فروختن… حمیرا حتی به من و تورج هم فخر می فروخت… 🌹مهمونی بود که توی خونه ی ما برگزار می شد و اونا با نشون دادن توانایی های حمیرا مهمونی رو برگزار می کردن و بیچاره مهمون ها هم مجبوربودن هنر نمایی دوردونه ی آقای تجلی رو تحمل کنن… شکوه خانم هم هر کاری از دستش بر میومد می کرد تا حمیرا بیشتر به چشم بیاد و خوب در ازای این خواسته ی اون هر چی حمیرا می گفت گوش می کرد. سیل خواستگار درجه یک و پولدار و با اسم و رسم به خونه ی ما سرازیر بود… وقتی هم که حمیرا دانشگاه قبول شد، عنوان تحصیل کرده رو هم یدک کشید… ولی شکوه خانم کارای اونو کرد و فرستادش انگلیس تا اونجا درس بخونه و بشه تحصیل کرده ی خارج حالا چه پولی براش خرج کردن بماند… 🌹اونجا براش خونه ی عالی و ماشین شیک هم گرفتن تا حمیرا از فیس و افاده کم نیاره… اون پنج سالی که حمیرا نبود منو تورج یک خودی نشون دادیم و به حساب اومدیم! بالاخره اون با مدرک لیسانس ادبیات انگلیسی، که خودش هم نمی دونست به چه دردی می خوره برگشت… من و تورج با ذوق و شوق رفتیم به استقبالش، ولی اون از همون برخورد اول مثل بچه نوکر باهامون رفتار کرد… اصلا حالا به همه طوری نگاه می کرد که انگار یک مشت عقب مونده ی ذهنی هستیم! از خونه ایراد می گرفت، با گارگر ها مشکل داشت، از غذا ها ی ما بدش میومد…. 🌹 دیگه از خیلی ها خوشش نمیومد… همون جا بود که پای عمه های من از این خونه بریده شد… خواستگارها هم که همه ایراد داشتن و در شان اون نبودن… من و تورج بیشتر وقتمون رو با هم می گذروندیم و ترجیح می دادیم اون ما رو نبینه، وگرنه با دلی شکسته بر می گشتیم اتاقمون… اگه به کسی هم شکایت می کردیم فایده نداشت، چون ما دوتا به حساب نمیومدیم… من اون زمان دانشگاه می رفتم و زیاد بهش اهمیت نمی دادم، ولی تورج حرص می خورد و چند بار باهاش در گیر شد… 🌹درگیری تورج با مامان و بابا هم روز به روز بیشتر می شد، بخاطر همین من مجبور بودم همیشه حواسم به اون باشه تا اینکه تورج به نقاشی پناه برد و سرش گرم شد… یک شب مهمونی بزرگی تو خونه ی ما برگزار شد که طبق معمول حمیرا نقش اول بود.. مامان برای اولین بار به من گفت توام برو لباس بپوش مرتب بیا… آبروریزی نکنی ها… خیلی مودب و با وقار، تا من به همه معرفیت کنم… من رفتم بالا و به تورج گفتم بیا بریم بیرون تا حوصله مون سر نره… و در یک فرصت مناسب از خونه زدیم بیرون… 🌹رفتیم بی هدف توی خیابون ها پرسه زدیم توی یک پارک نشستیم و ساندویج خوردیم… دیگه کاری نداشتیم، ولی برای اینکه اونا رو نگران کنیم بر نگشتیم و تا نصف شب تو خیابون بودیم… احساس می کردم تورج عصبانیه برای همین برگشتیم خونه… در حالیکه هر دو فکر می کردیم همه الان دارن دنبال ما می گردن دیدیم که همه خوابن… ما هم رفتیم و خوابیدیم و صبح متوجه شدیم هیچ کس از غیبت ما خبردار نشده و تمام اون زمان رو ما بی خودی تو خیابون موندیم و این برای من و تورج خیلی گرون تموم شد… 🌹 البته من روحیه ی بهتری از تورج داشتم و خیلی برام مهم نبود شاید به خاطر احساس وظیفه ای که نسبت به تورج می کردم همه ی حواسم به اون بود… ... ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هجدهم✍ بخش دوم 🌹حمیرا هر کاری رو
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش سوم 🌹همون شب بین مهمون ها دکتری بود به اسم فربد رفعت…دکتر جراح، پولدار، با پدری تاجر و خیلی معروف… و به خاطر اینکه مادرش فرانسوی بود خودشم تحصیل کرده ی همون جا بود… رفعت یک دل نه صد دل عاشق حمیرا شد و خواستگاری کرد و حمیرا هم قبول کرد… پدر و مادر رفعت از هم جدا شده بودن و پدرش ایران و مادرش فرانسه زندگی می کرد. خلاصه درد سرت ندم، ازدواج حمیرا با رفعت با شکوه و جلال بی نظیری برگزار شد لباسش رو از فرانسه آوردن و جواهراتش رو از ایتالیا… 🌹گل های عروسی از خارج اومد و عروسی توی هتل هیلتون که تازه ساخته شده بود و می گفتن جزو اولین عروسی هایی که اونجا برگزار میشه، گرفته شد. تمام اعیان و اشراف شهر اونجا جمع شدن و تا مدت ها از اون عروسی تعریف می کردن… ده تا ماشین گل زده با ترتیب خاصی عروس رو به خونه ی بخت بردن… 🌹فربد یک خونه تو صاحب قرانیه برای حمیرا خرید و جهاز بی نظیری که شکوه خانم تهیه کرده بود اون قصر زیبا رو صد چندان با شکوه کرد. نمی تونی تصور کنی چی بود آدم توش گم می شد… من معنی اون همه تجملات رو نمی فهمم. سادگی رو دوست دارم. انگار ذاتا با حمیرا فرق دارم… حالا شکوه خانم و علیرضا خان چه بادی به غبغب انداخته بودن بماند… 🌹حمیرا ظاهراً هیچی از خوشبختی که می خواست کم نداشت. دو ماه هم رفت فرانسه برای ماه عسل اونجا هم براش یک عروسی مفصل گرفتن که عکسها شو برای ما فرستادن… وقتی برگشت دیگه حتی مامان و بابا رو قبول نداشت هیچ کس رو نمی پسندید… 🌹ولی ما خیلی زود فهمیدیم که از همون روزای اول با رفعت اختلاف داشته و دعوا می کنه. همیشه یا قهر بودن یا داشتن دعوا می کردن و این خبر رو خود رفعت به گوش ما رسوند وگرنه کبر و غرور حمیرا بهش اجازه نمی داد چیزی بگه.. ولی من می دونستم که رفعت بیچاره شده و زندگی کردن با همچین زنی کار خیلی سختیه… بعد از شش ماه حمیرا یک شب اومد خونه ی ما و گفت می خواد طلاق بگیره! دیگه جونش به لبش رسیده… اون هر چی از رفعت می گفت ما می دیدیم که حق با حمیرا نیست ولی جرات نمی کردیم بهش بگیم… خلاصه کشمکش ادامه داشت و من احساس می کردم رفعت بدش نمیاد که از هم جدا بشن ولی خوب به زبون نمیاورد… 🌹 تا در این مابین فهمیدیم که حمیرا بارداره و همین باعث آشتی کردن اونا شد. بعد از یک ماه حمیرا و رفعت رفتن فرانسه و دوسال اونجا موندن. نگار همون جا به دنیا اومد و وقتی به ایران اومدن یکسال و نیم داشت… خودت می تونی حدس بزنی که چقدر دوستش داشتیم و یکی یکی مون براش میمردیم… رفعت و حمیرا به خاطر نگار با وجود دعوا و مرافه های زیاد بازم با هم موندن، ولی رفعت اینجا بند نمی شد. میرفت فرانسه و شش ماه یک بار میومد تا اینکه یک بار که برگشته بود با حمیرا دعوا می کنن و اون هم رک و پوست کنده گفت می خوام طلاقت بدم! کس دیگه ای رو دوست دارم… ۰۰۰۰۰ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ ✨عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلَى مَضَاجِعِهِمْ وَلِيَبْتَلِيَ اللَّهُ ✨مَا فِي صُدُورِكُمْ وَلِيُمَحِّصَ مَا فِي قُلُوبِكُمْ ✨وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ﴿۱۵۴﴾ ✨بگو سررشته كارها شكست‏ يا پيروزى يكسر ✨به دست ‏خداست آنان چيزى را در دلهايشان ✨پوشيده مى‏ داشتند كه براى تو آشكار نمیکردند ✨مى گفتند اگر ما را در اين كار اختيارى بود ✨[و وعده پيامبر واقعيت داشت] در اينجا ✨كشته نمى ‏شديم بگو اگر شما در خانه ‏هاى ✨خود هم بوديد كسانى كه كشته شدن بر آنان ✨نوشته شده قطعا با پاى خود به سوى ✨قتلگاههاى خويش مى ‏رفتند و اينها براى ✨اين است كه خداوند آنچه را در ✨دلهاى شماست در عمل بيازمايد و آنچه ✨را در قلبهاى شماست پاك گرداند و ✨خدا به راز سينه‏ ها آگاه است (۱۵۴) 📚سوره مبارکه آل عمران ✍بخشی از آیه ۱۵۴ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دستمالی که شاه اسماعیل از سر حُر بن یزید باز کرد. در كتاب‌ «تنقيح‌ المَقال‌» مامَقاني‌ نقل‌ مي كند از حائري‌ از سيّد نعمة‌ الله‌ جزائري‌ در كتاب‌ «أنوار نعمانيّه‌» كه‌ او مي گويد: ‎ جماعتي‌ از مردمان‌ معتمد و موثّق‌ براي‌ من‌ نقل‌ كردند كه‌ چون‌ شاه‌ إسماعيل‌ بغداد را به‌ تصرّف‌ خود درآورد براي‌ زيارت‌ قبر حضرت‌ سيّد الشهداء عليه‌ السّلام‌ به‌ كربلا آمد و چون‌ از بعضي‌ از مردم‌ شنيده‌ بود كه‌ به‌ حرّبن‌ يزيد رياحي‌ طعن‌ مي زنند، به‌ سمت‌ قبر حرّ آمد و دستور داد قبر حرّ را نبش‌ كنند. چون‌ قبر حرّ را نبش‌ كردند، ديدند كه‌ به‌ همان‌ هيئت‌ و كيفيّتي‌ كه‌ كشته‌ شده‌ است‌ خوابيده‌ است‌، و بر سر او دستمالي‌ ديدند كه‌ با آن‌ سر حرّ بسته‌ شده‌ بود. شاه‌ اسماعيل‌ در كتب‌ تاريخي خوانده‌ بود كه‌ در واقعه‌ كربلا كه‌ سر حرّ مورد اصابت‌ قرار گرفت‌ و حضرت سيد الشهدا عليه السلام دستمال‌ خود را بر سر حرّ بستند و حرّ با همان‌ دستمال‌ دفن‌ شده‌ است‌، براي‌ باز كردن‌ و برداشتن‌ دستمال‌ تصميم‌ گرفت‌. چون‌ آن‌ دستمال‌ را باز كردند خون‌ از سر حرّ جاري‌ شد بطوريكه‌ از آن‌ خون‌ قبر پُر شد و چون‌ دستمال‌ را بستند خون‌ باز ايستاد و چون‌ دوباره‌ باز كردند خون‌ جاري‌ شد. و هر چه‌ كردند كه‌ بتوانند آن‌ خون‌ را به‌ غير از همان‌ دستمال‌ بندبياورند و از جريانش‌ جلوگيري‌ كنند ميسّر نشد. و از اينجا دانستند كه‌ اين‌ قضيّه‌ موهبت‌ الهي‌ است‌ كه‌ نصيب‌ حرّ شده‌ است‌. شاه‌ إسمعيل‌ دستور داد قبّه‌اي‌ بر مزار او بنا كردند و خادمي‌ را بر آن‌ گماشت‌ تا آن‌ بقعه‌ را خدمت‌ كند. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فرشتگان از خداوند پرسیدند: خدایا تو ڪه بشرراآنقدر دوست داری!! چراغم راآفریدے ؟ خداوندفرمود : غم رابه خاطرخودم آفریدم ! چون این مخلوق من تاغمگین نباشد به يادخالقش نمى افتد 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ 🌼 تلنگر ✍ما فکر می‌کنیم عاشورا و کربلا زمان و مکانی است که حسین (ع) کشته شده... فکر می‌کنیم، مختصات یک اتفاق تاریخی، در تقویم قمری است.. فکر می‌کنیم کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا، یعنی همین عزاداریها و سینه زنیها، همین نوحه‌ها و دم گرفتن‌ها و طبل کوبیدنها! اما دشت کربلا وجود خود ما، و هر روز، روز عاشورا است. ما در وجودمان حسین و یزیدی داریم که هر روز با هم در نبردند حسین درون ما با نیکی‌ها، مهربانیها و عشق ورزیدن‌ها و در یک‌کلام با التزام ما به حق و‌ حقیقت سیراب می‌شود.. پس وقتی که ما از صبح تا شب حتی یک کار خوب انجام نمی‌دهیم، حسین را تشنه نگه داشته‌ایم. وقتی هر روز صبح زبان به دروغ می‌گشاییم، وقتی وظیفه‌مان را درست انجام نمی‌دهیم، وقتی حق دیگری را پایمال می‌کنیم، وقتی آبروی رفیقمان را می‌بریم، وقتی خیانت می‌کنیم، حسین را سر می بریم، و این‌چنین است که هر روز تاریخ تکرار شده و هر روز حسین را در مقابل یزید قربانی می‌کنیم! 💥همین حالا هم که حسین بیاید، بیشتر از همان کاروان سال۶۱ هجری همراهی‌اش نخواهند کرد و باز حسین تنها خواهد ماند و تنها خواهد رفت و قبل از رفتنش، همان‌نامه یک خطی‌را خواهد نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم از حسین بن علی بن ابی‌طالب به بنی‌هاشم و اما بعد، هر کس با من بیاید شهید می‌شود و هر کس نیاید، پیروز نخواهد شد. والسلام 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚫️حدیث بوی سیب درخاک کربلاچیست؟  حدیثی است که در بحار روایت نموده از حسن بصری و ام‏سلمه که حسنین وارد شدند بر رسول خدا، و جبرئیل در نزد آن حضرت بود. پس ایشان در اطراف او گردیدند، به گمان این که دحیه‏ی کلبی است. جبرئیل، دست خود را حرکت داد، مانند کسی که از کسی چیزی بگیرد. پس سیبی و بهی و اناری آورد و به ایشان داد. روی ایشان از خوشحالی برافروخت و دویدند به نزد جد خود. حضرت از ایشان گرفت و بویید و فرمود: بروید نزد پدر و مادر خود. پس رفتند و هیچ یک از آن نخوردند تا این که پیغمبر به نزد ایشان رفت و همه با هم خوردند، و هر چند از آن می‏خوردند، به حال خود عود می‏نمود (بازمی‏گشت) و به همین حالت بود، تا زمانی که حضرت فاطمه علیهاالسلام وفات نمود. حسین علیه‏السلام فرمود: که انار، مفقود شد، و چون امیرالمؤمنین علیه‏السلام شهید گشت، به، مفقود شد، و سیب به حال خود بود، تا وقتی که آب را به روی ما بستند. پس چون تشنگی بر ما غالب می‏شد، آن را بو می‏کردم، اندکی تشنگی من ساکن می‏شد. عاقبت، چون تشنگی من به نهایت رسید، دندان بر آن فشردم و یقین به هلاک نمودم. حضرت سجاد علیه‏السلام می‏فرماید که این سخن را از پدر بزرگوارم شنیدم یک ساعت قبل از شهادتش، و چون شهید گردید، بوی سیب از محل شهادتش استشمام می‏شد، ولی خودش را نیافتند، و این رایحه، در آن محل باقی است، و هر کس از زواربخواهد استشمام رایحه‏ی آن را نماید، در وقت سحر، به زیارت رود که اگر از مخلصین باشد، آن را استشمام خواهد نمود. 📚 حدیث بوی سیب نویسنده : گزيده اي از خصائص الحسينيه مترجم : محسن احمدوند ناشر : ميثم تمار 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
علامه امینی فرمودند: مدت ها فکر میکردم که خداوند چگونه شمر را عذاب میکند؟ و جزای تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهدا امام حسین علیه السلام را چگونه به او میدهد؟! شب هنگام در عالم خواب دیدم آقا امیرالمومنین ......... ادامه این رویای صادقه مستند👇 http://eitaa.com/joinchat/10289168Cbe4b57f340
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
پیرمرد گفت برایم فال بگیرید میخواهم ببینم حافظ در مورد امروز (روز عاشورا)چه میگوید؟برای لحظه ای کپ کردم و مردد در گرفتن فال.حافظ،عاشورا!!!!اگر جواب نداد چه؟ من که حافظ پژوه هستم ندیدم غزلی در این باب اصرار پیرمرد باعث شد ناخواسته چشمم را ببندم و نیت کنم و فاتحه ای بفرستم و صفحه ای را باز کردم خدای من باور نمیکردم .......... بیا ببین فال حافظ درباره عاشورا ..👇😭 ‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
اگر خدا درے را مے بندد ، دست از ڪوبیدنش بردارید! هرچه ڪه درپشت آن در بود، قسمت شما نبود. به این حقیقت بیاندیشید ڪه او آن در را بست چون میدانست ڪه ارزش شما بسیار بیشتر است 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🏴🏴 درد من عشق است.. درمانم حسین... 🏴🏴 🏴🏴مینویسم عشق.. میخوانم حسین.... 🏴🏴 🕶طرح های مختلف روسری مشکی🕶 انواع ست روسری http://eitaa.com/joinchat/1952186379C70eea5edbe خریدی مطمئن را در منزل تجربه کنید... و در منزل تحویل بگیرید.. http://eitaa.com/joinchat/1952186379C70eea5edbe
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
مشکی پوشیدن برا ارباب، نشونه ادب محبین اهل بیته.. دوس داری دخترتم سیاه پوش ارباب کنی بسم الله.. http://eitaa.com/joinchat/1952186379C70eea5edbe