eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌸اعمال شب قدر /ادعیه و اذکار شب 19 رمضان 🌸🍃🌺 شب نوزدهم ماه رمضان اولین شب از شب‌های قدر است و شب قدر همان شبی است که در تمام سال شبی به خوبی و فضیلت آن نمی‌رسد و عمل در آن بهتر است از عمل در هزار ماه 🔹اعمال شب قدر بر دو نوع است: یکی آن که در هر سه شب انجام می‌شود و دیگر آن که مخصوص هر شبی است. 🔹1- غسل. 2- دو رکعت نماز وارد شده است .3-قرار دادن قرآن بر سر.4. ده مرتبه 14 معصوم راصدازدن. 🔹5- زیارت امام حسین علیه السلام است؛ 6-احیا داشتن این شب‌ها. 7-صد رکعت نماز 🔹🔹🔹اعمال مخصوص شب نوزدهم ماه رمضان: 1- صد مرتبه "اَستَغفُرِاللهَ رَبی وَ اَتوبُ اِلَیه". 2- صد مرتبه " اَللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ اَمیرَالمومنینَ". 3- دعای "یا ذَالَّذی کانَ..." خوانده شود . 4- دعای " اَللّهَمَّ اجعَل فیما تَقضی وَ..." خوانده شود. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
❄️🌸❄️🌸❄️ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸 ❄️❄️❄️ 👑قسمت سوم👑 #خواب_سرنوشت_ساز💫 ☔️یه شب #خواب دیدم ک توی #تاریکی داشتم بدو
❄️🥀🌸🥀❄️🥀🌸🥀❄️ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸 ❄️🥀❄️🥀❄️ 👑قسمت پایانی👑 📍 میکشیدم هرشب با میخوابیدم چون هم دوستش داشتم هم نمیخاستم کنم ولی با کردم و کردم و روبازکردم((ایه 28 یوره کهف)) برام اومد دیگه واقعا کردم💥 انتخاب کردم ☔️ بعد یکی دوهفته دوریش برام عادی شد💥 ب خود قسم توی اون یکسال اینقدضرر و دیدم ک حد نداشت خدا همه چیزو نشونم میداد ولی امان از بی و بچگی 😔 ولی زمانی ک رابطه قطع شد زندگیم عالی شد عالی عالی👌👌و فهمیدم کسی ک با خدا کنه ضرر نمیکنه😍 الان دو ماهه ک روی حرفم موندم و رو حتی یک لحظه از خودم دور نکردم منی ک اصلا ب چادر نداشتم شدم❤️😍 و با خدای خودم کردم ک تازنده ام از این گناه ها فاصله بگیرم❤️ نشونم داد سرکار رفتم؛ضرر های شد؛ عالی شد همون زندگی ک میخاستم یعنی اینهو بود ک توی این دوماه اتفاق افتاد👌✨ هرروز سر میکنم هیچ دختر خانمی گرفتار پسرا و مردان نشه ان شاءالله 🔹🔹الانم ب رسیدم و حس میکنم توی اسمونها میکنم😊 🔰🔰 ✔️هر روز با بهترین و با همراه ما باشید😊 ❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_پنجاه_و_دوم ✍((من مرد این خان
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ✍((میراث)) 🌺خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود. بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود. تا مادربزرگ تکان می خورد، و مهربان بهش می رسید. توی بقیه کارها هم همین طور، حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود. 🍃با اومدن ایشون، حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم، سبک تر شده. اما این حس خوشحالی، زمان زیادی طول نکشید. با درخواست خاله، مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه. من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم، جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود. فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست. 🌺بعد از گذشت ماه ها، بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم. خاله با همه تماس گرفت. 🍃بزرگ ترها، هر کدوم سفری چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی. دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد. از همه بیشتر دایی محمد موند. یه هفته ای رو پیش ما بود، موقع خم شد پای مادربزرگ رو بوسید. بی بی دیگه حس نداشت. 🌺با گریه از در خونه رفت. رفتم بدرقه اش، دستش رو گذاشت روی شونه ام. – خیلی مردی مهران، خیلی برگشتم داخل، که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد. – مهران، بیا پسرم – جونم بی بی جان، چی کارم داری؟ – کمد بزرگه توی اتاق، یه جعبه توشه. قدیمیه مال مادرم، توش یه ساک کوچیک دستیه 🌺رفتم سر جعبه، اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد. ساک رو آوردم، درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد. 🍃– این ساک پدربزرگت بود. با همین ساک دستی می رفت . که شد این رو واسمون آوردن. ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه، همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار. آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد. – رو خیلی وقته نوشتم. لای قرآنه، هر چی داشتم مال بچه هامه. بچه هاشونم که از اونها ارث می برن. اما این ساک، نه 🌺دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه. این ، مال توئه، علی الخصوص دفتر توش ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈(( دستخط)) 🌈تمام وجودم می لرزید. ساکی که بیشتر از ۲۰ سال درش بسته مونده بود، رفتم دوباره گرفتم. وسایل بود. دو دست پیراهن قدیمی، که بوی خاک کهنه گرفته بود. اما هنوز سالم مونده بود و روی اون ها یه و جیبی، با یه دفتر! 🌺تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم. بازش که کردم، تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه. 🍃کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود، از ذکرهای ساده، تا برنامه ، ، و . ریز ریز همه اش رو شرح داده بود، حتی دعاهای مختلف 🌺چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم، که بی بی صدام کرد. – غیر از اون ساک، اینم مال تو و دستش رو جلو آورد و رو گذاشت توی دستم 🍃– این رو از برام آورده بود، داده و . می گفت که آزاد بشه، اونجا هم واست تبرکش می کنم. 🌺خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم. دلم ریخت، تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد، داره می کنه. گریه ام گرفته بود. 🍃– بی بی جان، این حرف ها چیه؟ دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ – مرگ حقه پسرم ! خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد. امان از روزی که بی خبر بیاد و فرصت و جبران رو از آدم بگیره. 🌺دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره. سرم هم توی دستش نمی موند. می نشستم بالای سرش و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش، لب هاش رو تر می کردم، اما بازم دهانش خشک خشک ✍ادامه دارد...... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_صدوبیست_نه((به من بگو)) 🌷نمی د
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((وحشت)) 🌷چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود. هر بار که می رفتم سر یاد اون خواب می افتادم و ترس وجودم رو پر می کرد. ـ “به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند” 🌷تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد: ـ یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ … و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد. 🌷ـ مهران! اون هایی که بدون علم و معرفت و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن، کارشون به گمراهی کشید. اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ تو چی می فهمی؟ کجا می خوای بری؟ اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ امثال شمر و ابوموسی اشعری، ادعای علم و دیانت شون می شد. نکنه سرانجامت بشه مثل اون ها؟ 🌷وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود. نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ یا شک و خطوات شیطانه؟ و شیطان باز داره حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟ 🌷تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود: من تا قبل از اون خواب، اصلا گرفتن رو بلد نبودم. یعنی، می تونست یه خواب صادقانه باشه؟ هر چند، این افکار، چند هفته مانع شد حتی دست به قرآن ببرم. صبح به صبح، تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم و از خونه می زدم بیرون. تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود. 🌷امتحانات پایان ترم دوم و سعید داشت دیپلم می گرفت. رابطه مون به افتضاحی قبل نبود. حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت. امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود. شب ها هم که توی خونه سیستم بود. 🌷می نشست پشت میز به بازی یا فیلم نگاه کردن. حواسم بهش بود، اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود. قبل از امتحان، توی حیاط دور هم بودیم. یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود. 🌷ـ لعنت به امتحانات، قرار بود ، بریم * بد رقم دلم می خواست برم، فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم. و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و … ایده فوق العاده ای به نظر می اومد. من، سعید، کوه، ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( و قسم به عصر)) 🌷بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر? ـ اگه واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و با هم قاطی میشن، ایده خیلی خوبیه که من و سعید هم بریم کوه. حالا شاید خودمون ماشین نداریم و جایی رو هم بلد نیستم، اما گروه های ، مثل گروهی هم که سپهر می گفت، به نظر خوب میاد. در هر صورت، ایده خوبی برای شروع بود. از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد: 🌷ـ حالا اگه به جای من، به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟ یا اینکه … دل دل کنان می رفتم سمت قرآن، یه دلم می گفت استخاره کن، اما دوباره ترس وجودم رو پر می کرد. 🌷بالاخره دلم رو زدم به دریا، نمی دونم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم. وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و ، با هزار سلام و ، برای اولین بار در تمام عمرم، استخاره کردم. 🌷-” و قسم به عصر، که انسان واقعا دستخوش زیان است. مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی توصیه نمودند صدق الله العلی العظیم” قرآن رو بستم و رفتم سجده. 🌷– خدایا! به امید تو، دستم رو بگیر و رهام نکن. امتحانات سعید تموم شد و چند وقت بعد، امتحانات من. شب که برگشت بهش گفتم. 🌷حسابی خوشش اومد، از حالتش معلوم بود ایده حرف نداشت. از دیدن واکنشش خوشحال شدم و امیدوار تر از قبل، که بتونم از بین اون رفیق های داغون، جداش کنم. 🌷خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی ای که سپهر پیشنهاد داده بود و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد. – انتخاب اولین جا با تو، برای بار اول کجا بریم. 🌷هر چند، انتخاب رو بهش دادم، اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم اون محیط تعریفی و افراد و مسئولینش رو ببینم. ولی دقیقا همون روز، ساعت کلاسم عوض شد. 🌷سعید خودش تنها رفت. وقتی هم که برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد. خیلی خوشحال بودم. یعنی می شد این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟ 🌷نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون. جزء اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار. هوا هنوز گرگ و میش بود که همه جمع شدن و من وارد جو و دنیایی شده بودم که حتی فکرش رو هم نمی کردم. . ✍ادامه دارد..... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃