هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
مداحی سوزناکه پسر بچه 5ساله در بین الحرمین که برای امام حسین ؏ میخونه اشک خیلی ها رو در آورد 😭
👇👇
http://eitaa.com/joinchat/248446978C489bbdbe7f
واقعا دیدنیست 👆👆
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🔴 تست تشخیص بیماری🔴 در منزل
خیلی جالبه.
همین الان تست کن ببین وضعیت #سلامتت چطوره👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3197698067Ccb7129e913
تست تشخیص #بیماری بدون نیاز به آزمایشگاه برای اولین بار ☝️☝️😱😱
✨﷽✨
✅داستان کوتاه
✍روزى سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد. سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟ مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد! سليمان پذيرفت و به باد دستور داد تا او را به هندوستان ببرد.
آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبى عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید.
عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم. تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم...
📚اقتباس از مثنوى معنوى
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #سلام_امام_زمانم
📚صبح یعنی ...
💕تپشِ قلبِ زمان ،
🌸درهوسِ دیدنِ تــو
💕کہ بیایی و زمین،
🌸گلشنِ اسرار شود
🌹 #السلام_علیک_یابقیه_الله
💕بر جلوه ی روی مهدی صلوات
🌸بر جذبه ی هر نگاه مهدی صلوات
💕ما را نبود چو هدیه یی در خور او
🌸بفرست به پیشگاه مهدی صلوات
💕اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌸 مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
💕 وَعَجِّلفَرَجَهُــم
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هجدهم✍ بخش سوم 🌹همون شب بین مهمو
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هجدهم✍ بخش چهارم
🌹دنیا روی سر حمیرا خراب شد… اونم که مغرور… فکر کرد اگه بگه من نگار رو نگه نمی دارم اگر طلاق بگیریم می خوام برم ازدواج کنم، این طوری از رفتن رفعت جلوگیری می کنه.. ولی رفعت خیلی راحت گفت کار خوبی می کنی و نگار رو هم با خودش برد و حمیرا رو هم طلاق داد… تنها چیزی که برای حمیرا موند یک خونه ی مجلل با زرق و برق بود و تنهایی…
کم کم حالش بد شد. از صبح تا شب گریه می کرد و به خودش می پیچید تا اینکه مریضی اون جدی شد و اومد اینجا… با اومدن اون شادی و آسایش از این خونه رفت. همه در اختیار حمیرا بودن و بس… الان نزدیک دو سال و چند ماه هست که اون به این حاله… خونه اش با همه ی اون چلچراغ های گرون قیمت و وسایلش داره خاک می خوره… نه فکری برای زندگیش داره نه آسایشی…
بیشتر آدمایی که همیشه از همه طلب کارن هیچ وقت احساس رضایت ندارن… اگر توقعاتشون بر آورده بشه که راضی نمیشن و روز به روز بر کبر و غرورشون اضافه میشه اگر هم نشه سر خورده و عاجز میشن….
گفتم: ولی عمه به نظرم این طوری که تو گفتی نیست. یک شخصیت دیگه داره. باگذشت و فداکار و صبوره. نمی دونم من اینطوری به نظرم اومده… گفت: آره تو اشتباه نکردی… قبول دارم. ولی اونم یک حدیث دیگه داره… یک موقع بود که خیلی وضع مالی بابا خوب بود و دلش می خواست مهمونی بده و عیاشی و قمار کارش بود. با زن های زیادی هم رابطه داشت… و مامان مجبور بود به حرفش گوش کنه در عین حال همشیه کنترل و نبض زندگی تو دستش بود… غصه ها خورد وگریه ها کرد اونا سالهاست تو سر و کله ی هم می زنن… ما شاهد صحنه های خیلی بدی تو این خونه بودیم و این وسط روح و روان مامان خیلی آزرده شده و کلا حوصله ی چیزی رو نداره. اگر دقت کنی اون اصلا نمی خنده و و آدم غمگینیه. ولی برای اینکه بابا رو از دست نده تن به همه ی خواسته های اون داده… خود مامان یک قربونی بود مثل حمیرا…..
پرسیدم: گفتی اونوقت ها که وضع مون خوب بود! مگه حالا نیست؟ گفت: الان بهتریم بابا داشت ورشکست می شد ولی خوب تونست دوباره رو پاش وایسه. منم که رفتم به کمکش حالا بد نیست…. خوب حالا تو بگو از خودت، خانوادت….
گفتم: راستش من هیچ رازی ندارم غیر از اینکه همشیه حسرت زندگی شما رو خوردم! فکر می کردم شما خوشبخت ترین آدمای روی زمین هستین، ولی الان با چیزایی که شنیدم دلم نمی خواست حتی یک لحظه جای شما باشم. ببخشید ولی حالا که نگاه می کنم من خیلی خوشبخت بودم. .بابام یک معلم ساده بود. سر شب با دست پر میومد خونه. من و مامانم رو خیلی دوست داشت و همه ی تلاشش برای این بود که ما راضی باشیم. آدم متین و آرومی بود. حتی یک بار هم به من و هادی توهین نکرد… یک جوری اون زمان منم نازپرورده بودم.
وقتی از دستشون دادم خیلی زندگی برام سخت شد. یک احساس دلهره ی همیشگی ودلشوره برای از دست دادن همراه منه… انگار زیر پاهام خالیه… یک جوری رو هوا هستم… ولی همین که تو این مدت سختی کشیدم و با زندگی واقعی آشنا شدم و فهمیدم هیچ چیز تو این دنیا پایدار نیست و من باید تلاش کنم تا جایگاهی مطمئن برای خودم پیدا کنم، من رو مقاوم کرده. خودم تغییر روحیه ی خودم رو حس می کنم، ولی همش منتظرم یک اتفاقی بیفته… می ترسم دل به کسی یا چیزی ببندم…که نکنه از دستش بدم…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هجدهم✍ بخش چهارم 🌹دنیا روی سر حمیر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هجدهم✍ بخش پنجم
🌹گفت: حق داری این طبیعیه… تازه این همه حادثه برات اتفاق افتاده، اینجام یعنی خونه ی ما هم جای خوبی نبود برای اون زخم هایی که خوردی… حالا بگو هادی باهات چیکار کرده که نه تو سراغش رو می گیری نه اون؟
گفتم بهت میگم ولی به عمه نگو که می دونی… اون با دوز و کلک به کمک زنش خونه ی پدری رو فروخت و برای خودش خونه خرید و به اسم خودش کرد. از اون بدتر حرفای زنش رو باور کرد تا اون بتونه منو از خونه ی خودش بیرون کنه. البته هادی نمی خواست… نه فکر نکنم… ولی حرف اعظم رو گوش می کرد… تو این مدت یاد منم نکرده… عیب نداره در عوض تو و تورج واقعا درحقم برادری کردین…….
خیلی حرف زدیم… دیر وقت شده بود و خوابیدیم… حرفای اون خیلی منو به فکر وادار کرده بود… و باز هم دیرتر از اون خوابم برد… هنوز آفتاب نزده بود که صدای تورج اومد و هر دوی ما رو بیدار کرد…
ایرج سرش رو از روی بالش بلند کرد و خواب آلود گفت: این موقع صبح اینجا چیکار می کنی ؟
تورج با یک قیافه ی حق به جانب گفت: آخه بابا گفت زود بیا کارخونه، گفتم وقت داشته باشی بری خونه و دوش بگیری و لباس عوض کنی… ایرج هم حاضر شد که بره. از من خدا حافظی کرد و به تورج گفت: خواهشاً شوخی بی مزه نکنی ها… تورج جواب داد: یعنی نگم که کتک خورده؟ باشه نمی گم ولی این بار اقدام به قتل بود… داداش حواست هست؟؟ ایرج یک چشم غره بهش رفت ولی نتونست جلوی خندش رو بگیره… دستش رو بلند کرد به شوخی که یعنی می زنم… تورج خودش رو کشید کنار و به من گفت: چشم باشه… باشه نمی گم کتک خوردی…به خدا نمی گم… اصلا هم اقدام به قتل نبوده… ایرج به من گفت: تو رو خدا به حرفاش گوش نکن دلش پاکه زبونش کثیفه!! و رفت…
تورج با اومدنش سر صبح همه رو خندون کرد… بعد به من گفت: می دونی چی شد؟ بهش دروغ گفتم… خودم نگران تو بودم تا صبح نخوابیدم. گفتم حالا که بیدارم بیام تا خیالم راحت بشه… ولی به خدا خیلی بد شد. اصلا دلم نمی خواست این طوری بشه… گفتم طوری نشده که نگران نباش. گفت: چی رو طوری نشده؟ سیزده مون خراب شد رفت پی کارش!! دیگه چی می خواستی بشه؟ و خودش با صدای بلند خندید و گفت: پس فکر کردی تو رو گفتم؟
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴 #فوری | #چادر تخفیف خورد😱
🖤به مناسبت ایام #محرم ، طرح #تخفیف_فراگیر فروش #چادر آغاز شد🔥✨
💯تخفیفات #نجومی💯
🔹بدلیل قطع واسطه های فروش🔹
⬛️ فقط تا پایان دهه محرم فرصت استفاده از #تخفیفات مارو دارید👇
https://eitaa.com/joinchat/3519086613C7dae38f0e7
👆⚡️فقط بیاید و ببینید⚡️👆
🔮با کلی #هدیه #ویژه #بدون #قرعه کشی#انگشتر #طلا #روس با #نگین #عقیق #متبرک حرم علی ابن موسی الرضا # از ما بگیرید😍😍
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🎊سورپرایز #خاص حجاب عفاف #الزهرا
📍👇لطفا همه و همه👇📍
😍بزنن رو #چادر ببینن چی براشون میاره👇
🔴
🔴
🔴 🔴
🔴 🔴 🔴 🔴
🔴 🔴 🔴
🔴 🔴 🔴🔴🔴🔴🔴
🔴 🔴
🔴 🔴 🔴 🔴
🔴
➕کلی #هدیه ویژه و نفیس🎁😍👆
🦋 #بدون_قرعه_کشی
🎀#انگشتر #زنانه #طلا #روس💍
🤩از ما هدیه بگیرین🤩
#هرروزیک_آیه
✨فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ
✨كَذِبًا أَوْ كَذَّبَ بِآيَاتِهِ
✨إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الْمُجْرِمُونَ ﴿۱۷﴾
✨پس كيست ستمكارتر از
✨آن كس كه دروغى بر خداى
✨بندد يا آيات او را تكذيب كند
✨به راستى مجرمان رستگار نمى شوند (۱۷)
📚سوره مبارکه یونس
✍آیه ۱٧
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از گسترده پاسارگاد - ثامن سابق ✔️
🤝🤝 #رزمایش_همدلی 🤝🤝
💐خدمتی دیگر از طلبه های مشهد💐
ارزانترین نمایشگاه لوازم التحریر کشور
ارزانترین نمایشگاه چادر مشکی و روسری
ارزانترین نمایشگاه محصولات فرهنگی
ارزانترین نمایشگاه عفاف و حجاب
💐 25٪ تا 50٪ تخفیف ویژه 😱😱
🚚 ارسال به سراسر کشور
فروش حضوری و مجازی
آدرس: مشهد. خواجه ربیع. گلشاد۳۱
حسینیه امام حسن مجتبی
🆔اطلاعات ببشتر در کانال زیر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3744333847Cc2c4aa0ad5
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
آیا می دانید عدد مورد علاقه شما نشانه کشور اصلی شماست که اجداد شما از آن کشور به ایران امده؟😳😳
مورد تایید کارشناسان روانشناسی😳✅
باور کردنی نیست 😱 من اهله بلغارستانم 😱 😳😶
تو کانال زیر پست آخر گذاشتم😳👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3722379319C71af4d0a24