eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 پس از غدیر خم ، خداوند برای هیچکس عذر و بهانه ای باقی نگذاشته است. 📕دلائل الاماميه ص۳۸ 📗خصال شیخ صدوق ج۱،ص۱۷۳ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°•|🍃🌸 پنجـــــره زیبـــــاست اگـــــر بگذارنــــد چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند من از اظهار نظرهای دلــــــــــم فهمیدم عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند و خدا عاشـــــ❤️ـــــق او شد.. °•{حجت خدا 🕊🌹}•° 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 👈 با هزاران وسیله خدا روزی می رساند مى نويسند سلطانى بر سر سفره خود نشسته غذا مى خورد، مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و آن مرغ بريان كرده كه جلو سلطان گذارده بودند برداشت و رفت، سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند. دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند، يك مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت، سلطان با وزراء و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت ها را با منقار و چنگال خود پاره مى كند و به دهان آن مرد مى گذارد تا وقتى كه سير شد، پس برخواست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت. سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست و پايش را گشودند و از حالت او پرسيدند؟ گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند، اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى آيد، چيزى براى من مى آورد و مرا سير مى كند و مى رود. سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرده گفت در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در همچنین موقعیتی می رساند. پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بیجا داشتن برای چیست؟ ترك سلطنت كرد و رفت در گوشه اى مشغول عبادت شد، تا از دنيا رفت. 📗 ✍ قاسم ميرخلف زاده 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🕋وَالْأَرْضَ بَعْدَ ذَلِكَ دَحَاهَا ﴿۳۰﴾ 🕋 🕋و پس از آن زمين را با غلتانيدن گسترد (۳۰)🕋 📚سوره مبارکه النازعات ✍آیه ۳۰ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
داستان کوتاه بسیار زیبا👌 🍃🌺(سنگ و گنج)🍃🌺 مادر شوهر، بعد از اتمام ماه عسل با تبسّم به عروسش گفت : تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش بکنی .. کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم ! و اشک در چشمانش جمع شد .. عروس جواب داد : مادر، داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟🌺🍃 می گویند سنگ بزرگی راهِ رفت و آمد مردم را سد کرده بود ، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد .. با پتکی سنگین، نود و نه ضربه بر پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد... مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای ، بگذار من هم کمکت کنم .. مرد، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست ، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجّه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود .. مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم ، کارِ من بود ، پس مال من است .. مرد گفت : چه می گویی؟ من نود ونه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی !🌺🍃 مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند .. و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند ، مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم... و دومی گفت : همه ی طلا مال من است ، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم ...🌺🍃 قاضی گفت : مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست ، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست .. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد ، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند ... و تو مادر جان سی سال در گوش فرزندت خواندی که نماز بخواند بدون خستگی .. ، و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم !!🌺🍃 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ برای مردم زندگی نکن تباه می شوی غمگین ترین آدم ها کسانی هستند که برداشت دیگران برايشان زیادی مهم است 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_پنجاه_و_چهارم ✍((میراث)) 🌺خاله
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🍃✨بی حس و حال تر از همیشه، روی تخت دراز کشیده بود. حس و رمق از چشم هاش رفته بود و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد. هر چی لب هاش رو تر کردم، دیگه فایده نداشت. وجودش گر گرفته بود. گریه ام گرفت، بی اختیار کنار تختش گریه می کردم. حالش خیلی بد بود، خیلی. 🍃✨شروع کردم به خوندن، هر چی که شنیده بودم و خونده بودم. از و بچه ها. اشک می ریختم و روضه می خوندم. از ، که لب هاش از عطش سوخته بود. از گریه های و . معرکه ای شده بود. 🍃✨ساکت که شدم، دستش رو کشید روی سرم. بی حس و جان، از خشکی لب و گلو، صداش بریده بریده می اومد. – بخون شروع کردم، چشم هاش می رفت و می اومد. – ” اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین… به سلام آخر زیارت رسیده بود. 🍃✨– عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً … چشم های بی رمق خیس از اشکش، چرخید سمت در. قدرت حرکت نداشت، اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه. با دست بهم اشاره کرد بایست، ایستادم 🍃✨دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم، من ضجه زنان گریه می کردم و بی بی دونه دونه با سر سلام می داد. دیگه لب هاش تکان نمی خورد. اما با همون سختی تکان شون می داد و چشمش توی اتاق می چرخید. 🍃✨دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم – اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ … وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ … وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ … وَعَلى … سلام به آخر نرسیده، به فاصله کوتاه یک سلام، چشم های بی بی هم رفت. 🍃✨دیگه پاهام حس نداشت. خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم. از آداب میت، فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم. نفسم می رفت و می اومد و اشک امانم نمی داد ساعت ۳ صبح بود … ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 💐(( محشری برای بی بی ))💐 🍃✨با همون حال، تلفن رو برداشتم. نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم. اولین شماره ای که اومد توی ذهنم، خاله معصومه بود. 🍃✨آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد. اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم. چند دقیقه، تلفن به دست، فقط گریه می کردم. از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد. آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود. ده دقیقه بعد از رسیدن خاله، دایی و زن دایی هم رسیدن محشری به پا شده بود. کمی آروم تر شده بودم، تازه حواسم به ساعت جمع شد. با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ، رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم. 🍃✨با الله اکبر نماز، دوباره بی اختیار، اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد. قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم. برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم. یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم. حال و هوای نمازم، حال و هوای نماز نبود. 🍃✨مادربزرگ رو بردن، و من و آقا جلال، پارچه مشکی سر در خونه زدیم. با شنیدن صدای قرآن، هم وجودم می سوخت و هم آرام تر می شد. کم کم همسایه ها هم اومدن. عرض تسلیت و دلداری و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم. هر کی به من می رسید، با دیدن حال من، ملتهب می شد. تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد. بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن. 🍃✨با رسیدن مادرم، بغضم دوباره ترکید. بابا با اولین پرواز، مادرم رو فرستاده بود . ✍ادامه دارد...... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❖ جــانا پر پـروانه ما را بپذیر عشـق دل دیوانه ما را بپذیر یک روز دگر مانده به پیمان غدیر تبریکـــــ صمیمانه ما را بپذیر عید غدیر، روز شادمانی شیفتگان ولایت پیشاپیش بر شما عزیزان مبارک باد 🎉 🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍂🍃🌹 حمام منجاب 🌹🍃🍂 🔹ما به همان حالی میمیریم که زندگی کردیم 🔹 💮 يكي از پولداران خوشگذاران از خدا بي خبر كه همواره در عيش و عشرت به سر مي برد ، روزي در كنار درب خانه اش نشسته بود . بانوئي به حمام معروف (منجاب ) مي رفت ، ولي راه حمام را گم كرد ، و از راه رفتن خسته شده بود ، به اطراف نگاه مي كرد ، تا شايد شخصي را بيابد و از او بپرسد ، چشمش به آن مرد افتاد ، نزد او آمد و از او پرسيد : 💮 حمام منجاب كجاست ؟ آن مرد به خانه خود اشاره كرد و گفت : حمام منجاب همين جاست . آن بانو به خيال اينكه حمام همانجاست ، به آن خانه وارد شد ، آن مرد فورا درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضاي زنا كرد . 💮 زن دريافت كه گرفتار مرد هوسباز شده است ، چاره اي جز حيله نديد و گفت : 💮 من هم كمال اشتياق را دارم ، ولي چون كثيف هستم و گرسنه ، مقداري عطر و غذا تهيه كن تا با هم بخوريم بعد در خدمتتان باشم . 💮 مرد قبول كرد و به خارج خانه رفت و عطر غذا تهيه كرد و برگشت ، زن را در خانه نديد ، بسيار ناراحت شد و آرزوي زنا با آن زن در دلش ماند و همواره اين شعر را مي خواند : 💮 (چه شد آن زني كه خسته شده بود ، و مي پرسيد راه حمام منجاب كجاست ) ؟ (415) 💮 مدتي از اين ماجرا گذشت تا اينكه در بستر مرگ افتاد ، آشنايان به بالين او آمدند و او را به كلمه (لا اله الا الله محمد رسول الله ) تلقين مي كردند او به جاي اين ذكر ، همان شعر مذكور در حسرت آن زن را مي خواند ، و با اين حال از دنيا رفت . 📚 (416) عالم برزخ ص 41_ کشکول شیخ بهائی ۲۳۱_۰۱ 📚(417) داستانها و پندها۳_۱۳۷ _تفسر المنار ذیل آیه ۱۰۴ آل 📚 (417) جامع السادات۰۱/۳۰۸ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶🔸یکی از علائم حس شهادت طلبی جوانان هست... ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃