👈 حال دلت که خوب باشد آدمها همهشان دوست داشتنیاند
👈 حال دلت که خوب باشد حتی چراغ قرمز هم برایت مکثی دوست داشتنی میشود
👈 حال دلت که خوب باشد میشوی همبازی بچهها و همصحبت بزرگترها
👈 حال دلت که خوب باشد رنگها همه خوشرنگاند
👈 حال دلت که خوب باشد حتی ابریترین روزها هم فقط نوید باران میدهند
👈 حال دلت که خوب باشد همه تو را قشنگتر میبینند
👈 امروز تصمیم بگیر تمام چیزهایی که آزارت میدهد را رها کنی تا حال دلت خوب شود
🌷خنده وگریه درقرآن:
🌷به نام خداوندی که میخنداندومیگریاند
🌷وانه هو اضحک وابکی...............۴۳ نجم
وخداوند است که میخنداندومیگریاند.
🌷وتضحکون ولاتبکون .وانتم سامدون..۶۰ نجم
و میخندید وگریه نمی کنیدو ازخدا غافلید.
🌷وممن هدینا واجتبینا اذا تتلی علیهم آیات الرحمن خرو سجدا وبکیا.....................۵۸مریم
هدایت شدگان وانتخاب شدگان، وقتی به آیات قرآن توجه میکنند، سجده وگریه میکنند
🌷گریه های بافضیلت:
🌷۱.گریه ازترس خدا:
و اما البکائون من خشیتی،فانی افتش الناس ولا افتشهم.وسائل،ج ۱۵،ص۲۲۸
آنان که ازترس غضب من میگریند،
روز قیامت تفتیش نمیشوند
🌷۲.گریه به خاطر گناهان:
و طول البکاء علی خطیئته
گریه زیاد بخاطرگناهان،نجات دهنده است.
امام سجاد ع.تحف العقول۲۰۴
🌷۳.گریه به خاطر مصیبت اهل بیت ع
که باعث آمرزش وگریان نبودن درقیامت است
بحار ج۴۴،ص۲۷۸
🌷4.گریه برای کرنش دربرابرعظمت خدا،نشانه هدایت شدن است.58مریم
🌷5.وتضحکون ولاتبکون وانتم سامدون.60نجم
میخندید وگریه نمیکنید،درحالیکه غافلید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠زیارت امیرالمومنین
دیدار تجربه گر خردسال با امام علی (ع) در عالم برزخ
✅ هرروز ساعت 17:15
بازپخش 1 بامداد از شبکه چهار و 8:30 روز بعد از شبکه قرآن
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#زندگی_پس_از_زندگی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 کلیپ #استاد_عالی
🔻تحلیل جالب " مـخفـی کــردن گــنــاه " از ثمرات تظاهر به گناه نکردن...
#صفات_نیکو
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️امروز حضور پر قدرت گشت ارشاد و پلیس در میدان ولیعصر تهران
ماجرای بازداشت موقت همسر و دختر احمدرضا عابدزاده چه بود
🔹یک منبع آگاه در گفتوگو با فارس ضمن تأیید خبر بازداشت همسر و دختر عابدزاده گفت: مأموران طرح عفاف و حجاب بعدازظهر امروز در یکی از خیابانهای شمال تهران به خانم لطیفیان، همسر و نگار عابدزاده، دختر احمدرضا عابدزاده بهدلیل کشف حجاب تذکر دادند، اما این ۲ نفر بهدلیل ایجاد تنش و درگیری با مأموران بهطور موقت بازداشت شدند و سپس آزاد شدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ #استاد_رائفی_پور
🔻 «سِحر مدرن» امروز ما درگیر موجهای آخری آخرالزمانیم یعنی آنچه در روایت ما هست که در آستانه ظهور اتفاق میافتد لبه علم دنیاست.
✍ دو صیحه قبل از ظهور اتفاق میافتد...
. ┄┅═✧☫ سیاسی معنوی ☫✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ #استاد_رحیم_پور_ازغدی
🔻تحلیل جالب بر: امداد خداوند به کفار...
#خدا #امام_زمان_عج
. ┄┅═✧☫ سیاسی معنوی ☫✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ #استاد_رائفی_پور
🔻 «سِحر مدرن» امروز ما درگیر موجهای آخری آخرالزمانیم یعنی آنچه در روایت ما هست که در آستانه ظهور اتفاق میافتد لبه علم دنیاست.
✍ دو صیحه قبل از ظهور اتفاق میافتد...
.
3.62M
🚨#فــوری 🔴 خیلی مهــم
🔥🔥عملیات خییییلی مههههم برای امروز،۲۶ فروردین❌❌😱
🔴همین#الانکاملگوشکنید❗️
🚨در رابطه با #عملیاتپهپادیسپاه
📣📣 نشـر سریع در هممممه گروهها و کانال های مومنیـن😱
#فرصتروازدستندید
💥نشر فوری و طوفانی 💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلاصه عملیات دیشب سپاه برای بچه هایی که خواب بودن😂
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 29 🔶 گاهی وقت ها میشه که نمایندگان مجلس و سایر قانون گذاران و دولتی ها برای اینکه مقدا
#مدیریت_زمان 30
✅ آدم ها باید ارزش زمان رو به خوبی درک کنند. اونم زمان موقت... نه یک زمان دائمی...
تا چشم بهم بزنیم تموم شده رفته!
🔸 قدر زمانی رو بدونیم که برای هر یک ثانیه اون حساب و کتاب و سوال خواهیم شد...
✔️ موضوعی مثل زمان باید مدام فکر ما رو به خودش مشغول کنه. مدام حسرت بخوریم به خاطر از دست دادن زمان هامون...
🔺 غروب ها باید دل آدم بگیره... من یک روز رو از دست دادم....
🌷
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 30 ✅ آدم ها باید ارزش زمان رو به خوبی درک کنند. اونم زمان موقت... نه یک زمان دائمی...
چقدر خوبه که روی زمانمون حساس باشیم و اجازه ندیم الکی از دست بره
در واقع یکی از بهترین راه ها و برنامه های مبارزه با نفس برای آدم، همین مدیریت زمان هست.
نه عجله کنید نه استرس بگیرید. با توکل بر خدا و با نشاط و لبخند سعی کنید از زمان هاتون به بهترین شکل ممکن استفاده کنید😊🌹
بگو ان شالله👌
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 30 ✅ آدم ها باید ارزش زمان رو به خوبی درک کنند. اونم زمان موقت... نه یک زمان دائمی...
#مدیریت_زمان 31
🔹 ما در مکانی به نام #دنیا داریم زندگی میکنیم و همچنین در #زمانی داریم زندگی میکنیم که میزان عمر ما رو تشکیل میده.
🔸 مکانی که ما در اون زندگی میکنیم شاید ارزشش کمتر باشه از زمانی که در اون زندگی میکنیم.
ارزش زمان خیلی زیاده و ما باید "خسیس" باشیم در مصرف کردن زمان.
ما واقعا زمان بسیار کوتاهی رو در اختیار داریم و با هر لحظه از زمان خودمون میتونیم خریدهای بسیار زیادی برای قیامتمون داشته باشیم.
🔶 ما صرفا برای زندگی در دنیا آفریده نشدیم. بلکه دنیا یه بخش ناچیزی از زندگی واقعی ماست. قسمت اصلی زندگی ما در قیامت ادامه پیدا میکنه...
🌷
پروانه های وصال
#از_کرونا_تا^بهشت #قسمت پایانی 🎬: انگار ما زمان مراسمشان رسیده بودیم,مراسمی که برای سلامتی عزازییل
«شاهزاده ای در خدمت»
#قسمت :اول
به نام خالق یکتا
«ولایة علی بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی»
همانا ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، قلعه و حصاری ست محکم و هرکس که وارد این قلعه شود ، از عذاب الهی محفوظ است، خداوندا بپذیر تا از تکبیر گویان درگاه ربوبیت باشم و قبول فرما تا از سلام گویان ساحت مطهر اولین امام و ولیّ بلافصل پیامبرت باشم
آغاز:
قصر در سکوتی عجیب فرو رفته بود و هراز گاهی صدای چکه ای که بر مایع درون محفظه می چکید ، سکوت فضای حاکم را میشکست...
دستان لرزان دختر ، آخرین ماده هم در مایع پیش رویش انداخت و سپس ،تکه ای فلز بی ارزش را درون آن انداخت، چند دقیقه با هیجان به تماشا نشست ، اندک اندک رنگ فلز به زردی گرایید و دخترک با چشمان زیبایش خیره به فلزی که داشت به طلا تبدیل میشد، ذوق زده دستانش را بهم زد و همانطور که با حرکتی دایره وار دور خود می گشت ،صدایش بلند شد : موفق شدم....من موفق شدم ...بالاخره تعلیمات استاد و خواندن کتابهای مختلف اثر کرد ....من توانستم.....
در همین حین ، صدای قیژ درب بزرگ کارگاه خبر از ورود کسی میداد و او می دانست که کسی غیر از آمیشا نمی تواند باشد.
دخترک با ذوق و هیجان خود را به دختر سیه چرده جلوی درب رساند و همانطور که دستان او را در دست گرفته بود به طرف ظرفی که شاهکارش در آن قرار داشت برد و گفت : بیا آمیشا....بیا جلوتر ....ببین چه کرده ام...
آمیشا که سراسیمه بود ، با خضوع دستان خانمش را آرام نوازش کرد وگفت : شاهزاده خانم...مادرتان...مادرتان از مراسم برگشته و سخت از دست شما عصبانی ست....
قصر را به دنبالتان زیر و رو کرده ، گمانم فهمیده اینجا حضور دارید.
خیلی خشمگین است و من تا دیدم به این سمت می آید ، خودم را زودتر به شما رساندم که اگر می خواهید جایی پنهان شوید تا شاهبانو آرام گیرد ، خبرتان کنم.
دخترک ، بوسه ای محکم از گونهٔ این کنیزک مهربانش گرفت و گفت : ممنون آمیشا، اما امروز آنقدر خوشحالم که نمی خواهم پنهان شوم ، حرفهای تیز مادرم را هر چه باشد به جان می خرم...
آمیشا خودش را کنار کشید وگفت : پس اجازه دهید شاهبانو نبیند که مرا بغل کرده اید ، می دانید که ایشان حساس هستند و دوست ندارند رابطهٔ شما با کنیزکان اینچنین صمیمی باشد و اگر ببیند ،منِ بینوا را سخت مجازات خواهد کرد...
شاهزاده خانم سری به نشانه تایید تکان داد و خود را به کنار شاهکارش کشانید....
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 31 🔹 ما در مکانی به نام #دنیا داریم زندگی میکنیم و همچنین در #زمانی داریم زندگی میکنیم
«شاهزاده ای در خدمت»
#قسمت دوم 🎬:
ملکه قصر ،در حالیکه بلند بلند ،دخترش را صدا میزد به پیش آمد، دخترک فی الفور خود را به مادر رسانید و بدون اینکه اجازه دهد او لب به گلایه بگشاید بوسه ای به گونه اش زد و گفت : سلام مادر ، نمی دانی دخترت چه شاهکاری کرده ، بیا ....بیا ببین....
ملکه که کلاً غافلگیر شده بود ، انگار یادش رفت برای چه آمده ،با او همراه شد و نزدیک ظرف حاوی مایع و طلای دست ساز او شد.
دخترک با شوق و ذوق ،شروع به تعریف از کارش کرد و وقتی حرفش تمام شد ، سکوت اختیار کرد و به چهرهٔ مادرش خیره شد تا تاثیر کلامش را ببیند.
مادرش آهی کشید و در حالیکه به سمت دیگر اتاق میرفت ،کنار صندوقی بزرگ و چوبین ایستاد ، درب صندوق را به زحمت بالا داد و دستش را داخل صندوق برد و مشتش را که پر از جواهرات گرانبها و درخشان بود ،بیرون آورد و همانطور که مشتش را جلوی پای دخترش ،بر زمین خالی می کرد گفت : بفرما، اینهمه طلا و زمرد و یاقوت ، هرچه که بخواهی و هر چه اراده کنی در چشم بهم زدنی برایت فراهم می شود ، تو را چه به کیمیا و کیمیاگری...تو حتی التفاتی به این زیورالات فریبنده که آرزوی هر دختری ست نمی کنی و با اشاره به سر تا پای او ادامه داد : کو گردنبدی بر گردنت ؟کجاست گوشواره و حلقهٔ زیبای دماغت ؟خلخالی هم به دستها و پاهایت نمی بینم ، اصلا چیزی که نشان دهد تو شاهزاده خانم این سرزمین هستی در وجود تو آشکار نیست ، اصلاً بگو بدانم ، اینهمه زبان های مختلف یاد گرفتی و سر در کتبی که از هر طرف دنیا به دستمان رسید کردی ،به کجا رسیدی؟ می خواستی کیمیاگر شوی؟؟ حال که شدی...دیگر چه در سرت میگذرد؟؟
دخترک آهی کشید و گفت : نه مادر، اشتباه نکن ، من اگر زبان های اقوام مختلف را یاد گرفتم وکتابهای فراوان می خوانم نه برای این بود که کیمیا گر شوم ،بلکه طبیعتم اینطور است، دوست دارم سر از واقعیت های این دنیا درآورم ، دوست دارم هر رازی را کشف کنم و دربارهٔ هر چیزی اطلاعات کسب کنم.
ملکه همانطور که خیره به صندوق پر از طلا بود، آه بلندی کشید و گفت : بدان که هرگز نخواهی توانست به خواسته ات برسی و ناگهان در یک حرکت روی پاشنه پایش چرخید و روبروی دخترش ایستاد و همانطور که با انگشت تلنگری بر شانهٔ او میزد ادامه داد : تویی که رسم بندگی کردن و عبادت خدایان نمی دانی و در روز شکر گزاری از خدایان خود را به کیمیاگری مشغول کردی و اصلاً التفاتی به این موضوع حیاتی ننمودی ، محال است به هدفت برسی چون توجه خدایان را از خود برداشته ای و با لحنی محکم تر ادامه داد : تو.....تو.....شاهزادهٔ این سرزمین هستی...باید هم اینک به نزد خدایان برویم و از گناهانت توبه نمایی...
دخترک سرش را پایین انداخت و همانطور که خیره بود ،به انگشترها و مرواریدهای غلتانی که مادرش بر زمین ریخته بود، گفت : مادر، من این زیور الات را دوست ندارم ،چون معتقدم ،زیبایی باید از خود انسان و فطرتش باشد ، زیبایی که با آویزان کردن این ابزارات بوجود می آید پشیزی نمی ارزد...
اما برای شرکت در مراسم هم باید بگویم ، انسان جایی پا میگذارد که به آن اعتقاد قلبی داشته باشد ، من از پرستیدن سنگ و چوب و ستاره و خورشید و گاو و....که خود اختیاری از خود ندارند و واضح است آنها هم خلقت آفریدگاری دیگرند بیزارم.....من تا با قلبم به چیزی اعتقاد نیاورم ،هرگز به سوی آن نمیروم و در هیچ مراسمی هم شرکت نخواهم کرد....
ناگاه ملکه ، چون اسپند روی آتش به سمت دخترکش یورش آورد و....
ادامه دارد....
🖍به قلم :ط_حسینی
پروانه های وصال
«شاهزاده ای در خدمت» #قسمت دوم 🎬: ملکه قصر ،در حالیکه بلند بلند ،دخترش را صدا میزد به پیش آمد، دختر
«شاهزاده ای در خدمت»
#قسمت سوم🎬:
ملکه دو طرف بازوی دخترک را گرفت و شروع به تکان دادن کرد و گفت : اینقدر کفر نگو ، کمتر حرف بزن ،زبان به دهان بگیر، انگار نمی دانی دشمن یکی یکی شهرهای کشور را فتح می کند و عنقریب پشت دروازه پایتخت است .
امروز مراسم خدایان را برگزار کردیم تا خود خدایان ، رحمی به حال ما کنند و تسلط بر دشمن را نصیب ما نمایند ، اما....اما با این کفر گویی های تو ، نفرین خدایان بر ما نازل می شود....وای....واویلا....به کجا پناه ببرم؟....دردم را به که بگویم که شاهزادهٔ این مملکت به خدایان سرزمینش پشت کرده...
دخترک ، آرام دستهای مادر را از خود جدا کرد و همانطور که دانه ای مروارید از زمین بر می داشت ، شانه ای بالا انداخت و گفت : نگران سرزمین و خدایانت نباش ، اگر به راستی این خدایان از خود قدرتی دارند و دعا و نفرینشان اثر بخش است ، بی شک خود را از چنگ دشمن نجات می دهند..
ملکه که هر لحظه عصبانی تر می شد ، جلوی دخترش ایستاد و ناگهان دستش بالا رفت و بر صورت دخترک نشست و گفت : کفرگویی بس است ، یا همین الان به دنبال من می آیی تا به محضر خدایان برسیم یا....
دخترک که با ناباوری مادر را نگاه می کرد و دست به روی گونهٔ اش که هنوز اثر سرخی بر آن نمایان بود می کشید ، با بغض در گلویش گفت : یا چه؟! من محال است به محضر یک مشت سنگو چوب و حیوان که از انسان هم کمترند برسم و آنها را ستایش کنم..
ملکه که اولین بار بود دست به روی دختر نازدانه اش بلند کرده بود ، گوشهٔ لباس حریر قرمز رنگش را در دست فشار داد و در حالیکه پشتش را به دختر می کرد و قصد بیرون رفتن داشت گفت : پس در همین انبار ارواح می مانی،تو یک زندانی در اینجا هستی و موظفی با آن دستان هنرمندت شمش طلا تولید می کنی ، بی شک برای دفاع از شهر و حمایت از خدایان ، لشکریان محتاج این طلاها خواهند شد.. وبا زدن این حرف نفسش را محکم بیرون داد و بدون اینکه به دخترک نگاهی کند و اشک چشمان او را ببیند از درب بیرون رفت.
آمیشا که مانند کودکی ترسان گوشه ای بغ کرده بود ، با رفتن ملکه به طرف شاهزاده خانم رفت و همانطور که خم می شد و جواهرات پخش شده روی زمین را جمع می کرد ،با گریه و هق هقی در صدایش گفت : من که جلوتر آمدم ، گفتم....گ...گفتم که تا ملکه نیامده پنهان شوید...
شاهزاده خانم خم شد زیر بازوی آمیشا این کنیزک مهربان را گرفت و بلندش کرد و همانطور که بازوهایش را نوازش می کرد لبخندی به رویش پاشید وگفت : آمیشا! چرا گریه می کنی؟! من خوبم....
خودت خوب میدانی که دوست دارم تمام عمر در همین اتاق بمانم و کتابهای گوناگون بخوانم ، پس غضب ملکه به نفع من شد ،مگر اینطور نیست؟؟
آمیشا همانطور که بینی اش را بالا میکشید ، سری تکان داد و لبخندزنان به طرف صندوق چوبی رفت....
و این دو دخترک که تقریبا همسن هم بودند ، نمی دانستند که فردا خورشید سر میزند، در چه حالی هستند....
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی