🕥💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
🌹حساسیت خدا به #امام_حسین (ع)
🎙حجت الاسلام #دانشمند
💚 به مناسبت #شب_جمعه، شب زیارتی ارباب بی کفن
🌐 @partoweshraq
4_6032600558748042213.mp3
زمان:
حجم:
3.54M
🕥💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
🌹حساسیت خدا به #امام_حسین (ع)
🎙حجت الاسلام #دانشمند
💚 به مناسبت #شب_جمعه، شب زیارتی ارباب بی کفن
🌐 @partoweshraq
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
⚜ #آیت_الله_بهجت (ره):
🎙انسان [باید] خود را در محضر خدا ببیند و خدا را در همۀ احوال، مطلع از خود و در همهجا حاضر و بر همۀ کارها و احوال خود ناظر بداند. خدا میداند این حالت مراقبه و توجه، چه تأثیراتی در روح انسان و در تحصیل علم و معرفت دارد!
📚 در محضر بهجت، ج١، ص ٣٢٩.
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
🕓 💠🚻💠 #مشاوره_خانواده
🌡 تفاوت مزاجها میتواند در تحکیم یا بروز اختلاف نقش داشته باشد.
🔥❄ « #گرم_مزاجان» افرادی فعال و پر جنب و جوش هستند و « #سرد_مزاجان» افرادی بیحال هستند.
👌مثلاً زن و شوهری که تفاوت مزاجی دارند و میخواهند بیرون بروند، فرد گرم مزاج سریعتر حاضر میشود و فرد سرد مزاج بسیار کند عمل میکند و باعث معطلی و ناراحتی طرف مقابل میشود.
⚠ توجه به نکته فوق در پیشگیری از نزاع موثر است!
🌐 @partoweshraq
✌تمام هزینه های یک مرد انقلابی...
📡 هرگاه حرف حقی زد مورد تهاجم و تخریب قرار گرفت!
#رحیم_پور_ازغدی
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
🔺دلایل برجسته سازی عجیب یک پلاکارد ⚠مشخص شدن اسامی ١٠٠ مدیر دو تابعیتی ⚠ رسیدن مبارزه با مفاسد به دا
🔺سناریوی تکراری یک ضد انقلاب
🌐 @partoweshraq
🔺🤔 شما مقایسه کنید!
😳⚠ صنعت موشکی و هسته ای و فضایی و نظامی دست نیروهای انقلابی است اما اقتصاد و خودرو سازی دست لیبرالهای غربگرا
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و یکم
👨🏻 با هر دو دست پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن لرزانم دورش میکرد، بر سرش فریاد کشید:
⁉ میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمیبینی بارداره؟!!!
🏻و دیگر نمیفهمیدم پدر در جواب عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصلاً به روی خودش نمیآورد که برای دختر باردارش چه نقشه شومی کشیده و شاید از غیرت برادرانه عبدالله میترسید و من چقدر دلم میسوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر غیرت داشت که اجازه نمیداد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ هم پیاله شدن با این جماعت بیایمان، همه سرمایه مسلمانیاش را به تاراج داده بود.
🏻👨🏻عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه میکردم و دور از چشم پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را تکرار میکردم.
🏻همه بدنم در آغوش عبدالله میلرزید و باز خیالم پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم:
⁉ الان اومدی، مجید تو کوچه نبود؟!
🌴 کمکم کرد تا لب پله بنشینم و مضطرب پرسید:
👨🏻 چی شده الهه؟ مگه قرار بوده مجید بیاد اینجا؟
🏻و من دیگر حالی برایم نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید حیا میکردم که از نقشه بیشرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت بغض و گریه بالا نمیآمد، زمزمه کردم:
⁉ من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟
👌و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر تسنن مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد:
👴 یه زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این خونه بذاره بیرون!
👴 ولی مثل اینکه دلش نیاید بیآنکه نمکی به زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبتزدهام خیره شد و در نهایت بیرحمی تهدیدم کرد:
👈 یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!
👿 و انگار شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذرهای دلش به حالم نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که عبدالله به سمتش رفت و پرسید:
👨🏻 بابا چی شده؟!
👴 و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر سرش فریاد کشید:
👈 به تو چه؟!!! زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان!
👴👨🏻 و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز نمیدانست در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و نشانهای پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد:
📱جانم الهه؟
🏻از شدت گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفههای خیسم، ناله زدم:
⁉ کجایی مجید؟!
👌و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با دلواپسی جواب داد:
📱من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام... و من نمیخواستم آتش خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با دستپاچگی التماسش کردم:
🏻همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام!
👌میدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم محاکمه شده و به اشد مجازات محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم:
🏻من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر کوچه وایسا، من خودم میام... و به سرعت ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم گذشته بود، ولی نمیخواستم برای عبدالله مشکلی ایجاد شود که باز گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم.
👨🏻 عبدالله که از پدر نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از مصیبت که بر سرم خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم... هر چه میگفت و هر چه میپرسید، فقط سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگیام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، بیصدا گریه میکردم.
🌴سرمایه یک عمر زحمت پدر و قناعت مادرم به چنگ مشتی وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالیاش با قدمهای ناپاک زنی شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزدهام را شکست.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq