7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍗🌶️🥫جوجه چینی با سس تارتار
مواد لازم:
۱-فیله یا سینه مرغ ۶۰۰ گرم
۲-آرد سفید ۱۶۰ گرم
۳-دلستر ساده ۱ لیوان
۴-جوش شیرین ۱٫۴ ق.چ
۵-زعفران دم شده ۱ ق.غ
۶-نمک، فلفل، پودر سیر به میزان لازم
سس:
۱-سس مایونز ۱ پ
۲-خیار شور ۲ عدد
۳-ترخون خشک ۱ ق.چ
۴-آبلیمو ۱ الی ۲ ق.غ
۵-نمک و فلفل به میزان لازم
نکات:
۱- غلظت خمیر بنیه باید به اندازه غلظت ماست باشه نه خیلی شل و نه خیلی سفت.
۲- نباید خمیر را زیاد هم بزنید، چون از حالت پفکی خارج میشه و به فیله ها نمی چسبه.
۳- فیله یا سینه های مرغ آغشته به خمیر بنیه را یک به یک در داخل روغن داغ سرخ کنید، حتما باید دو طرف فیله ها را در روغن برگردونیم تا به خوبی بپزن ، زمانی که مرغ ها طلایی رنگ شدند، اون ها رو روی دستمال روغن گیر آشپزخانه بذارید تا روغن اضافی شون گرفته شه.
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این پست مخصوص عاشقای سیب زمینه 😍
یه سیب زمینی تنوری متفاوت و خوشمزه 😋
📌سیب زمینی کوچیک هشت عدد
📌 سیر سه حبه
📌روغن زیتون یک قاشق چایخوری
📌ادویه (نمک،فلفل سیاه و قرمز،پاپریکا،پولبیبر،پودرسیر و رزماری)
📌 پنیر پارمسان
📌جعفری
📌بیست دقیقه پخت کافیه و سیب زمینی ها نباید کامل بپزن
📌 اگه میخواین ترد تر بشه سیب زمینی هارو له تر و زمان پخت توی فر رو بیشتررکنید
📌 با یه سس کچاپ فوق العاده خوشمزه میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چیپس_و_ماست
مواد لازم
سیب زمینی ۵ عدد
سرکه سفید نصف لیوان
چند تکه یخ
ماست کم چرب ۲ و نیم پیمانه
سیر ۱ حبه
ریحان چند برگ
جعفری چند برگ
روغن زیتون ۳ قاشق غذا خوری
ادویه سیب زمینی 👇
نمک و فلفل سیاه و اویشن و پول بیبر و پاپریکا و پودر سیر (هر کدوم نصف قاشق چای خوری )
پروانه های وصال
#کنترل_ذهن 328 🔶 ممکنه این موضوع به ذهن برسه که اگه به داشته هامون نباید زیاد فکر کنیم پس دیگه نبای
#کنترل_ذهن 329
انسان اگه یه چیز خوبی به دست آورد نباید ذوق زده بشه و خیلی کیف کنه! البته شکر کردن به جای خودش محفوظه.
در قرآن کریم شاخص ایمان رو چی میفرماید؟
✅ اینکه برای چیزایی که بهت رسیده خیلی خوشحال نشی و به خاطر چیزایی که از دست دادی تاسف نخوری.
این یعنی یه انسان مومن👌
🔷 مثلا اگه یه ماشین خیلی خوب خریدی هی محوش نشو!
تا دیدی که ذهنت داره میره سمت ماشین، هی با خدا مناجات کن
✔️🌹 بگو خدایا من در راه تو مصرفش میکنم... خدایا همش لطف تو هست...
خلاصه یه حرفی بزن، یه حرف خوب به ذهنت برسه. مشغول خدا باش. نیا روی زمین!
یادتونه درباره عجب صحبت کردیم؟
گفتیم که عجب یعنی یه لحظه پیش خودت فکر کنی که کسی شدی و آدم حسابی شدی و ...!!!😒
🌹
پروانه های وصال
#کنترل_ذهن 329 انسان اگه یه چیز خوبی به دست آورد نباید ذوق زده بشه و خیلی کیف کنه! البته شکر کردن ب
#کنترل_ذهن 330
حالا اگه به یه مالی مغرور بشی بهش میگن عجب به مال!
یا همون چشم زدن به خودمون هست.
اگه یه بچه زیبایی خدا بهت داد زود بگو خدایا این بچه رو کمک من کن برای قیامتم...
بذارید امروزم هم یه دعای فنی بکنم!😊
خدایا ما رو بدون بلا و سختی، یاد مرگ و قیامت بینداز...✔️
💢 آخه بعضی وقتا خدا با بلا و مصیبت آدم رو یاد قیامت میندازه.
اِلهی لا تُؤَدِّبْنی بِعُقوُبَتِکَ
خدایا با چوب زدن، ما رو آدم نکن....
حتما تا حالا زیاد براتون پیش اومده که یه اتفاقات بدی باعث شده که در خونه خدا برید!!!
خب آخه این چه وضعیه! این درستش نیست...
😒
🌹 دعا کن که خدا وسط یه مجلس روضه تو رو به یاد قیامت بندازه توی یه مسافرت، یه هوای آروم و خوب نشستی یه دفعه ای یاد قیامت بیفتی...💞💕😌
🌹
پروانه های وصال
🦋 ای در دام عنکبوت #قسمت ۱۶۰ 🎬 چشم که باز کردم ,خودم را سرسجاده دیدم ,انگار وقت نماز صبح بود ,بلند
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۶۱ 🎬
یک مرد که از لباسش مشخص بود از نظامیان اسراییلی,است از دیوار خانه بالا امد ودر حیاط راباز کرد وچند نفردیگه وارد شدند,فوری خودم را به اتاق خواب رساندم واسلحه ی کمری را که علی بهم داده بود تا برای مواقع اضطراری استفاده کنم زیر لباسم پنهان کردم که صدای در هال بلند شد.
خودم رابه در رساندم,بازش کردم وطوری که انگار از خواب بیدار شدم باتعجب گفتم:ببخشید شما؟؟مگه در حیاط باز بود؟شما به چه جراتی وارد خانه ی من شدید؟؟
یکیشان که به نظرمیامد بربقیه ارجحیت دارد جلو امد وگفت:ببخشید خانم هانیه الکمال؟
من:بله امرتان؟
نظامی:ما قصد جسارت نداشتیم اما دکتر انور امر کردند شما را پیش ایشان ببریم وتاکید کردند اگر درخانه را بازنکردید ,از نبود شما درخانه مطمین شویم وگرنه ما قصد بدی نداشتیم.
وقتی لحن کلام نظامیه راشنیدم ,کمی خیالم راحت شد ,اما احساس درونم خبراز خطری بزرگ وقریب الوقوع میداد.
پس روکردم به مردنظامی وگفتم:شما بیرون بیاستید تا من اماده شوم وباشما بیایم.
همه شان از خانه بیرون رفتند,به سرعت گوشی راروشن کردم,هرچه زنگ میزدم علی در دسترس نبود ,پس برایش پیغام گذاشتم وتوضیح دادم چه شده وکجا رفته ام وبرای اطمینان بیشتر هم روی کاغذی یادداشتی نوشتم وگذاشتم روی میز جلوی تلویزیون,تا به محض امدن ببیند.
ساعتم را به زهرا داده بودم,پس گردنبند رابه گردنم بستم ویه چاقوی کوچلو اما تیز ,ضامن دار داخل جیب پیراهنم گذاشتم واسلحه کمری را مسلح واماده ,داخل جورابم پنهان کردم,چون حسم بهم میگفت خطری تهدیدم میکند واز وضعیت خانه انور هم مطلع بودم,یک ماده ی خمیری مانند نرمی راکه علی قبلا عملکردش رابرایم شرح داده بود کف دستم پنهان کردم ,که هنگام ورود به خانه به قفل در ورودی خانه انور بزنم تا از بسته شدن کاملش جلوگیری کنم واگر احیانا خطری تهدیدم کرد,از باز بودن در خانه مطمین باشم.
زیر لب بسم الله گفتم وباخواندن آیت الکرسی ,سوار ماشین نظامیان شدم.
جلوی خانه انور پیاده شدم,یکی از نظامیان تا جلوی در بدرقه ام کرد ودرهمین حین باانور تلفنی صحبت میکرد واصرار داشت که بمانند اما مثل اینکه انور مرخصشان کرده بود.
خیلی ارام ومعمولی لنگ در را گرفتم ,که انگار میخواهم از نظامیان خداحافظی کنم,وخیلی نرم,کف دستم راکه ماده ی خمیرمانند بود روی قفل وسوراخ کلید در فشاردادم,وعادی برگشتم وبا سربازان اسراییلی خداحافظی کردم ,در را پشت سرم بستم وکاملا مطمین شدم ,زبانه در جا نرفت.
دوباره بسم الله ای گفتم ووارد خانه شدم.
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
#نویسنده_طاهره_سادات_حسینی
پروانه های وصال
🦋 ای در دام عنکبوت #قسمت۱۶۱ 🎬 یک مرد که از لباسش مشخص بود از نظامیان اسراییلی,است از دیوار خانه با
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۶۲ 🎬
انور داخل هال نبود,چند دقیقه ای که گذشت صدای در هال که روبه حیاط بزرگ وازمایشگاه مجهزش باز میشد امد وسرتاس انور پدیدارشد.
من:سلام استاد...
انور:کجایی هانیه الکمال,چرا گوشیت خاموشه وبا لحنی که احساس کردم حاکی از متلک است ادامه داد:نمیگی این پدر پیرت برای تو واون نوه های عزیزش ,دلتنگ میشه ودرحینی که خنده جنون امیزی میکرد اشاره به درحیاط کرد وگفت ,بیا بریم ازمایشگاه,کار اصلی ما اونجاست....
از لحن کلامش متوجه شدم از چیزی عصبانی ست وخطر بیخ گوشم است ,باخودمذفکر میکردم این چی چی میگفت نوه هایم؟؟؟
,اما با طمانینه پشت سرش حرکت کردم وگفتم:یه کم خسته بودم,گوشی را خاموش کرده بودم وخواب بودم.
انور:پس اون شوهر دلقکت کجا بود؟؟
ازاین طرز,حرف زدن انور جاخوردم واصلا تحمل نداشتم کسی به علی من ,توهین کند,همینطور که وارد ازمایشگاه میشدم ,گفتم:وای استاد شوهرمن ماهه,راجب علی اینجور نگین....
وای, من چی گفتم؟!!خدای من اشتباه کردم....هارون نه علی ....
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
پروانه های وصال
🦋 ای در دام عنکبوت #قسمت۱۶۲ 🎬 انور داخل هال نبود,چند دقیقه ای که گذشت صدای در هال که روبه حیاط بز
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۶۳ 🎬
انور سریع برگشت طرفم,انگار منتظر همچین آتویی از طرف من بود...پس درسته...اسمش علی هست درجلد هارون....
با تحکم اشاره کرد تا روی صندلی بنشینم وخودشم روی صندلی روبروم نشست وگفت:ببین هانیه الکمال قلابی که نمیدونم اسمت چی چی هست,اگه ما یهودیها دست توجادوگری وارتباط بااجنه داریم,گویا شما که فکرمیکنم مسلمان باشید جادوی قویتری دارید,طوری من,اسحاق انور این مغزمتفکر اسراییل را همون لحظه اول دیدار جادو کردید که اون لحظه هیچ خواسته ای نداشتم جز اینکه تو درکنارم باشی....
باهر حرف انور پشتم یخ میکرد,پس هوییت ما لو رفته بود,خدای من, علی.....نکنه علی را گرفتند.....همینجور که توافکار خودم غوطه ور بودم ,نا گهان با صدای فریاد انور به خود امدم:ای دخترک بی شرم من تورا مثل دختر خودم میدانستم,میخواستم تمام دنیا رابه پات بریزم,یادته چندماه پیش یه ماده بهت تزریق کردم وگفتم بسیار مفیده برای بدنت؟
یاد اون روز افتادم,درست میگفت دوماه پیش بود...اروم سرم راتکان دادم.
انور ادامه داد:ارزوها برات داشتم,چون میدانستم درسن باروری هستی,دارویی بهت تزریق کردم که در زایمان اول صاحب حداقل شش بچه بشی,بله یک شش قلوی ناز وملوس,من بادیدن نوه های رنگ ووارنگ خوشحال میشدم وتوهم با زیاد کردن جمعیت اسراییل ,خدمتی ارزنده میکردی به این قوم برگزیده که یکی از,اهداف بزرگش,افزایش جمعیت با رشد بالا برای خودش وکاهش جمعیت برای مسلمانان بود....
اما تواونی نبودی که من فکر میکردم....
من اشتباه میکردم,اما حالا وقت برای جبران اشتباهم هست...
میدانستم که از استرس رنگم مثل گچ سفید شده...
انور فریاد زد:نترس دخترک مسلمان...نمیکشمت,میخوام موش ازمایشگاهی خودم بشی وزجر کشت کنم....ودوباره خنده ای از,سرجنون سرداد...
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
پروانه های وصال
🦋 ای در دام عنکبوت #قسمت۱۶۳ 🎬 انور سریع برگشت طرفم,انگار منتظر همچین آتویی از طرف من بود...پس درست
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۶۴ 🎬
انور همینطور که به طرف قفسه های ازمایشگاه میرفت گفت:وقتی صبح بهم خبردادند که بیمارستان صحرایی مورد حمله افراد ناشناسی,قرارگرفته وتمام بچه ها,یعنی گنجینه ی اسراییل را غارت کردند,اصلا فکر نمیکردم که کار تو باشه ,تا وقتی ساعت تورا,همون که توی بی شرف داخلش ردیاب کارگذاشته بودی رابا چشم خودم ندیدم باورم نشد که کار کار دخترمن است ومن ماردر استین پرورش دادم.
بااین حرف انور مطمین شدم که بچه ها به سلامت نجات پیدا کردند,لبخندی روی لبم نشست که با بطری ازمایشگاهی که انور به سمتم پرتاب کردوبه سرم برخورد کرد,متوجه انور شدم.
انور:اره بخند دخترک جاسوس,بخند که نوبت خنده من هم میرسه,ودوباره فریاد زد:من الاغ همون دفعه که تواورشلیم اون پسرک عماد را از دستم دراوردن واسیرم کردند وتوشدی زورو ونجاتم دادی باید بهت شک میکردم....وای که من,اسحاق انور با شصت سال سن از دخترکی عراقی رودستم خوردم....
اما این راز راهیچ جا برملا نمیکنم وخودم میدانم وتو,شیشه ی بسیارکوچکی را از یخچال ازمایشگاه دراورد وگفت:این را میبینی,یک ویروس جهش یافته است که به شدت مسری هست ,قراره روتو امتحانش کنم تا ببینم عوارض مخربش تا کجاها هست.....وخنده ی وحشتناکی کرد وادامه داد نترس موش کوچلوی من,الان باهات کار دارم,این ویروس را یک وقت دیگه روت امتحان میکنم...
کل تنم خیس از عرق شده بود,وزیرلبم زمزمه میکردم(یا صاحب الزمان,ادرکنی ولاتهلکنی)
انور از داخل یخچال ازمایشگاه دوتا حباب تزریقی بیرون اورد. اولی را بالا گرفت
وگفت:این رامیبینی ,تزریق یک بار ازاین ماده باعث عقیم شدن کامل فرد میشه وحباب دومی را بالا اورد وادامه داد واما اگر با این ماده مخلوط بشه,باعث مرگ جنین نه ماهه هم میشه,جنین چند روزه را طی چندثانیه نابود میکند.
خدای من این جانی میخواست اول حساب بچه,یابچه های من رابرسد وبعد.... باید کاری کنم,اما اگر کوچکترین حرکتی کنم ,انور را هوشیارمیکنم ومطمینا بااسلحه ی کمریش کارم راتمام میکند,پس نمیتوانم اسلحه ام را از جورابم دربیارم اما طبق شناختی که از انور داشتم ,اگر روی اعصابش راه میرفتم,تمرکزش را از بین میبردم واینجوری فلجش میکردم و نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد وحداقل برای خودم وقت میخریدم...شاید صدام را از میکروفن گردنبند میشنیدند شاید علی بیاد....با به یاد آوردن علی اشک از چشمام سرازیر شد,انور تا گریه ام را دید,در حالی که ماده ی حباب اولی را داخل سرنگ میکشید گفت:
چیه مارمولک ترسیدی؟گریه میکنی؟؟
من با جسارتی درصدام گفتم:ترس؟؟!!اونم از ابلیس شکم گنده ای مثل تو؟؟هی چی فکر کردی؟؟من شیعه ی مولا علی ع هستم همون که در خیبر ,قلعه ی یهودیها وصدالبته اجداد تورا با دستان نیرومندش از جا کند وتو که هستی؟تویی که سروسردار ومرادت شیطان است ,شما یک مشت غارتگر وظالمید که حتی سرزمینتان غصبی است,تو وامثال تو برای سلامتیتان ,احکام دین من را رعایت میکنید یعنی حتی ازخود دین درست وحسابی ندارید,شما یک قوم برگزیده خدانیستید,شما یک مشت انگل هستید که درکثافات خودتان میلولید,قوم برگزیده من هستم,شوهرم علی است ,قوم برگزیده شیعیان مولاعلی ع هستند که به زودی زود حجت زنده ی خدا,امام دوازدهم ما همان که شما سعی به دستگیریش دارید,می اید وریشه ی شما را از جا خواهد کند ومیشود انچه که باید بشود وبراستی زمین از آن صالحان است....
به خدا قسم به صدق حرفها ودرستی کلام من اطمینان دارید اما چاره ای جز جنگ ندارید اخر,شما حزب شیطانید وما حزب الله....
درست حدس زدم,انور با شنیدن رجز خوانی من ,خشکش زده بود,حباب دوم دست نخورده بود وسرنگ حاوی موادحباب اول در دستان لرزان انور بود.
ناگهان انور مثل گراز وحشی به سمتم حمله ور شد....
#ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧