eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 📚صبح یعنی ... 💕تپشِ قلبِ زمان ، 🌸درهوسِ دیدنِ تــو 💕کہ بیایی و زمین، 🌸گلشنِ اسرار شود 🌹 💕بر جلوه ی روی    مهدی  صلوات 🌸بر جذبه ی هر نگاه مهدی صلوات                  💕ما را نبود چو هدیه یی در  خور او 🌸بفرست به پیشگاه مهدی صلوات 💕اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌸 مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 💕 وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هجدهم✍ بخش سوم 🌹همون شب بین مهمو
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🌹دنیا روی سر حمیرا خراب شد… اونم که مغرور… فکر کرد اگه بگه من نگار رو نگه نمی دارم اگر طلاق بگیریم می خوام برم ازدواج کنم، این طوری از رفتن رفعت جلوگیری می کنه.. ولی رفعت خیلی راحت گفت کار خوبی می کنی و نگار رو هم با خودش برد و حمیرا رو هم طلاق داد… تنها چیزی که برای حمیرا موند یک خونه ی مجلل با زرق و برق بود و تنهایی… کم کم حالش بد شد. از صبح تا شب گریه می کرد و به خودش می پیچید تا اینکه مریضی اون جدی شد و اومد اینجا… با اومدن اون شادی و آسایش از این خونه رفت. همه در اختیار حمیرا بودن و بس… الان نزدیک دو سال و چند ماه هست که اون به این حاله… خونه اش با همه ی اون چلچراغ های گرون قیمت و وسایلش داره خاک می خوره… نه فکری برای زندگیش داره نه آسایشی… بیشتر آدمایی که همیشه از همه طلب کارن هیچ وقت احساس رضایت ندارن… اگر توقعاتشون بر آورده بشه که راضی نمیشن و روز به روز بر کبر و غرورشون اضافه میشه اگر هم نشه سر خورده و عاجز میشن…. گفتم: ولی عمه به نظرم این طوری که تو گفتی نیست. یک شخصیت دیگه داره. باگذشت و فداکار و صبوره. نمی دونم من اینطوری به نظرم اومده… گفت: آره تو اشتباه نکردی… قبول دارم. ولی اونم یک حدیث دیگه داره… یک موقع بود که خیلی وضع مالی بابا خوب بود و دلش می خواست مهمونی بده و عیاشی و قمار کارش بود. با زن های زیادی هم رابطه داشت… و مامان مجبور بود به حرفش گوش کنه در عین حال همشیه کنترل و نبض زندگی تو دستش بود… غصه ها خورد وگریه ها کرد اونا سالهاست تو سر و کله ی هم می زنن… ما شاهد صحنه های خیلی بدی تو این خونه بودیم و این وسط روح و روان مامان خیلی آزرده شده و کلا حوصله ی چیزی رو نداره. اگر دقت کنی اون اصلا نمی خنده و و آدم غمگینیه. ولی برای اینکه بابا رو از دست نده تن به همه ی خواسته های اون داده… خود مامان یک قربونی بود مثل حمیرا….. پرسیدم: گفتی اونوقت ها که وضع مون خوب بود! مگه حالا نیست؟ گفت: الان بهتریم بابا داشت ورشکست می شد ولی خوب تونست دوباره رو پاش وایسه. منم که رفتم به کمکش حالا بد نیست…. خوب حالا تو بگو از خودت، خانوادت…. گفتم: راستش من هیچ رازی ندارم غیر از اینکه همشیه حسرت زندگی شما رو خوردم! فکر می کردم شما خوشبخت ترین آدمای روی زمین هستین، ولی الان با چیزایی که شنیدم دلم نمی خواست حتی یک لحظه جای شما باشم. ببخشید ولی حالا که نگاه می کنم من خیلی خوشبخت بودم. .بابام یک معلم ساده بود. سر شب با دست پر میومد خونه. من و مامانم رو خیلی دوست داشت و همه ی تلاشش برای این بود که ما راضی باشیم. آدم متین و آرومی بود. حتی یک بار هم به من و هادی توهین نکرد… یک جوری اون زمان منم نازپرورده بودم. وقتی از دستشون دادم خیلی زندگی برام سخت شد. یک احساس دلهره ی همیشگی ودلشوره برای از دست دادن همراه منه… انگار زیر پاهام خالیه… یک جوری رو هوا هستم… ولی همین که تو این مدت سختی کشیدم و با زندگی واقعی آشنا شدم و فهمیدم هیچ چیز تو این دنیا پایدار نیست و من باید تلاش کنم تا جایگاهی مطمئن برای خودم پیدا کنم، من رو مقاوم کرده. خودم تغییر روحیه ی خودم رو حس می کنم، ولی همش منتظرم یک اتفاقی بیفته… می ترسم دل به کسی یا چیزی ببندم…که نکنه از دستش بدم… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هجدهم✍ بخش چهارم 🌹دنیا روی سر حمیر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش پنجم 🌹گفت: حق داری این طبیعیه… تازه این همه حادثه برات اتفاق افتاده، اینجام یعنی خونه ی ما هم جای خوبی نبود برای اون زخم هایی که خوردی… حالا بگو هادی باهات چیکار کرده که نه تو سراغش رو می گیری نه اون؟ گفتم بهت میگم ولی به عمه نگو که می دونی… اون با دوز و کلک به کمک زنش خونه ی پدری رو فروخت و برای خودش خونه خرید و به اسم خودش کرد. از اون بدتر حرفای زنش رو باور کرد تا اون بتونه منو از خونه ی خودش بیرون کنه. البته هادی نمی خواست… نه فکر نکنم… ولی حرف اعظم رو گوش می کرد… تو این مدت یاد منم نکرده… عیب نداره در عوض تو و تورج واقعا درحقم برادری کردین……. خیلی حرف زدیم… دیر وقت شده بود و خوابیدیم… حرفای اون خیلی منو به فکر وادار کرده بود… و باز هم دیرتر از اون خوابم برد… هنوز آفتاب نزده بود که صدای تورج اومد و هر دوی ما رو بیدار کرد… ایرج سرش رو از روی بالش بلند کرد و خواب آلود گفت: این موقع صبح اینجا چیکار می کنی ؟ تورج با یک قیافه ی حق به جانب گفت: آخه بابا گفت زود بیا کارخونه، گفتم وقت داشته باشی بری خونه و دوش بگیری و لباس عوض کنی… ایرج هم حاضر شد که بره. از من خدا حافظی کرد و به تورج گفت: خواهشاً شوخی بی مزه نکنی ها… تورج جواب داد: یعنی نگم که کتک خورده؟ باشه نمی گم ولی این بار اقدام به قتل بود… داداش حواست هست؟؟ ایرج یک چشم غره بهش رفت ولی نتونست جلوی خندش رو بگیره… دستش رو بلند کرد به شوخی که یعنی می زنم… تورج خودش رو کشید کنار و به من گفت: چشم باشه… باشه نمی گم کتک خوردی…به خدا نمی گم… اصلا هم اقدام به قتل نبوده… ایرج به من گفت: تو رو خدا به حرفاش گوش نکن دلش پاکه زبونش کثیفه!! و رفت… تورج با اومدنش سر صبح همه رو خندون کرد… بعد به من گفت: می دونی چی شد؟ بهش دروغ گفتم… خودم نگران تو بودم تا صبح نخوابیدم. گفتم حالا که بیدارم بیام تا خیالم راحت بشه… ولی به خدا خیلی بد شد. اصلا دلم نمی خواست این طوری بشه… گفتم طوری نشده که نگران نباش. گفت: چی رو طوری نشده؟ سیزده مون خراب شد رفت پی کارش!! دیگه چی می خواستی بشه؟ و خودش با صدای بلند خندید و گفت: پس فکر کردی تو رو گفتم؟ ○°●○°•°♡◇♡°○°●° 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 | تخفیف خورد😱 🖤به مناسبت ایام ، طرح فروش آغاز شد🔥✨ 💯تخفیفات 💯 🔹بدلیل قطع واسطه های فروش🔹 ⬛️ فقط تا پایان دهه محرم فرصت استفاده از مارو دارید👇 https://eitaa.com/joinchat/3519086613C7dae38f0e7 👆⚡️فقط بیاید و ببینید⚡️👆 🔮با کلی کشی با حرم علی ابن موسی الرضا # از ما بگیرید😍😍
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ ✨كَذِبًا أَوْ كَذَّبَ بِآيَاتِهِ ✨إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الْمُجْرِمُونَ ﴿۱۷﴾ ✨پس كيست ‏ستمكارتر از ✨آن كس كه دروغى بر خداى ✨بندد يا آيات او را تكذيب كند ✨به راستى مجرمان رستگار نمى ‏شوند (۱۷) 📚سوره مبارکه یونس ✍آیه ۱٧ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از گسترده پاسارگاد - ثامن سابق ✔️⁩
🤝🤝 🤝🤝 💐خدمتی دیگر از طلبه های مشهد💐 ارزانترین نمایشگاه لوازم التحریر کشور ارزانترین نمایشگاه چادر مشکی و روسری ارزانترین نمایشگاه محصولات فرهنگی ارزانترین نمایشگاه عفاف و حجاب 💐 25٪ تا 50٪ تخفیف ویژه 😱😱 🚚 ارسال به سراسر کشور فروش حضوری و مجازی آدرس: مشهد. خواجه ربیع. گلشاد۳۱ حسینیه امام حسن مجتبی 🆔اطلاعات ببشتر در کانال زیر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3744333847Cc2c4aa0ad5
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
آیا می دانید عدد مورد علاقه شما نشانه کشور اصلی شماست که اجداد شما از آن کشور به ایران امده؟😳😳 مورد تایید کارشناسان روانشناسی😳✅ باور کردنی نیست 😱 من اهله بلغارستانم 😱 😳😶 تو کانال زیر پست آخر گذاشتم😳👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3722379319C71af4d0a24
⚫️🏴⚫️🏴⚫️🏴⚫️🏴⚫️🏴⚫️🏴 هنگام سیر حضرت آدم (ع) در زمین ٬ گذر آن حضرت به زمین کربلا افتاد . ⚫️ ناگهان نا خود آگاه سینه اش به تنگ آمد و غمناک شد چون به قتلگاه امام حسین (ع) رسید پایش لغزید و خون از پایش جاری گردید. ⚫️ پس سرش را بسوی آسمان بلند کرد و خدمت خداوند متعال عرض کرد : « پروردگارا ! آیا من مرتکب گناه دیگری شده ام که اینک مرا به کیفر می رسانی ؟ ⚫️» خداوند فرمود : « ای آدم ! گناهی تازه ای نکرده ای بلکه در این سرزمین فرزند تو حسین (ع) به ظلم و ستم کشته می شود و خون تو نیز به خاطر همدردی و موافقت با او به زمین ریخته شد . » ⚫️حضرت آدم (ع) فرمود : « قاتل او کیست ؟ » خداوند فرمود : « قاتلش ٬ یزید که مورد لعن اهل آسمانها و زمین است می باشد.» در این هنگام حضرت آدم (ع) به حضرت جبرئیل گفت : « حالا چه کار بکنم ؟ ⚫️» جبرئیل گفت : « بر یزید لعنت بفرست . » پس حضرت آدم (ع) چهار مرتبه بر یزید لعنت فرستاد . گناه حضرت آدم (ع) ترک اولی بوده است . 📚بحارالانوار ٬ ج ۴۴ حسین بن علی (ع)  🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️حضرت سکینه (س) چون پدرم کشته شد آن بدن نازنین را در آغوش گرفتم و حالت اغما و بیهوشى برایم روى داد، در آن حال شنیدم پدرم مى فرمود: 🌿اى پیروان من ! هرگاه آب گوارا نوشیدید، مرا یاد کنید و هرگاه داستان غربت غریبى یا شهادت شهیدى را شنیدید، بر من بگریید. (من نبیره رسول خدا هستم ، مرا بى گناه کشتند و سپس با تاختن اسب عمدا بدنم را خرد کردند. اى کاش همه شما در روز عاشورا بودید و مى دیدید که چگونه براى طفل صغیرم آب طلبیدم و آنان از ترحم به من خوددارى کردند.به جاى آب گوارا تیر ستم را به کودک کوچکم چشانیدند. واى از این مصیبت بزرگ و دردناکى که پایه هاى کوه بلند حجون (در مکه ) را به لرزه در آورد. واى بر آن که قلب رسول جن و انس را جریحه دار کردند! پس اى شیعیان من ! همیشه و هر چه در توان دارید آنان را لعنت کنید.) 📚المصباح‏للکفعمی ص : 741 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ▼ارزش يك قطره اشك براى اباعبدالله عليه السلام▼ ✍چون روز قیامت شود و بنده را در موقف حساب و کتاب بیاورند، وقتی نامه عملش را از حسنات تهی می بیند، با یأس راه جهنم را در پیش می‌گیرد. خطاب می رسد ای بنده به کجا می روی!؟ می‌گوید خود را مستحق آتش می دانم. در این هنگام خطاب می رسد که صبر کن، زیرا نزد ما امانتی داری. پس دانه‌ای از درّ می آورند که شعاع نورش همه عرصات را روشن می‌نماید. می پرسد من چنین دانه گرانبهایی نداشتم! ندا می‌رسد: این دانه، قطره اشکی است که در فلان مجلس در مصیبت حسین بن علی (عليه السلام) از دیدگانت جاری شد و ما آن را برای این روز که یوم الحسرة است، ذخیره کردیم تا به کارت آید. حالا این درّ را از تو خریداریم. آن را نزد انبیاء ببر تا قیمت گذاری کنند. نزد آدم صفی الله (عليه السلام) می برد و آن حضرت می فرماید من سررشته قیمت این درّ را ندارم. نزد نوح (عليه السلام) و سایر انبیاء هم می آورد و همه به دیگری حواله می‌نمایند تا نزد خاتم الانبیاء (صلى الله عليه وآله) می آورد. حضرت می‌فرماید نزد علی مرتضی (عليه السلام) ببر. امیرالمؤمنین نیز او را نزد فرزندش حسین ‌(عليه السلام) می فرستد. وقتی درّ را به حضرت اباعبدالله (عليه السلام) می دهد آن حضرت، درّ را نزد خداوند می آورد و عرض می‌کند خدایا قیمت دانه این است که این بنده را به همراه پدر و مادرش به من ببخشی و ایشان را با من محشور کنی. خطاب می رسد که او را با پدر و مادرش به تو بخشیدیم و همسایه‌ات در بهشت خواهند بود. 📚 از کتاب ارزشمند حسینیه نوشته ملا حبیب الله شریف کاشانی (ره)، ص۳۴و۳۵ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃