پادشاهی جمشید(قسمت دوم)
🍁پادشاهی جمشید به هفتصد سال می رسد و جهان از عدالت او در آسایش و داد بود. در این زمان لوازم و ابزار جنگ پیشرفت کرد و آهن را نرم کرده و از آن خود و زره و جوشن و خفتان و درع و برگستوان بوجود آوردند و این حدود پنجاه سال طول کشید.
🌹زکتان و ابریشم و موی و قز
قصب کرد پرمایه دیبا و خز
و بدینسان ریسیدن و بافتن را آموختند.
جمشید گروهی را معروف به کاتوزیان از میان مردم انتخاب کرد که کار آنان پرستش بود و کوه را جایگاه آنان کرد. گروهی دیگر را برای جنگ برگزید و آنان را نیساریان نام نهاد. گروهی دیگر نسودی نام داشتند که می کاشتند ومی درویدند و از دسترنجشان میخوردند . آزاده بودند و سرزنش کسی را نمی شنیدند. گروه چهارم اهنوخشی نام داشت که اهل اندیشه و بینش بودند. جمشید به هر گروه جایگاه ویژه خود را داد. بعد به دیوان دستور داد آب را به خاک آمیخته خشت بسازند و دیوار کشند و کاخ و گرمابه درست کنند. از سنگ خارا آتش بوجود آورند. در زمان او یاقوت و بیجاده و سیم و زر به چنگ آمد.بوهای خوش چون بان و کافور و مشک و عود و عنبر و گلاب بوجود آمد. پزشکی شکل گرفت.کشتی ساخته شد. جمشید تختی ساخت و گوهرهایی را زینت آن کرد و مردم به دور تخت او حلقه زدند و شادی کردند و جشن نوروز از آن زمان بوجود آمد.
🌹به جمشید بر گوهر افشاندند
مرآن روز را روز نو خواندند
☘دیوان تخت جمشید را در حالیکه جمشید بر روی آن نشسته بود بلند می کردند و از هامون بر روی ابرها می بردند. مرغان به فرمان او بودند. بدین سان سیصد سال گذشت و مرگ ومیر هم از بین رفت. پادشاه مغرور شد و سر از رای یزدان پیچید و ناسپاسی کرد.
🌹چنین گفت با سالخورده جهان
که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید
چو من تاجور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم
چنان گشت گیتی که من خواستم
🌿و خلاصه اینکه آرامش و خور و خواب شما از من است و دیهیم شاهی سزاوار من و جز من پادشاهی نیست. من بودم که مرگ و میر را از جهان برداشتم. پس هرکس به من نگرود اهریمن است.
🌹گر ایدون که دانید من کردم این
مرا خواند باید جهان آفرین
🍁چون این سخنان گفته شد فر ایزدی از او گسسته شد و عده زیادی از او روی برگرداندند.سپاه پراکنده شد وروزگار جمشید تیره گشت. از کارش پشیمان ونادم شد و از دیده خون گریست.
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
#شاهنامه
💐پس از سالها پادشاهی و آباد کردن جهان، غرور بر جمشید چیره شد و طومار پادشاهی هفتصد ساله اش به دست ضحاک ستمگر درهم پیچید.ضحاک همدست ابلیس شد و بنای حکومت بر جور نهاد. سرانجام فریدون به همراه کاوه آهنگر بر او چیره شد و بر تخت کیانی نشست.
داستان ضحاک ماردوش(قسمت سوم)
پس از تهمورث، فرزند او جمشید، بر تخت کیانی نشست. او پادشاهی نیک بود که کارهای بزرگی کرد؛ اسباب جنگ و زره و جوشن ساخت، از پشم حیوانات نخ پدید آورد و مردمان را به چهار گروه و پیشه سامان داد. مردمان دین، جنگاوران، برزگران و کارگران. فرمود تا خشت سازند و بناها بسازند و از سنگها گوهر و زر و سیم خارج کرد. پس کشتی ساخت و بر آبها گذر کرد. آنگاه تختی جواهرنشان ساخت و بر آن نشست و دیوان را فرمود تا آن را برافرازند. شکوه و فر ایزدی او چشم همگان را خیره کرد و آن روز را نوروز خواندند و آغاز سال.
از آن پس جمشید به خودکامگی گرایید:
🍀منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار
🌿در دیگر سوی جهان، ضحاک پسر پادشاه تازیان، مرداس، به خدعهی ابلیس پدر خود را کشت و به جای او بر تخت نشست. ابلیس در لباس جوانی خردمند کمر به خدمت او بست و خورشگر آشپزخانه او شد. روزی ضحاک به پاداشِ خورشهای نیکِ او خواست تا آرزوی جوان را برآورده کند و ابلیس را آرزویی نبود جز بوسیدن دو کتف ضحاک. بوسید و ناپدید شد و برجای بوسه او دو مار سیاه رویید. ضحاک چاره ماران جست و کس درمان ندانست. اهریمن دیگربار در هیات پزشکی نزد او شد و مغز سر دو انسان برای هر روز ماران نسخه کرد تا از گزند آنان در امان ماند.
🌱در همین روزگار، ایرانیان که از ستمهای جمشید به ستوه آمده بودند روی به ضحاک کردند و او را بر تخت نشاندند. جمشید گریخت و تا صدسال خبر از او نبود تا آنکه ضحاک بر او دست یافت و با اره به دو نیمش کرد.
🍁شبی ضحاک در خواب دید که سه مرد جنگی به سوی او آمدند و کهتر آنان گرزی بر سر او زد و با دست و پای بسته به کوه دماوند کشاندش. آشفته خوابگزاران را خبر کرد و یکی او را گفت که روزگارش به دست فریدون نامی به سر خواهد آمد. پس ضحاک به جستوجوی فریدون برآمد.
🌴فریدون از پشت آبتین از نوادگان تهمورث، زاده شد. آبتین خورش ماران ضحاک شد و مادر فریدون از بیم جان فرزندش او را به مرغزاری خارج از شهر برد و سپس او را در البرز کوه به دست پارسایی سپرد.
🍂فریدون بالید و از کوه به زیر آمد و از مادر نژاد و قصه پرسید و چون دانست آنچه رفت، به خشم آمد و دل بر قتل ضحاک نهاد.
🌷همان زمان کاوه آهنگر بر ضحاک بشورید و نزد فریدون آمد. درفش کاویانی برافراشتند و به قصر ضحاک شتافتند. ضحاک در هندوستان بود و فریدون به جای او بر تخت نشست. چون ضحاک آگاه شد شتابان بازگشت اما فریدون بر او چیره شد. فریدون خواست تا او را بکشد اما به فرمان سروش خجسته خون او نریخت و او را در بن غاری در دل دماوندکوه به بند کشید و چنان شد که روزگار جور هزارساله ضحّاک نیز به سرآمد.
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
#فردوسی
#شاهنامه
داستان فریدون و پسرانش(بخش اول)
🌺پادشاهی فریدون به پانصد سال می رسد . در این زمان بدیها از بین رفت و همه به آیین ایزدی روآوردند .وقتی فرانک (مادر فریدون) ازپیروزی فریدون و از بین رفتن ضحاک با خبر شد سروتن شست و به نزد داور جهان شکرگزاری کرد و یکهفته تمام به مردم مستمند مال میبخشید تا جایی که دیگر تهیدستی نیافت سپس بزرگان را در جشنی جمع کرد ودر گنجها گشود و همه را برای فریدون فرستاد.
🌿وقتی فریدون پنجاه ساله شد سه فرزند داشت که دوتای آنها از شهرناز و یکی از ارنواز بود.فریدون یکی از بزرگان را که جندل نام داشت پیش خواند و گفت سه دختر که شایسته فرزندان من باشند پیدا کن . سه خواهر زیبارو از نژاد شاهان که هرسه یک شکل و یک قیافه و قابل شناسایی از هم نباشند. جندل به تحقیق پرداخت و بسیار گشت تا به پادشاه یمن رسید. او سه دختر داشت با همان نشانیها که فریدون خواسته بود. پس به نزد او رفت و پس از ثنا و ستایش از دخترانش خواستگاری کرد.
💐پادشاه یمن ناراحت شد و با خود گفت : من نباید فوری جواب دهم . این دختران از رازهای من آگاهند و از نیک و بد من باخبرند پس به مشورت با نزدیکانش پرداخت و گفت:اگر قبول کنم آنوقت دلم رضا نیست و نگرانم اگر نپذیرم ممکن است فریدون بر من خشم گیرد پس چه باید کرد؟ مشاوران گفتند نباید تو از هر بادی از جا بجنبی و ما غلام حلقه به گوش فریدون نیستیم و از او نمی ترسیم . اگر میخواهی قبول کن وگرنه ردش کن و چیزهایی بخواه که نتواند برآورد.
🌸شاه یمن به جندل گفت : اگر فریدون چنین میخواهد من حرفی ندارم ولی باید سه پسر او را ببینم و سپس دخترانم را به ایشان سپارم. جندل تخت ببوسید و به سوی فریدون بازگشت و ماجرا را گفت. فریدون پسران را فراخواند و موضوع را در میان گذاشت وگفت : باید به نزد او روید و خود را خوب نشان دهید پس پندهایم را بشنوید چون شاه یمن ژرف اندیش است و گنج و سپاهیان بسیار دارد شما نباید خود را زبون نشان دهید. او در روز اول بزمی میسازد و شما را مهمان می کند و دختران را که مثل یکدیگرند را می آورد.
🌾دختر کوچک جلوی همه است و بزرگتر آخر ایستاده و میانی هم وسط است . دختر کوچکتر را پیش پسر بزرگتر می نشاند و دختر بزرگتر را پیش پسر کوچکتر و وسطی هم پیش پسر میانی است بعد شاه یمن می پرسد که کدامیک از اینها بزرگتر و کدامیک کوچکترند ؟ شما بگویید :آن برترین کوچکتر است و شایسته نیست پیش پسر بزرگتر نشیند و وسطی هم در میان است .
🌷پسران سخنان فریدون را شنیدند و به نزد شاه یمن رفتند . پادشاه یمن به گرمی از آنان استقبال کرد و درست همانطور که فریدون گفته بود دختران را نزد آنها آورد و از آنها پرسید کدام بزرگتر و کدام کوچکترند ؟ پاسخ دادند. شاه یمن متعجب شد ولی چاره ای نداشت و پذیرفت. جشنی گرفتند و شراب نوشیدند و زیر درخت گل جایشان را پهن کرد .اما بعد به فکر حیله افتاد . جادویی کرد که سرما و باد گزنده ای بوجود آمد تا بدینسان آنها را بکشد. پسران فریدون از سرما از خواب پریدند ولی به خاطر فر ایزدی و عقل و مردانگی که داشتند جادو و سرما در آنها اثر نکرد.
🌞وقتی خورشید سر زد شاه نزدشان آمد و آنها را زنده یافت و فهمید که جادو و افسون به کار نمی آید پس در گنجها گشود و وبزرگان را دعوت کرد و دخترانش را به پسران فریدون سپرد و با خود گفت: از فریدون به من بدی نرسید . بدی از خودم بود که هر سه فرزندم دختر شدند و پسر ندارم . کسی که دختر ندارد خوش شانس است . پس نزد موبدان رفت و گفت ماه باید با شاه جفت شود. بار دخترانش را بست و آنها را با مال و خواسته زیاد فرستاد .
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
#شاهنامه
#فردوسی
پسر را منوچهر نامید و به مرور هنرهای شاهان را به او یاد داد و او را صاحب تاجوتخت کیانی کرد.جشنی گرفت و بسیاری از بزرگان ازجمله قارن کاوگان و گرشاسپ و سام نریمان و قباد و کشواد را دعوت کرد .
🍂به سلم و تور خبر دادند که پادشاه جدیدی به تخت نشسته است . آن دو هراسان شدند و قاصدی نزد فریدون فرستادند و پوزش طلبیدند که گرچه گناه ما بزرگ است ولی تقصیر از ما نیست و جهل بر ما چیره شده بود . اگر منوچهر را نزد ما فرستی در خدمت اوییم و وقتی برومند شد تاجوتخت را به او میسپاریم. فریدون وقتی سخنان پیک را شنید گفت:
🔸کنون چون از ایرج بپرداختید
به خون منوچهر بر ساختید
🌱شما او را نخواهید دید مگر به همراه سپاهیانش به سپهداری قارن و در پشت سپاه او شاپور و در یکدست شیدسب و در طرف دیگر شاه تلیمان و سرو یمن که همگی به خونخواهی ایرج میآیند به همراهی سام نریمان و گرشاسپ جم .
فرستاده بهسوی سلم و تور رفت و ماجرا را بازگفت . سلم و تور اندیشیدند و تصمیم گرفتند مهیای کارزار شوند .از چین و خاور سپاهیانی آماده کردند و بهسوی ایران حرکت نمودند.
🌷به فریدون خبر رسید که لشکریان سلم و تور به جیحون رسیدهاند پس به منوچهر گفت که به هامون سپاه روانه کند و او را به شکیبایی و هوش و خرد نصیحت کرد . دو سپاه در برابر هم قرار گرفتند. از لشکر خروش برخاست و اسبان به تاخت پرداختند و طبلهای جنگی زده شد .
🌿 سپاهیان سراپا آهنین به کینخواهی ایرج رفتند. منوچهر چپ لشکر را به گرشاسپ داد و راست را به سام سپرد و خودش با سرو در قلب سپاه بود. طلایهدار سپاه قباد و پشتیبان لشکر گرد تلیمان نژاد بود.
تور به قباد گفت به منوچهر بگو: ای شاه نونوار بیپدر، ایرج دختر داشت و تو پسر دختر اویی و شاهی سزاوار تو نیست. قباد پیام را نزد منوچهر برد . منوچهر خندید و گفت : چنین سخنی جز از شخص ابلهی نباید باشد . اکنونکه جنگ آغاز شود نژاد و گوهر من آشکار میشود و من کین پدر را از او میگیرم.
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
#شاهنامه
#فردوسی
داستان فریدون و پسرانش(قسمت آخر)
🌕سپیدهدم جنگ آغاز شد و بیابان چون دریای خون شده بود. پهلوانی بود به نام شیروی دلیر و جویای نام و طوری میجنگید که لشکریان منوچهر به ستوه آمده بودند . وقتی قارن او را دید شمشیر کشید اما شیروی نیزهای بهسوی او پراند و او را زخمی کرد . سام وقتی این وضع رادید به جنگ او رفت اما او گرزی بر سر سام زد و او بیهوش شد. شیروی به جلوی سپاهیان آمد و به منوچهر گفت که گرشاسپ اگر به جنگ من آید جوشنش را از خون لالهگون میکنم. گرشاسپ بهسوی او رفت و گرز گران بر سر او کوفت تو گفتی اصلاً شیرویی از مادر زاده نشده باشد پس دلیران توران به گرشاسپ حمله بردند و او همه را تارومار کرد.
🌼تور و سلم که این وضع را دیدند آشفته شدند و تصمیم گرفتند شبیخون بزنند. شب وقتی خبر به منوچهر رسید که دشمن حمله کرده سپاه را یکسره به قارن سپرد و خود با سی هزار مرد جنگی به کمینگاه رفت.
🌺تور با صدهزار سپاهی آمد و به جنگ با قارن پرداخت درحالیکه گرم جنگ بودند منوچهر از کمینگاه درآمد و سپاهیان تور از دو طرف به محاصره درآمدند و تور دانست پایان کارش فرارسیده است. قصد فرار کرد اما منوچهر نیزهای به پشت او زد و از زین او را به زمین کشید و سر از تنش جدا نمود . سپس سر تور را همراه شرح فتحش برای فریدون فرستاد و قول سر سلم را هم داد.
🌸خبر مرگ تور به سلم رسید و او ناراحت و هراسان تصمیم گرفت به قلعهای که در عقب قرار داشت برود . منوچهر فهمید و گفت اگر سلم عقبنشینی کند دژ الانان را آرامگاهش میسازم . قارن به منوچهر گفت : اگر سپاهی گران به من سپاری دژ را تسخیر میکنم ولی باید درفش شاه و انگشتر تور با من باشد تا حیلهای بسازم . منوچهر پذیرفت.
🌿پس قارن با شش هزار مرد جنگی شبانه روانه شد . وقتی به نزدیک دژ رسید سپاه را به شیروی سپرد و گفت : من ناشناس پیش دژبان میروم و مهر انگشتری را نشان میدهم و اگر بتوانم داخل شوم همه کارها درست میشود پس هر وقت من خروشیدم بهسوی دژ حملهآورید.
🍁قارن به دژبان گفت : از نزد تور آمدهام او به من گفت که نزدت بیایم و در نیک و بد یارت باشم و همراهیت کنم .وقتی دژبان مهر انگشتر را دید در را گشود .
🌾شبانگاه قارن درفش را برافراخت و خروشید و سپاهیانش به دژ حمله کردند و چون خورشید برآمد از دژ و دژبان خبری نبود . قارن به نزد منوچهر بازگشت و شرح ماجرا رابازگفت.منوچهر با آفرین کرد و سپس گفت :تو که رفتی لشکریانی به سرکردگی کاکوی نبیره ضحاک به تاخت آمدند و چند تن از دلیران را کشتند .قارن گفت هماکنون چارهای خواهیم ساخت . اما منوچهر گفت: تو خستهای این کار را به من سپار .
🌷نبرد شدید شده بود دراینبین کاکوی غریو برآورد و منوچهر نیز تیر از نیام برکشید و به جنگ پرداختند . کاکوی ضربهای به کمربند شاه زد و زره را تا کمربند او را برید .منوچهر هم ضربهای بر گردنش زد که جوشنش چاکچاک شد . بدینسان تا نیمروز جنگیدند .منوچهر چنگ در کمربند کاکوی برد و با شمشیر سینهاش را چاک داد . وقتی او کشته شد سلم از ترس تا دریا عقبنشینی کرد اما در آنجا کشتی نیافت .سپاهیان منوچهر به آنها رسیدند و دوباره جنگ آغاز شد . منوچهر بهسوی سلم رفت و تیغی به سینه و گردنش زد و تنش را به دونیم کرد و بعد سرش را به نیزه کردند .لشکریان سلم پراکنده شدند و بزرگی را فرستادند تا واسطه شود . او گفت: ما گروهی چارپادار و کشاورزیم و کاری به کسی نداریم . ما را بهزور به این رزمگاه آوردند و اکنون در خدمت تو هستیم .
🌻منوچهر گفت من به هدفم رسیدم و دیگر قصد جنگ ندارم پس شما هم تن از جنگ بشویید و به خانه و آبادی خود بروید.
منوچهر پیکی بهسوی فریدون فرستاد و سر سلم را به همراه شرح جنگ به او تسلیم کرد . وقتی با لشکریان به نزد فریدون رسید فریدون به پیشوازش آمد و به کاخ رفتند .
☘فریدون به دنبال سام فرستاد و به او گفت : سالیان زیادی از عمر من سپریشده و چیزی از آن نمانده است پس نبیره خود را به تو میسپارم تو یاور او باش پس دست منوچهر را گرفت و به دست سام داد.
🍀شیروی هم به دستور منوچهر با غنائم جنگی آمده بود . پس شاه مالها را به لشکریان بخشید و بعد با دست خود تاج بر سر منوچهر نهاد و پند و اندرزهای بسیاری به او داد .
🌱بعدازآن فریدون کمکم رو به پژمردگی گذارد و هر زمان سر سه فرزندش را در برابرش میگذاشت و میگریست تا اینکه عمرش سرآمد.
🥀منوچهر طبق آئین شاهان دخمهای ساخت پر از زر سرخ و لاژورد و فریدون را در آن قراردادند و تا یک هفته همه مردم سوگوار بودند.
خنک آنک ازو نیکویی یادگار
بماند اگر بنده گر شهریار
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
#فردوسی
#شاهنامه
پادشاهی منوچهر (قسمت اول)
☘مدت پادشاهی منوچهر صد و بیست سال طول می کشد. پس از یک هفته عزاداری برای فریدون منوچهر در روز هشتم تاج بر سر می نهد و منشور پ مدت پادشاهی منوچهر صد و بیست سال طول می کشد.
🌷پس از یک هفته عزاداری برای فریدون، منوچهر در روز هشتم تاج بر سر می نهد و منشور پادشاهی خود را بیان می کند. منشور فریدون بر سه نکته تاکید دارد، حامی درویش بودن، نرفتن بدنبال ثروت اندوزی و زبون نکردن زیردستان. یکایک پهلوانان ایران زمین که پیشرو آنها سام جهان پهلوان ایران است همگی با منوچهر بعنوان پادشاه هفت کشور هم عهد می شوند.
🌻از این قسمت به بعد وارد داستان سام و زال می شویم. سام در آرزوی فرزند بود و فرزندی نداشت. تا با خبر می شود که همسری که در شبستان دارد باردار است. فرزند سام همچون خورشیدی گیتی فروز بدنیا می آید. اما تمام موی بدنش سپید. هیچ کس را یارای زبان گشادن و گفتن این مطلب را به زال نبود. بلاخره دایه ای شیرزن پا پیش گذاشته مطلب را به سام می گوید. سام این فرزند را نتیجه گناه یا خطای می داند. سام تمام علائق و مهر پدری را کناری نهاده کودکی را که هیچ از داستان سپید و سیاه نمی داند را از وحشت ننگ و بدنامی و حرف دیگران به ماموران خود می سپارد تا او را از خود براند. کودک را در مکانی کنار البرز کوه رها می کنند. این مکان خانه سیمرغ بود. با گشنه شدن جوجه ها، سیمرغ برای آوردن شکار پرواز می کند. و کودک رها شده را برای خوراک جوجه ها به لانه می آورد.
🌱اما مهری در دل سیمرغ ایجاد میشود و از این پسر سپید موی که زال می دانیمش، مراقبت می کند. روزگاری دراز می گذرد آن پسر خردسال جوانی تنومند با یال فر شده آوازه ی او سراسر سرزمین را در بر می گیرد. سام در دو روز به طور متوالی خوابی می بیند که موبدان و اندیشمندان، زنده بودن پسر سام و گناه کاری او در قدرنشناسی از نعمت خداوند را تعبیر آن خواب می دانند. سام به جبران این گناه خود به البرز کوه رفته با یاری از یزدان، اصرار سیمرغ و پیمان سپردن به محافظت از سام و برآوردن هرچه آرزوی زال است، او را با خود می آورد. منوچهر شاه از این موضوع مطلع شده آنها را به نزد خود می خواند و پس از آگاه شدن از داستان آنها بدانها هدایای بسیاری داده و با منشور پادشاهی سیستان آنها را راهی می سازد. سام زال را در سیستان قرار می دهد و خود به فرمان منوچهر شاه به جنگ دیوان مازندران به گرگساران می رود.
🌹زال در سیستان بر تخت نشسته با کمک ستاره شناسان، روحانیون و جنگ آوران تمامی رازهای پهلوانی را می آموزد. روزی زال به سرکشی کابل یکی از ایالت های تحت پوشش حکمرانی خود می رود. مهراب کابلی از نژاد ضحاک در آنجا والی است. در مهمانی که مهراب به افتخار زال داده، یکی از سرداران وصف دختر مهراب رودابه را برای زال می گوید. زال یک دل نه صد دل شیفته او می شود. از طرف دیگر مهراب وصف زال را در خانه به سیندخت همسر خود و رودابه دختر خود می گوید. به نحوی که رودابه نیز دل باخته زال می گردد. زال از طریق کنیزان رودابه به دیدار او می رود و پیمان می کنند که تا ابد با هم باشند.
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
#شاهنامه
#فردوسی
پادشاهی منوچهر (قسمت دوم)
🌺اما عشق زال و رودابه عشق ممنونه است. زیرا مهراب از نژاد ضحاکیان است. زال به پیشنهاد موبدان و اندیشمندان موضوع عاشقی خود و روابه را طی نامه ای به اطلاع پدر می رساند تا او با منوچهر شاه ایران میانجی شود. سام پس از باخبر شدن از این راز از منجمان میخواهد، طالع این تصمیم را ببینند. منجمان سام را نوید می دهند،که این پیوندی خرسند است. که ماحصل آن بدنیا آمدن پهلوانی بزرگ و قدرتمند برای ایران زمین است. از دیگر سوی منوچهر نیز از این موضوع آگاه می شود و بودن برملا ساختن آن، از سام می خواهد کل کابل را ویران سازد. سام باتوجه به پیمانی که بسته بود تا هرچه آرزو زال دارد برآورده سازد.
🌱نامه ای به منوچهر شاه نوشته همراه زال برای پادشاه می فرستد تا خود پادشاه با زال سخن بگوید. زال با نامه به نزد منوچهر می رسد منوچهر او را به مهمانی برده تا رفتار او را بنگرد. زال خوش می درخشد. شب هنگام منوچهر از ستاره شناسان و اندیشمندان می خواهد طالع این ازدواج را ببیند. آنها این ازدواج را خوش یوم و باعث شادکامی پادشاهان ایران می بینند. روز بعد منوچهر می خواهد اندیشمندان از زال هرچه می خواهند بپرسند. موبدان چندین چیستان طرح می کنند که زال به خوبی همه را پاسخ می گوید و روز سوم از او آزمون رزمی و جنگاوری می گیرند که تمامی پهلوانان و سرآمدان را شکست می دهد.
🌸منوچهر راخوش آمده این پیوند را فرخنده می داند. زال با رودابه ازدواج می کند و ماحصل آن فرزندی است برومند به نام رستم. رستم آنچنان فربه و درشت بود که امکان تولد طبیعی مقدور نبود هنگامی که جان مادر به خطر می افتد زال پر سیمرغ را آتش می زند. در دم سیمرغ ظاهر می شود و دستور را به زال می دهد که با انجام آن رستم را از شکم رودابه بیرون می آورند و مادر سلامت می ماند. خبر به سام می رسد و سام از شادمانی در خود نمی گنجد و با لشگری بزرگ برای دیدن رستم راهی سیستان می شود.
🌾با گذشت یک صدو بیست سال از پادشاهی منوچهر روزگار او به اتمام رسیده و نوذر فرزند او به پادشاهی می رسد در روز واپسین منوچهر پس از نصیحت های زیاد و به او خبر از ظهور حضرت موسی می هد و به نوذر می گوید که تورانیان به سرزمین ایران حمله خواهند کرد و تنها راه نجات تو کمک از سام و خاندان اوست.
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
#شاهنامه
#فردوسی
پادشاهی نوذر (قسمت اول)
🌺پادشاهی نوذر هفت سال طول کشید . وقتی سوگ پدرش منوچهر به پایان رسید بر تخت شاهی تکیه زد و بار عام داد و به سپاه دینار و درم داد و بزرگان به پابوسی او آمدند .مدتی از این ماجرا نگذشته بود که شاه طریقه بیدادگری پیش گرفت و رسمهای پدر را به هم زد و با موبدان و آزادگان دشمنی کرد و دلش اسیر حرص و آز شد و به همین خاطر در پهنه فرمانرواییش بزرگان دست به طغیان زدند و شورش در گوشه و کنار مملکت به پا شد .نوذر شاه ترسید و به سام نامه نوشت که : دلگرمی من به توست . در پادشاهی من آشوب به پا شده است و به تو نیاز دارم .
🌿وقتی سام به ایران آمد بزرگان به استقبالش آمدند و از بیداد نوذر سخن راندند و از سام خواستند که به جای نوذر بر تخت شاهی نشیند . سام گفت : این پسندیده نیست که او را که از نژاد کیان است کنار بگذاریم حتی اگر بعداز منوچهر دختری جانشین او می شد من باز هم از او اطاعت می کردم. درست است که مدتی بیدادگری کرده است اما می توان او را به راه آورد. من نصیحتش می کنم و شما بزرگان هم بیایید و طریق دوستی پیش گیرید و او را تنها نگذارید . بزرگان پذیرفتند . وقتی سام به نزد شاه رفت نوذر او را در آغوش کشید و شاد شد . سام به او گفت : تو از فریدون به جا مانده ای پس چنان باش که همه از تو به نیکی یاد کنند . نباید به این جهان دل ببندی که پایدار نیست. سام بسیار او را نصیحت کرد و نوذر پذیرفت و از اعمال گذشته اظهار پشیمانی کرد پس سام او را با بزرگان آشتی داد و به سوی مازندران رفت .
💐به توران خبر رسید که منوچهر مرده است . پشنگ تصمیم گرفت به ایران سپاه گسیل کند . بزرگان لشگر از جمله ارجاسب و گرسیوز و بارمان و گلباد جنگی و ویسه و فرزند پهلوانش افراسیاب را فراخواند .پشنگ ابتدا از تور و سلم یاد کرد و گفت : برکسی پوشیده نیست که ایرانیان با ما چه کردند و امروز زمان کینخواهی فرا رسیده است . افراسیاب از سخنان پدر منقلب شد و آماده نبرد گشت و به پدر گفت :اگر پدرت زادشم آن زمان تیغ می کشید ما اینطور خوار نمی شدیم. اکنون من مهیای جنگ هستم و به خونخواهی تور و سلم می روم.
☘اغریرث فرزند دیگر پشنگ به نزد پدر آمد و گفت : اگرچه منوچهر مرد اما سام نریمان زنده است و بزرگانی چون گرشاسپ و قارن نیز هستند . تو خوب می دانی که از دست آنان بر سلم و تور چه رفت . نیای من زادشم حق داشت که جنگ پیشه نکند . ما نیز باید از عقل پیروی کنیم. پشنگ ناراحت شد و گفت : افراسیاب در فکر خونخواهی است و تو اینچنین سخن می گویی؟ وظیفه توست که به کمک برادرت روی . اگر منوچهر بر سلم و تور پیروز شد به خاطر سپاهیان زیادش بود و شما هم باید چنان سپاهیانی بسازید . حالا که منوچهر مرده است من از نوذر واهمه ای ندارم چون جوان و خام است .بنابراین سپاهی از ترکان چین آماده شدند و وقتی لشکر نزدیک جیحون رسید نوذر خبردار شد پس سپاهیانش را به سپهداری قارن گسیل کرد .
🌷افراسیاب در میان دلیران دو سپاهی گرد به نامهای شماساس وخزروان انتخاب کرد و سوارانی را به آنها سپرد و آنها را روانه زابلستان کرد . خبر رسید که سام نریمان مرده است پس بسیار شاد شد و به سپاهیانش نگریست که حدود چهارصد هزار نفر بودند و در مقابل سپاه نوذر صدوچهل هزار نفر می شدند که در برابر آنها به شمار نمی آمدند . پس نامه ای به پشنگ نوشت که پیروزی از آن ماست .وقتی سپیده سر زد دو لشکر در برابر هم قرار گرفتند و صف آرایی کردند ترکی به نام بارمان نزد افراسیاب رفت و گفت : تا کی صبر کنیم من می خواهم هرچه زودتر بجنگم. اغریرث دانا گفت : اگر به بارمان گزندی برسد لشکریان مایوس می شوند پس یک مرد گمنام را باید فرستاد اما افراسیاب از سخن اغریرث ننگش آمد و بارمان را فرستاد .
☘بارمان به میدان جنگ رفت و جنگجو طلبید . قارن به مردانش نگاه کرد ولی کسی جرات جنگ با بارمان را نداشت به جز برادرش قباد که پیر شده بود . قارن از بیدلی سپاهیانش به خشم آمد و به قباد گفت که دیگر جنگیدن از تو گذشته اگر بلایی سرت بیاید لشکریان مایوس می شوند .قباد گفت: عاقبت همه ما مرگ است . یکی در بستر می میرد و یکی در جنگ . اگر من بمیرم برادرم پابرجاست. پس از مرگم دخمه ای بساز و سرم را با مشک و کافور بشوی و مرا در آن قرار بده تا من در نزد یزدان ایمن شوم.این سخن بگفت و نزد بارمان رفت .در نهایت پس از کشمکشهای زیاد بارمان پیروز شد و از افراسیاب خلعت دریافت کرد.از سوی دیگر قارن و گرسیوز مهیای جنگ شده و لشکریان در هم آمیختند و بعد از اینکه تعداد زیادی از دو طرف کشته شدند قارن برگشت در حالیکه سوگوار برادر بود.
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
#شاهنامه
داستان پادشاهی نوذر (قسمت دوم)
☘نوذر به گریه افتاد و گفت :پس از مرگ سام اینگونه سوگوار نشده بودم . قارن پاسخ داد تا زنده ام دست از جنگ و حمایت تو نمی کشم اما امروز وقتی با افراسیاب می جنگیدم او جادویی ساخت که در چشم من آب و رنگی نماند و همه جا چون شب تاریک شد و چون هوا تار شد مجبور به بازگشت شدم.روز بعد دوباره جنگ سختی درگرفت و در هر طرف که قارن جنگجو می طلبید آنجا پراز خون می شد . سرانجام نوذر از قلب سپاه برای جنگ افراسیاب آمد تا شب جنگید و افراسیاب چیره شد . ایرانیان که خسته شده بودند فرار کردند .نوذر غمگین طوس و گستهم راصدازد و درد دل کرد و گفت :شما به پارس بروید و شبستان را به کوه البرز ببرید و خود به سپاهان بروید تا شاید از نژاد فریدون یکی دو نفر باقی بماند . شاید دیگر یکدیگر را ندیدیم اگر ما شکست خوردیم ناراحت نشوید که نهایت همین است یکی به خاک می افتد و دیگری به تخت می نشیند .
🌷بعد از دو روز شاه دوباره لشکر را با سختی مهیای جنگ کرد . قارن در قلب لشکر به همراه شاه بود و در چپ تلیمان و سمت راست شاپور بود . از آنسو افراسیاب هم در چپ لشکرش بارمان و در سمت راست گرسیوز را قرار داده بود و خود در قلب سپاه قرار گرفت . جنگ ادامه داشت تا اینکه شاپور کشته شد پس قارن و شاه تصمیم به عقب نشینی گرفتند .افراسیاب به کروخان ویسه نژاد گفت که لشکر را به پارس ببرد .
🌱قارن نگران شبستان و زنان و فرزندان شد ولی شاه گفت که طوس و گستهم را فرستاده است اما سواران ایرانی با نگرانی نزد قارن رفتند و گفتند : ما باید به پارس برویم زیرا آنها زنان و کودکان ما را اسیر می کنند پس شیدوس و کشواد و قارن مشورت کردند و سپاهی آماده کردند و ناامید به دژ سپید رسیدند و در آنجا بارمان و سپاهیانش را دیدند. قارن که از مرگ برادر خشمگین بود برآنها تاخت و او را کشت و سپاهیانش را پراکنده کرد و خود با سپاهش به سوی پارس رفت . وقتی نوذر شنید که قارن رفته است از پس او به راه افتاد تا شاید جان به سلامت ببرد اما افراسیاب فهمید و او را گرفتار کرد و به دنبال قارن میگشت که فهمید او رفته و بارمان را هم کشته است .
🌸افراسیاب اشفته شد و به ویسه گفت : در مرگ پسرت پایدار باش و به جای پسرت با سپاهیان به دنبالش بروید . ویسه به راه افتاد و در راه پسر غرق در خونش را دید و غمگین شد .وقتی قارن از پارس به هامون رسید دید که از دست راست تورانیان می تازند فهمید که بر سر شاه چه بلایی آمده است.ویسه به او گفت : ما تاج و تخت ایران را به چنگ آوردیم از قنوج تا مرز کابل و از آنجا تا بست و زابل همه در چنگ ماست و تو جایی نداری بروی . قارن گفت : اگر شاه نوذر اسیر شماست همیشه اینگونه نخواهدبود و این بلایی است که سر شما هم خواهدآمد .جنگی درگرفت و بسیاری از جنگاوران کشته شدند و ویسه مستاصل شده بود تا اینکه در جنگ تن به تن با قارن شکست خورد و فرار کرد و گریان از درد پسر خود را به افراسیاب رسانید. ازآنسو سپاهیانی برای تسخیر زابل و سیستان به سرکردگی شماساس و خزروان به هیرمند رسیدند . زال که به خاطر مرگ پدر به مازندران رفته بود در زابل حضور نداشت.
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
#شاهنامه
☘مهراب که از آمدن لشکر افراسیاب با خبر شد کسی را نزد شماساس فرستاد که ما از نژاد ضحاک هستیم و از این پادشاهی خوشدل نیستیم و روی دیدن زال را نداریم و با این حیله از حمله آنان جلوگیری کرد و فورا پیکی به جانب زال فرستاد و ماجرا را بازگفت و خواست تا او سریع خود را به زابل برساند.زال با لشکری جنگجو به زابل آمد و شبانه تیرهایی در جمع سپاهیان انداخت . صبحگاه وقتی تیرها را دیدند فهمیدند این تیر زال است .پس جنگ درگرفت و خزروان و زال درگیر شدند و زال با گرز بر سرش کوبید طوریکه جهان پیش چشمش سیاه شد و شماساس را به کمک طلبید ولی او نبود . از گلباد کمک خواست اما او هم از ترس فرار کرد اما زال تیری به سوی او زد و او نقش زمین شد و مجروح گردید . وقتی شماساس سرافکندگی دو پهلوان سپاهش را دید هراسان شد و به سوی افراسیاب فرار کرد اما در راه با قارن روبرو شد و مجبور به جنگ با او شد و همه لشکریان را از دست داد و گریزان با چند مرد دیگر فرار کرد .
🌺به افراسیاب خبررسید که بسیاری از یلان لشکرش رااز دست داده است با خود گفت : چرا نوذر زنده باشد و یاران من به خواری کشته شوند پس کت بسته با شمشیر سر نوذر را زد و سپس به فکر کشتن بستگان شاه افتاد . اما اغریرث گفت : این سرهای بیگناه را از تن جدا مکن . آنها را به من بسپار تا در غاری زندانی کنم. افراسیاب با کراهت قبول کرد.
🌿افراسیاب به سمت ری و ایران آمد و بر تخت تکیه کرد .وقتی خبر مرگ نوذر شاه به طوس و گستهم رسید مویه کنان به زابلستان رفتند و از زال کمک طلبیدند . زال به آنها قول مساعدت داد و سپاهیان را به مرور آماده جنگ کرد. از آنسو ایرانیانی که در زندان اغریرث اسیر بودند از او خواستند که آنها را آزاد کند و گفتند تو می دانی که زال و مهراب در زابل و کابل خود را مهیای جنگ میکنند.برزین و قارن و خراد و کشواد همه سپاه را آماده می کنند تا به خونخواهی نوذر آیند اگر افراسیاب بفهمد از کینه آنها مارا می کشد پس تو مارا آزاد کن . اغریرث گفت :اگر شما را آزاد کنم برادرم از من خشمگین می شود صبر کنید تا زال به ساری بیاید و من شما را به او سپارم .
🌷پس آنها نامه به زال نوشته و شرح ماجرا را گفتند که اگر او تا ساری بیاید اغریرث آنها را آزاد می کند و آمل را به آنان می سپارد و به ری می رود .زال پس از خواندن نامه پرسید: چه کسی حاضر است به ساری برود و آنها را بیاورد ؟ کشواد پذیرفت و وقتی به ساری رسید اغریرث رفته بود و اسرا را جا گذاشته بود .وقتی اغریرث به ری آمد افراسیاب خشمگین شد که آیا نگفتم آنها را بکش؟ اغریرث گفت : باید از شرم آب شد . از خدا بترس و بد مکن . جهان ارزش این را ندارد که به خاطرش حتی موری را آزار دهی. افراسیاب از سخنان برادر برآشفت و او را با شمشیر به دو نیم کرد. وقتی زال خبر مرگ اغریرث را شنید گفت: افراسیاب با این کار تاج و تختش را ویران کرد.بدینسان زال همچنان در تدارک سپاه بود و بالاخره سپاه را به سوی پارس روانه کرد . وقتی افراسیاب شنید که زال با سپاهی مجهز می آید لشکر به سوی ری فرستاد و دو سپاه رودرروی یکدیگر قرار گرفتند.
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost
#شاهنامه
⚠️ توزیع رایگان شاهنامه بین مردم تاجیکستان
🔺امامعلی رحمان، رئیس جمهور تاجیکستان به مسئولین این کشور دستور داد که #شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی را به خط سیریلیک به نشر برسانند و در همه خانوادههای کشور توزیع کنند. هدف از این اقدام «آگاهی هرچه بیشتر مردم از تاریخ و فرهنگ و تمدن اجداد خویش» خوانده شده است.
🔺آقای رحمان در همایش باباجان غفورف، که از او با عنوان «بزرگترین محقق و معرفگر تاریخ خلق تاجیک» یاد میشود و روز گذشته برگزار شد این اقدام را اعلام کرد. این همایش به افتخار یکصد و پانزدهمین سالگرد تولد آکادمیسین باباجان غفورف، دبیر اول حزب کمونیست تاجیکستان (۱۹۴۶-۱۹۵۶) ، تاریخدان و نویسنده کتاب «تاجیکان» برگزار شد.
🔺امامعلی رحمان در سخنان خود تاکید کرد که به ابتکار کادمیسین باباجان غفورف بیش از نیم قرن پیش، در سال ۱۹۷۱ شاهنامه فردوسی در ۲ جلد به زبان روسی و در ۹ جلد به خط فارسی در چارچوب نشر میراث خطی شرق چاپ شده بود.همچنین در سال ۱۹۷۲ زیر نظر آقای غفورف کتاب «فردوسی-شهرت و افتخار فرهنگ جهانی» منتشر شد .
#فردوسی«شناسی
#هویت_ملی
اهتمام_جدی
🍃ایستگاه پارسی
@parsidost