پرتو اشراق
انتخاب کردی! 😂 باید تحمل کنی! 🌐 @partoweshraq
😂 برنامه معیشتی دولت برای عبور از شرایط نابسامان اقتصادی:
۱. فعلا مسکن نخرید
۲. فعلا خودرو نخرید
۳. فعلا موبایل نخرید
۴. فعلا دلار نخرید
۵. فعلا سکه نخرید
۶. فعلا طلا نخرید
۷. فعلا کتاب نخرید
۸. فعلا دارو نخرید
۹. فعلا برنج نخرید
۱۰. فعلا پوشک نخرید
۱۱. فعلا شیر خشک نخرید
۱۲. فعلا همینه که هست رأی دادید اینقدرم بهونه نگیرید، باید تحمل کنید!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و بیست و پنجم
🏻سپس سرش را به سمت دریا چرخاند و مثل اینکه نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گُم کرد که آهسته صدایش کردم:
🏻مجید! ناراحت شدی؟ دوست نداری اینجوری بحث کنیم؟
👌🏻و درست حرف دلش را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی عاشقانه پاسخ داد:
🏻الهه جان! نمیخوام خدای نکرده این بحثها باعث شه که یه وقت... راستش میترسم شیرینی زندگیمون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم. یعنی اصولاً شیعه و سُنی با هم اختلاف خاصی ندارن. همهمون رو به یه قبله نماز میخونیم، همهمون قرآن رو قبول داریم، همهمون به پیامبر (صلی الله علیه و آله) اعتقاد داریم، فقط سرِ یه سری مسائل جزئی اختلاف داریم.
🏻🏻 و همین اختلافات جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم:
🏻خُب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!... و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری دردش قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادیام را آغاز کردم:
☝🏻بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم...
🏝 و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم حرفم را تمام کنم که نالهام زیر لب، خفه شد.
🏻با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم تکانی به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود.
🏻 مجید از این تغییر ناگهانیام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند و من اجازه نمیدادم دستش به تنم بخورد که تمام بدنم از درد رعشه میکشید.
⚡تا به حال چنین درد سختی را تجربه نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که سراسیمه دمپاییاش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسهها ندویده بود که طوفان دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم:
🏻✋🏻مجید! نمیخواد بری. بیا، بهتر شدم... و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم بارداری تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانیام از شدت درد، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود.
👣 مجید دیگر دمپاییاش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی ماسهها مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید:
❓بهتری الهه؟
🏻سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال خرابم، به وحشت افتاده بود، با خشمی عاشقانه تشر زد:
🏻از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت رحم کن الهه!
🏻 با پشت دستم، صورت خیس از عرقم را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم:
- فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد... دست پشت کمرم گرفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم گیج رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم.
🚕 حال سخت و بدی بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی تختخواب دراز کشیدم.
🛌 مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی دسترسی نداشتیم تا برایم تجویزی مادرانه کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم:
🏻ای کاش الان مامانم اینجا بود!
🏻 که در این شرایط سخت و حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کسِ من بود.
🛌 دستش را روی تخت پیش آورد، دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی غمگین دلداریام داد:
💞 قربونت بشم الهه جان! غصه نخور! ما خدا رو داریم!
🏻🏻 و این هم هنوز از طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز زخم بیوفایی خانوادهام را فراموش کنم و نه تنها از سر درد و کمر درد که از این همه بیکسی، در بستری از غم غربت به خواب رفتم.
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜
🌷 شهیدی که توانست با دلایل و آیات قرآنی رضایت خانواده اش را برای رفتن به جبهه کسب نماید!
📺 اتفاقات سوريه را دنبال ميکرد و من اصلاً فکرش را نميکردم که روزي تصميم به رفتن بگيرد. با هم اخبار را نگاه و درباره اين اتفاقات صحبت ميکرديم.
✊ روحيه ظلم ستيزي داشت و در مدتي که اين اخبار را ميديد تصميم خودش را گرفته بود.
‼وقتي به من جريان رفتنش را گفت باورم نشد و فکر ميکردم شوخي ميکند!
🇸🇾 وقتي با من صحبت ميکرد من به شوخي جوابش را ميدادم فکر نميکردم تصميمشان براي رفتن جدي باشد اما بعداً متوجه شدم که تصميمش کاملاً جدي است و ميخواهد به سوريه برود.
🗓 سال ١٣٩٣ به سپاه رفت و به او گفتند: سپاه به عنوان بسيجي نيرو اعزام نميکند.
🚗 به تهران رفت و آنجا هم قبولش نکردند. من اصلاً فکر نميکردم که تصميمش تا اين حد جدي باشد.
👌خيلي پيگير شده بود. خودش را به آب و آتش زد ولي از ايران نتيجهاي نگرفت.
💓 هر چه بود انگار به دلش افتاده بود که خواهد رفت.
💻 در فيسبوک با شخصي از سپاه بدر عراق آشنا ميشود.
🏴 من هم نگران بودم که نکند آن شخص داعشي باشد که گفت نه از صحبتهايش معلوم است به لحاظ اعتقادي با ماست. آن آقا از شيعيان عراق بود و با هم دوست شدند و مدارکش را فرستاد.
☝🏻ايشان قول داده بود اگر به اينجا بياييد من کارتان را درست ميکنم. آن زمان يک سالي بود که انتقالي به تبريز گرفته بود.
🛫 مرخصي بدون حقوق گرفت و بار اول در سال ٩٣ رفت و ۶۵ روز آنجا بود.
🏭 زماني که برگشت به خاطر مسئله رفتنش با شرکت نفت با مشکل مواجه شد. در اين ميان فاصلهاي افتاد تا اينکه سوم مهر سال ٩۴ دوباره رفت و دوم آبان شهيد شد.
🎙راوی:همسر شهید
🌷شهید وحید نومی گلزار
☀ شهید ظهر عاشورا
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🏴 #آمدمحرم...
🌹 #السلامعلیکیااباعبداللهالحسین
✋🏻 #من_حسینی_ام
▪بر پا شده است در دل من خیمهی غمی
▪جانم، چه نوحه و چه عزا چه ماتمی
🌐 @partoweshraq
#شعر
#تکیه