#حکمت_حکایت #۱۲۰۰
🔹مواظب باش میخی را تکان ندهی!
گویند: روزی ابلیس ملعون خواست از جایی بگذرد. خیمهای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمیکنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را میدوشد، بدان سو رفت و میخ را تکان داد. با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود، لگدمال کرد و او را کشت.
مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت. شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد. سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!
فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟!
ابلیس گفت: کاری نکردم، فقط میخ را تکان دادم.
بیشتر مردم فکر میکنند کاری نکردهاند، در حالی که نمیدانند چند کلمهای که میگویند و مردم میشنوند، سخنچینی است. مشکلات زیادی را ایجاد میکند. آتش اختلاف را بر میافروزد. خویشاوندی را بر هم میزند. دوستی و صفا صمیمیت را از بین میبرد. کینه و دشمنی میآورد. طراوت و شادابی را تیره و تار میکند. دلها را میشکند. بعداً کسی که اینکار را کرده، فکر میکند کاری نکرده است، فقط میخ را تکان داده است! قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش! مواظب باش میخی را تکان ندهی!
کانال رسمی هفتهنامه پرتو
آیدی eitaa.com/partosokhan_ir
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#حکمت_حکایت #۱۲۰۹
🔹مرد قصابی؛ همنشین موسی در بهشت!
در برخی منابع نقل شده که روزی حضرت موسی (علیه السلام) در خلوت خویش از خدایش سؤال میکند: آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟ خطاب میرسد: آری! حضرت موسی با حیرت میپرسد: آن شخص کیست؟ خطاب میرسد: او مرد قصابی است در فلان محله. حضرت موسی میپرسد: میتوانم به دیدن او بروم؟ خطاب میرسد: مانعی ندارد!
فردای آن روز، حضرت موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات میکند و میگوید: من مسافری گم کرده راه هستم، آیا میتوانم شبی را مهمان تو باشم؟ قصاب در جواب میگوید: مهمان حبیب خداست، کمی بنشین تا کارم را انجام دهم، آنگاه با هم به خانه میرویم.
حضرت موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب مینگرد و میبیند که او قسمتی از گوشت گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد، در پارچهای پیچید و...کنار گذاشت. ساعاتی بعد قصاب میگوید: کار من تمام است برویم. سپس با حضرت موسی به خانه قصاب میروند و به محض ورود به خانه، رو به حضرت موسی کرده و میگوید: لحظهای تامل کن! حضرت موسی مشاهده میکند که طنابی را به درختی در حیاط بسته، آنرا باز کرده و آرامآرام طناب را شل کرد.
شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود، نظر حضرت موسی را به خود جلب کرد. وقتی تور به کف حیاط رسید، پیرزنی را در میان آن دید. با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت:
مادر جان دیگر کاری نداری، و پیرزن میگوید: پسرم انشاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی. سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده، بر بالای درخت قرار داده و پیش حضرت موسی آمده و با تبسمی میگوید: او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را اینگونه نگهداری کنم و از همه جالبتر آنکه همیشه این دعا را برای من میخواند که «انشاءالله در بهشت با حضرت موسی همنشین شوی!»
چه دعایی! آخر من کجا و بهشت کجا؟ آن هم با حضرت موسی!
حضرت موسی لبخندی میزند و به قصاب میگوید: من موسی هستم و تو یقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد.
کانال رسمی هفتهنامه پرتو
آیدی eitaa.com/partosokhan_ir
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#حکمت_حکایت #۱۲۱۲
🔹تاثیر معلم صالح
«یزید بن معاویه» بعد از پدرش فقط سه سال حکومت کرد و در هر سالی هم مرتکب فاجعهای بزرگ شد؛ سال اول، سید الشهداء (علیهالسلام) و یارانش را به شهادت رسانید، سال دوم، مردم مدینه را قتلعام نمود و جوی خون به راه انداخت و در سال آخر حکومتش هم خانهی خدا را به آتش کشید.
پس از مرگ یزید، عدهای از درباریان به امید ادامهی حکومت یزید، دور پسرش را گرفتند و گفتند تو باید جانشین پدر شوی و او نیز پذیرفت. قرار شد همهی مردم، در مسجد جمع شوند تا سخنان حاکم جدید را بشنوند. بعد از اجتماع مردم، حاکم جدید مسلمانان؛ یعنی پسر یزید به مسجد آمد و بر بالای منبر رفته و بعد از حمد و ثنای خداوند بر خلاف انتظار حاضران، نسبت به پدرش یزید و جدّش معاویه اعتراض کرد و حکومت را حق علی و امام حسن و امام حسین (علیهم السلام) دانست و گفت: «اینک حکومت، حق امام علی ابن الحسین (علیهالسلام) است و من نمیتوانم بار این مسئولیت را تحمل کنم و حق مسلم اولاد پیامبر خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را غصب نمایم.»
همهمه در میان جمعیت پیچید و مادرش از میان مجلس زبان به اعتراض گشود و گفت: «ای کاش! لکهی خونی بودی و به دنیا نمیآمدی تا من چنین روزی را نمیدیدم!».
او گفت: «آری، ای کاش! به دنیا نمیآمدم تا پسر پدری چون یزید باشم.» سپس از منبر پایین آمد و به سوی خانهاش رفت و از همه دوری جست و آن قدر غصه خورد تا در سن 23 سالگی مرد. بعد از تحقیق و بررسی دریافتند که تربیت صحیح یک معلم صالح، او را اینچنین تحت تأثیر قرار داده که به خاطر خدا از همه چیز بگذرد.
منبع: داستان ازدواج و تربیت، ص54، جهاد با نفس، ج1، ص18
کانال رسمی هفتهنامه پرتو
آیدی eitaa.com/partosokhan_ir
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#حکمت_حکایت #1217
🔹شادی یا شرمندگی؟
ساکن عراق بود. میگفت: شنیدم که تومان ایران به پایینترین سطح خود در برابر دلار سقوط کرده است. احساس شادی عجیبی کردم و به همسرم گفتم: این یک فرصت بینظیر است، میروم ارز تبدیل کنم تا در سفر آیندهمان به ایران سود ببریم!
به صرافی رسیدم، جایی که مملو از جمعیت بود. صرافیای را که میشناختم صدا زدم و گفتم: عجله کن برایم تبدیل کن، تومان ضربه فنی شد! اما او با لبخندی آرام پاسخ داد: بله، اما نوبتت را صبر کن!
در حالی که منتظر نشسته بودم، مردی پنجاهساله با سیمایی موقر و آرام در کنارم نشسته بود. او تسبیحی از خاک کربلا در دست داشت و چشمانش آرامشی عمیق را نشان میداد. ناگهان قطره اشکی بر گونهی صافش جاری شد و با صدایی آرام اما پر از درد گفت: برادر، از حرفت دلم شکست.
احساس شرمندگی کردم و با تردید پرسیدم: چرا حاجی؟
او با چشمانی که حکمت سالها را در خود داشت، به من نگاهی انداخت و پرسید: آیا شیعه هستی؟
سریع جواب دادم: بله، قطعاً!
سرش را با اندوه تکان داد و گفت: به نظر میرسد که آنطور که باید، در زیارت عاشورا تأمل نکردهای… چگونه میتوانی از سقوط ارزش پول کشوری که پرچمدار تشیع است، خوشحال باشی؟ کشوری که مردمش بهای تحریمها و دشمنیها را به دلیل ایستادگی در برابر استکبار و ظلم میپردازند؟
لحظهای سکوت کردم، سپس پرسیدم: این چه ارتباطی با زیارت عاشورا دارد؟
او با اندوه لبخند زد و گفت: مگر در زیارت امام حسین (علیه السلام) نمیگویی: «من با کسانی که با شما در صلحاند، در صلح هستم و با کسانی که با شما در جنگاند، در جنگ هستم»؟ پس چگونه از ضعف اقتصادی کشوری که در کنار مستضعفان ایستاده، خوشحال میشوی؟ کشوری که خون فرزندانش در عراق، سوریه، یمن و فلسطین برای دفاع از عقیده و مقدسات جاری شده است؟ آیا خون فرمانده سلیمانی را فراموش کردهای، کسی که جانش را فدا کرد تا سرزمینهای ما مورد تجاوز قرار نگیرد و ناموسمان محفوظ بماند؟
سکوتی سنگین بین همه حاکم شد، گویی کلماتش ما را از خواب غفلت بیدار کرده بود. سپس با صدایی پر از یقین ادامه داد: من فقط کالای ایرانی میخرم و از حمایت اقتصاد کشورهایی که به سوی سازش رفتهاند، خودداری میکنم. زیرا هر درهمی که به آنها برسد، به گلولهای تبدیل میشود که بر سر کودکان یمن، سوریه و عراق فرود میآید.
سرم را پایین انداختم و از شادیای که بیمعنا بود، شرمنده شدم. تومان سقوط نکرد؛ بلکه ما در آزمون سقوط کردیم، و تومان ما را شرمنده کرد!
کانال رسمی هفتهنامه پرتو
آیدی eitaa.com/partosokhan_ir
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#حکمت_حکایت #1222
🔻خدایی که ۱۰ به ۱ میدهد!
دکتر شفیعی کدکنی/ استاد نامدار ادبیات ایران:
آخر سال تحصیلی بود، بیشتر بچهها غایب بودند، یا اکثراً به شهرها و شهرستانهای خودشان رفته و یا گرفتار کارهای عید بودند؛ اما استاد بدون هیچ تأخیری سر کلاس آمد و شروع به درس دادن کرد.
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از شاگردان خیلی آرام گفت: «استاد آخر سال است؛ دیگر بس است!»
استاد هم دستی به سر خود کشید و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همینطور که آن را روی میز میگذاشت، خودش هم برای اولینبار روی صندلی جا گرفت.
استاد ۵۰ ساله با آن کت قهوهای سوخته که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من را از درس دادن بیاندازید، بگذارید خاطرهای را برایتان تعریف کنم. من حدوداً ۲۱ یا ۲۲ ساله بودم، مشهد زندگی میکردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند، با دستهای چروک خورده و آفتاب سوخته، دستهایی که هر وقت آنها را میدیدم دلم میخواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچوقت اجازه به خود ندادم با پدرم بکنم! اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام بو میکردم و در آخر بر لبانم میگذاشتم.
استاد اکنون قدری با بغض کلماتش را جمله میکند.
نمیدانم شما شاگردان هم به این پی بردهاید که هر پدر و مادری بوی خاصّ خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش میشدم از چادر کهنه سفیدی که گلهای قرمز ریز روی آن نقش بسته بود حس میکردم. چادر را جلوی دهان و بینیام میگرفتم و چند دقیقه با آن نفس میکشیدم... اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها، هیچوقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم!
نزدیکیهای عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پلهها بالا میآمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانهای را شنیدم، از هر پلهای بالا میآمدم صدا را بلندتر میشنیدم...
استاد حالا خودش هم گریه میکند. پدرم بود، مادر هم او را آرام میکرد، میگفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچهها کوچک شویم! فوقش به بچهها عیدی نمیدهیم! اما پدر گفت: خانم! نوههای ما در تهران بزرگ شدهاند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما.
حالا دیگر ماجرا روشنتر از این بود که بخواهم دلیل گریههای پدر را از مادرم بپرسم. دست کردم توی جیبم، ۱۰۰ تومان بود؛ کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم. روی گیوههای پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوههای پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود، بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرانم از تهران آمدند مشهد، با بچههای قد و نیم قد که هر کدام به راحتی با لفظ "عمو" و "دایی" خطابم میکردند. پدر به هرکدام از بچهها و نوهها ۱۰ تومان عیدی داد. ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم. بستهای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد. گفتم: این چیست؟ گفت: باز کنید؛ میفهمید. باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟ گفت: از مرکز آمده است، در این چند ماه که شما اینجا بودی بچهها رشد خوبی داشتند، برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند. راستش نمیدانستم که این چه معنی میتواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید ۱۰۰۰ تومان باشد، نه ۹۰۰ تومان! مدیر گفت: از کجا میدانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس میزنم، همین. در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من میدهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده، صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم. گفتم: "چه شرطی؟" گفت: بگو ببینم، از کجا این را میدانستی؟! گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر میگرداند، گمان کردم شاید درست باشد!
پینوشت: آری خداوند در سوره انعام آیه ۱۶۰ به صراحت میفرماید: مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا؛ هر کس کار نیک انجام دهد، پاداش آن ده برابر است.
🇮🇷هفتهنامه پرتوسخن🇮🇷
📱eitaa.com/partosokhan_ir
💻 http://partosokhan.ir