💠❓📚 ✍💠 #پــرســمــان
❓سؤال: بنده از اساتید اهل سنت و روحانیون پیرو سنت پیامبر و صحابه گرامی ایشان هستم. موضوعی را برای طرح بحث با شما خواستم مطرح کنم و آن این است که شکی نیست که همه ما بنده پرودگار هستیم (مریم ٩٣) چرا شما فرزندان خود را به عبدالحسین، عبدالرضا، و... مانند آن نامگذاری می کنید؟
❓آیا این شرک نیست؟ منتظر پاسخ هستم.
✅ پاسخ:
📚📖 در زبان عربی واژه «عبد» مشترک لفظی است بین دو معنا:
♦الف: پرستش که جز برای خداوند جایز نیست.
📚 لسان العرب، ج ٣، ص ٢٧٠.
♦ب: خدمتگزار و نوکر که منظور از نامگذاری به عبدالحسین و مانند آن همین معنا است.
📚 تاج العروس، ج ۵، ص ٨٢.
📖 خداوند در قرآن می فرماید:
🔅«وَأَنْكِحُوا الْأَيَامَىٰ مِنْكُمْ وَالصَّالِحِينَ مِنْ عِبَادِكُمْ وَإِمَائِكُمْ»؛
🔅«مردان و زنان بی همسر خود را همسر دهید همچنین غلامان و کنیزان صالح خود را».
📖 سوره نساء، آیه ۵٩.
⚜ خداوند در این آیه کلمه عبد را بر نوکران و خدمتگران تطبیق داده است.
👌در حقیقت نام هایی همچون عبدالحسین، عبدالرضا و مانند آن معادل غلامحسین، غلام رضا و مانند آن است. یعنی نوکر و خادم امام حسین، و امام رضا(ع) نه به معنای بنده ای که خالقش امام حسین و امام رضا باشد و این عرض ارادتی است به ساحت مقدس ائمه و نوکری و خدمتگزاری در راه آنان و آرمان های مقدس آن بزرگواران.
👤 مناوی از علمای اهل سنت چنین می آورد:
🔅«اذرعی که از بزرگان مذهب شافعی است گوید: در این فتوا که ایام نامی همچون عبدالنبی جایز است یا خیر؟ ابتدا در جواز آن تردید داشتم سپس بر این عقیده میل پیدا کردم که اگر مراد بزرگداشت و احترام پیامبر باشد چنین نامگذاری حرام نمی باشد چرا که در این گونه موارد مراد از عبد «خادم» می باشد».
📚 فیض القدیر، ج ١، ص ١۶٩.
❓سئوال می کنیم:
اگر این نوع نامگذاری شرک است چرا پیامبر گرامی نسبت به جد خود حضرت « عبدالمطلب» هیچ اعتراضی نکرد و همواره از او با این نام یاد می کرد و هر گاه می خواست نسب خود را بیان فرماید به نام جد خود تصریح و از آن با افتخار یاد می کرد و می فرمود:
🔅«من محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب هستم».
📚 سنن ترمذی، ج ۵، ص ۵۴٣.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🗞 حجت الاسلام مسیح مهاجری روحانی و سیاستمدار اصلاح طلب و مدیر روزنامه جمهوری اسلامی می گوید:
🎙در زمان ریاست جمهوری حضرت آیتالله خامنهای، ایشان ماجرایی را برای من تعریف کردند که بسیار شنیدنی و جالب است.
🇮🇷 معظم لَه فرمودند:
📞 روزی در دفتر کارم نشسته بودم، تلفن زنگ زد. مادرم پشت خط بود، گوشی را که برداشتم با صدای خنده ایشان رو به رو شدم.
⁉ علت را پرسیدم؛ مادرم گفت:
📞 «چند روزی است در خانه هیچ نداریم، پدرت هم پولی ندارد!!»
☝این داستان برای من بسیار مهم بود. پدر و مادر رئیسجمهور کشور، پول و غذا ندارند!!
🇮🇷 ماجرای مذکور نشان از سادهزیستی در خانه مقام ولایت دارد. ایشان در خانهای بسیار ساده زندگی میکنند و هیچ فردی تا به حال نتوانسته از موقعیت معظم لَه سوء استفاده کند. چه افتخاری برای ملت مهمتر از اینکه چنین شخصیت ارزشمندی رهبری آنان را بر عهده دارد؟!
🗞 هفته نامه پرتو سخن، شماره ٧٩٠.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
▶🆔 iGap.net/partoweshraq
📢 اگر این کانال تا کنون برای شما مفید بوده است، آن را به دیگران نیز معرفی کنید.
🔻🔻🔻🔻
▶️🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🔟 داستان #ضرب_المثل «گدا به گدا رحمت خدا!!»
👳♂ می گویند شخصی از راهی می گذشت.
👥 دید دو نفر گدا، سر یک کوچه جلوی دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارند و نزدیک است بینشان دعوا شود.
👳♂ آن شخص نزدیک شد و از یکی از آن ها سؤال کرد: «چرا با یکدیگر مشاجره و بگو مگو می کنید؟»
👤 یکی از گداها جواب داد: «چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم، این گدا جلوی مرا گرفته و می گوید: من اول باید بروم. بگو مگوی ما برای همین است».
👳♂ آن شخص تا این حرف را از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت:
👈 «گدا به گدا، رحمت به خدا!!»
👌یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد؛ پس رحمت به خدا که به هر دوی آن ها رزق و روزی می رساند.
goo.gl/qRv9S4
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ببینید
🇾🇪😔 اینجا یمن است و پسر بچهای که نمیتواند از پدرش که در حملات هوایی آل سعود شهید شده، دل بِکَند...!!
🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ببینید
🎥 ژان کلود ستاره سینمای هالیوودازتوصیه های غذایی پیامبرتمجید میکند ودیگران را به مطالعه تغذیه اسلامی دعوت می کند!
🌟محمددراوج هوش وذکاوت بود/او می دانست که چه چیزی برای آینده وبدن مفیداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ببینید
⚠️ جوونا حواستون باشه، بین شما و پلنگا دیوار نکشن...!!
🎙استاد رائفی پور
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
📜 #نوید_ادیان_ابراهیمی_به_حضرت_مهدی (علیه السلام)
✝✡🛐 #بشارت «تورات» 1⃣:
📙… و نهالی که از تنهء یسّی(*) بیرون آمده شاخه ای از ریشه هایش خواهد شکفت و روح خدا بر او قرار خواهد گرفت؛
…مسکینان را به عدالت داوری خواهد کرد و به جهت مظلومان زمین، به راستی حکم خواهد کرد؛
…گرگ با برّه سکونت خواهد کرد، پلنگ با بزغاله خواهد خوابید و شیر و گوسالهء پرواری با هم، و طفل کوچک آنها را خواهد راند…
⛰ در تمامی کوه مقدس من، ضرر و فسادی نخواهند کرد، زیرا که جهان از معرفت خداوند پر خواهد شد.
📗 تورات/ اشعیای نبی/ فصل ۱۱/ ۱۰ - ۱.
🔰(*) یسّی، به معنای قوی، پدر حضرت داوود (علیه السلام) است؛ و مادر امام عصر (علیه السلام) از نسل اوست.
#مـوعـود_شـنـاسے
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
▶🆔 iGap.net/partoweshraq
بالاتر از چهل سال عبادت
🌹 حضرت رضا (عليه السلام) مى فرمايد:
مردى در بنى اسرائيل چهل سال خدا را عبادت كرد، عبادتش مقبول حضرت دوست نيفتاد، به خود گفت:
👳♂ بدبختى از خود توست و علّت منع قبولى در وجود توست، از جانب حق ندا آمد:
✨اين سرزنشى كه از خود كردى، از عبادت چهل ساله ات بالاتر است.
📘 برگرفته از کتاب عرفان اسلامی اثر استاد انصاریان.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
▶🆔 iGap.net/partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید
🛬 روحانی رفته تبریز، مجری میگوید:
🎤 محبوب هر ایرانی...
تا مردم جوابشو بدهند:
😏 روحانی!!
😂😜 ملت جواب میدهند: «تراختور تراختور»!
🌐 @partoweshraq
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
#آیت_الله_بهجت (قدس سره):
🎙نمیتوانیم اعمال خودمان را از خدا مخفی بکنیم؛ او قادر است، ناظر است، علیم است، حکیم است.
🔅تا با او نسازیم، کارمان درست نمیشود. حالا چهکار بکنیم؟ خودمان از خودمان بترسیم، فضلاً از دیگران... بین خودمان و خدایمان در خلَوات، از تضرعات، از انابه و از توبه، و از طلب توبه، طلب توفیق به توبه، دست برنداریم.
📗 به سوی محبوب، ص ١١١.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
🕓 💠🚻💠 مشاوره خانواده
⚜🚺⚜🚼⚜🚹⚜
🙍♀ مواردی که زنها آرزو دارند مردها می دانستند!!
🔖 به مسائل جزئی توجه کنید:
🌀 همه دوست دارند مورد توجه طرف مقابلشان باشند.
💇♀ مدل موی جدید؟ لباس نو؟
چیزی بگویید تا نشانمان دهید که متوجه تغییر شدهاید.
🔖 بیمیلی به معاشقه دلیل وجود مشکل نیست:
💔 خیلی وقت ها بی میلی ما به داشتن رابطه بخاطر شما نیست.
♀ همه ما گاهی اوقات خستهایم، استرس داریم یا نگرانیم. اتفاق میافتد دیگر، نگران نباشید و به خودتان نگیرید.
🔖 کمکمان کنید:
کمی در کارهای خانه، کارهای دانشگاه و کارهای روزمره کمکمان کنید.
💞 گاهی اوقات دوست داریم تنها باشیم:
🙅♀ بیشتر وقتها شاید نتوانید جلو حرف زدنمان را بگیرید اما بعضی وقتها هم دوست داریم تنها باشیم.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
▶🆔 iGap.net/partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
🎬 سکانس عجیب سریال #پایتخت۵ که این بار بصورت واقعی و دردناک در #یمن تکرار شد!
🌐 @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت هفتاد و سوم
🌃 ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار من سراغی نمیگرفت.
مجید همانطور که روی زمین نشسته و سرش را به تشک تکیه داده بود، خوابش برده و دستش به نشانه دلگرمی، همچنان روی دست سرد من مانده بود.
🏭 خوب می دانستم که در پالایشگاه چه کار سخت و سنگینی دارد و از اینکه با این حالم اینهمه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم، دلم به درد آمد.
🛏 دستم را از زیر انگشتان گرمش به آرامی بیرون کشیدم و آهسته از روی تخت پایین آمدم.
نگاهی به صورت خستهاش انداختم که هنوز در خوابی سبک بود و با گامهایی کوتاه از اتاق بیرون رفتم.
🌴 خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفته و انگار در و دیوار هم بوی غم میداد.
به امید اینکه خنکای آب وضو دلم را آرام کند، وضو گرفتم و سجادهام را گشودم. چادر نمازم را سر کردم و به نیت آرامش قلبم دو رکعت نماز خواندم.
👌حق با مجید بود، باید خودم را آماده میکردم تا پا به پای مادر این راه سخت و طولانی را طی کنم و در این مسیر طاقت فرسا، بایستی مایه امید و آرامش مادر میشدم، نه مثل امشب که همه توانم را در آغاز راه باختم و بدون اینکه به یاری دل بیقرار و دست تنهای عبدالله بروم، فقط خون دلم را به کام همسر مهربانم ریختم، هر چند این وظیفهای بود که آوردنش به زبان ساده بود و حتی خیال روزهای عملی کردنش، پردههای نازک دلم را میلرزاند.
نمازم را با گریه بیصدایم تمام کردم، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که به امید اجابت زیر پرده اشک به چله نشسته بود، خدا را خواندم که شفای مادرم را هر چه زودتر مرحمت کرده و به دل من که این همه بیتابی میکند، آرامشی ماندگار عنایت فرماید.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت هفتاد و چهارم
🍍 یک قطعه دیگر از کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با صدایی آهسته گفت:
✋بَسه مادر جون، دیگه نمیخوام.
👁 نگاهم به چشمان گود رفته و گونههای استخوانیاش افتاد، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای باریدن کرد که با گفتن «چقدر هوا گرمه!» از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان بیقرارم را از مادر پنهان کردم.
در این مدت که از عمل جراحی و شروع شیمی درمانیاش میگذشت، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشتتر و بدنی که مدام لاغرتر میشد، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر میخندد، به قلب افسرده مادر امید ببخشم.
🏥 با کنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنکتر کردم و از پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه گلکاری شده حیاط قدم میزد.
💉 در این دو سه هفتهای که درمان مادر آغاز شده بود، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به بیمارستان میآمدند.
👥 محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود شیفتش را تغییر دهد، سری میزدند، ولی آنها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای نخلستان شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند.
نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی کم رمق پرسید:
❓الهه جان! از خونه چه خبر؟
🛌💺 به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کنار تختش مینشستم، با لبخندی مهربان پاسخ دادم:
✋ همه چی سر جاشه، حال همه هم خوبه! فقط همه دلشون برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن، ساجده خیلی بهانه شما رو میگرفت. لعیا میگفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات، ساجده التماس میکنه که اونم با خودشون بیارن.
سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم:
- انشاءالله این دفعه که اومدید خونه، دعوتشون میکنیم، بیان دور هم باشیم.
🛌 آهی کشید و گفت:
- دلم برای بچهها خیلی تنگ شده! بخصوص برای یوسف! تا این بچه به دنیا اومد، من اینجوری شدم و اصلاً فرصت نشد یه بار درست حسابی بغلش کنم.
💓 از شنیدن این حرفش دلم غرق غم شد، ولی باز به روی خودم نیاوردم و با خندهای کوتاه گفتم:
✋ انشاءالله این دوره هم تموم میشه و میاید خونه.
🔥چقدر سخت بود شعله کشیدنهای آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم و غصههایم، فقط لبخند بزنم.
🚪پس از ساعتی، سرانجام از بودنِ کنار مادر دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند.
کوله بار ناراحتیهایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر میداشتم احساس میکردم همه توانم تمام میشود.
🏥 دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان میکشیدم و پلههای طولانیاش را به سختی طی میکردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و نالهام بلند شد.
⏳ حالا فرصت خوبی بود که هر چه از غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل میکرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، فریاد بزنم و اشک بریزم.
✋ کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندانهایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینیام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگهای سفید راهروی بیمارستان میچکید.
بیتوجه به چند نفری که برای کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بیحالم را روی نیمکت رها کردم.
تمام صورتم از گریه خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال مصیبتبار مادرم گریه میکردم.
👥👤 هر کسی چیزی میگفت و میخواست به هر وسیلهای کمکم کند و من چیزی جز شفای مادرم نمیخواستم.
با گوشه چادر سورمهای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده و با تنی که از اندوه و درد میلرزید، قدم به حیاط گذاشتم.
مجید همچنان کنار حیاط بیمارستان ایستاده و بیخبر از حال من، گلهای باغچه حاشیه حیاط را نگاه میکرد که از صدای دمپاییهایم که روی زمین کشیده میشد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید.
مات و مبهوتِ لب و بینی زخمیام، دستم را که به یاری به سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید:
⁉ چه بلایی سر خودت اُوردی؟!
goo.gl/fr8cpr
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜
💐 مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که «این دختر صبح که از خواب بلند میشه باید یه لیوان شیر و قهوه جلوش بذاری و... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته».
☕ اما خدا میدونه مصطفی تا وقتی که شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمیخورد همیشه برای من قهوه درست میکرد.
☝میگفتم: «واسه چی این کارو میکنی؟ راضی به زحمتت نیستم».
🌷 میگفت: «من به مادرت قول دادم که این کارها رو انجام بدم!»
💓 همین عشق و محبت هاش رو میدیدم که احساس میکردم رنگ خدایی به زندگیمون داده.
🌷 #شهید_دکتر_مصطفی_چمران (ره)
goo.gl/oSC8hY
goo.gl/cYRGxY
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
▶🆔 iGap.net/partoweshraq