eitaa logo
پروانه های وصال
8.2هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
23.2هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ شماره تماس نمایندگان دکتر سعید جلیلی در ستاد انتخابات وزارت کشور جهت دریافت تخلفات، شکایات و گزارش‌های انتخاباتی ۰۲۱۸۴۸۶۷۵۷۳ ۰۲۱۸۴۸۶۷۵۷۴
12.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جلیلی خشک است، تندرو است، ناتوان است، بی‌تجربه است، در حصار یک طیف محدود است، مدیر نیست، کارنابلد است و... اگر تا امروز را فقط از محتواهای زرد 💛 فضای مجازی📱شناخته‌اید، بد نیست یک بار وصف او را از زبان کسانی بشنوید که او را از نزدیک می‌شناسند. این چند دقیقه ⏱ حتماً در تصمیم‌گیری نهایی به شما کمک خواهد کرد. سعید جلیلی آنگونه که «واقعاً» هست...
🇮🇷🇵🇸 ﷽ ⚠️توجه توجه⚠️ 🍃🌹🍃 🚫 سیاستمداران بد توسط مردم خوبی که رای نمیدهند انتخاب میشوند!!! |
هدایت شده از پروانه های وصال
🇮🇷🇵🇸 ﷽ ⚠️توجه توجه⚠️ 🍃🌹🍃 🚫 سیاستمداران بد توسط مردم خوبی که رای نمیدهند انتخاب میشوند!!! |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#راز_پیراهن قسمت پنجاه و نهم: وحید وارد پزشکی قانونی شد و حلما با پاهایی لرزان به دنبالش روان بود.
قسمت شصت: وحید به طرف ماشینش در حرکت بود هنوز تا رسیدن به ماشین راه زیادی داشت که متوجه صدا هایی از پشت سرش شد. سر برگردانید و دید که دو مرد سیاه پوش که روی دهانشان را با ماسک پوشانیده بودند دو طرف تخت را گرفته و جسم بیهوش حلما را به طرف ماشینی میبردند و خانم پرستار سعی داشت جلویشان را بگیرد که متأسفانه نتوانست. وحید دستپاچه شد و راه رفته را برگشت، اما تا به حلما برسد، آن دو مرد حلما را سوار بر ماشین کردند و به سرعت از آنجا دور شدند وحید به دنبال آن ها می دوید اما نتوانست به ون مشکی‌رنگ برسد، داخل ون زری با راننده و آن دو مرد نشسته بودند. زری نگاهی به صورت معصوم حلما کرد و همان طور که لبخندی روی لبش می نشست رو به آن دو مرد کرد وگفت: کارتان خیلی تمیز و خوب بود، این دختر را باید به مکان امنی منتقل کرد چون این دختر هدیه ایست به درگاه عزازیل بزرگ...باید حواسمان را جمع کنیم، یکبار اینو از دست دادیم و نباید به دوبار بکشد و سپس نگاهی به راننده کرد و گفت: اون پسر، همین نامزد این دختر را میگم، نتونست که تعقیبمون کنه هااا؟؟! راننده بدون اینکه حرفی بزند، سری به نشانه نه تکان داد و با اشاره به آینه بغل ماشین گفت: می بینید که، امن و امان است و کسی ما را تعقیب نمیکنه، خیالتون راحت.. زری اوفی کرد و گفت: به هر حال حواستون را جمع کنید، اگر این بار ببازیم، باختیم... راننده نگاهی کوتاه به زری کرد و گفت: اوضاع شلوغ پلوغه، با این زنهایی که توی خیابان ها ریختن، ما جلب توجه نمی کنیم و سپس نیشخندی زد و ادامه داد: مأمورای امنیتی فعلا درگیر جمع کردن این اوضاعند و وقتی برای امثال ماها ندارن.. زری سرش را تکان داد و گفت: بعد از قربانی کردن این دختر دیگه کاری اینجا ندارم، مستقیم پرواز به سمت سرزمین آرزوها... و با زدن این حرف به فکر فرو رفت ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
پروانه های وصال
#راز_پیراهن قسمت شصت: وحید به طرف ماشینش در حرکت بود هنوز تا رسیدن به ماشین راه زیادی داشت که متوج
قسمت شصت و یک: ون مشکی رنگ با سرعت به پیش میرفت و از پیچ و خم خیابان های شهر می گذشت، تکان تکان های ماشین باعث شد که حلما بهوش بیاید، آرام چشمانش را باز کرد و خیره به سقف خاکستری رنگ ماشین شد و زیر لب تکرار کرد ژینوووس... ژینوس آرام سرش را برگرداند و متوجه مرد کناری اش شد، اندکی جا خورد و کمی خودش را بهم کشید و صاف سرجایش نشست و با تعجب و ترس اطرافش را دوباره برانداز کرد و گفت: اینجا کجاست؟م...م.. من اینجا چکار می کنم؟! زری سرش را از بین صندلی ها بیرون آورد به طوریکه حلما به راحتی او را میدید و با نیشخندی گفت: فعلا که توی ماشین ما هستید، نترس جای بدی نمیبریمت، بهت خوش میگذره و با قهقه سرش را برگرداند. حلما که بدنش از ترس به رعشه افتاده بود با لکنت گفت: ش... ش.. شما!!! زری خانم!! وااای خدای من! ژینوس.... قلب حلما مانند گنجشککی ترس خود را محکم به قفس تنش می کوبید، ذهن حلما هنگ کرده بود، اندکی تمرکز لازم داشت. او می خواست اتفاقات اخیر را پشت سر هم بچیند تا به نتیجه برسد.. جلسه احضار روح.... گم شدن ژینوس... و بعد از مدتها پیدا شدن جسم بی جان ژینوس..... و حالا هم خودش در ماشینی ناشناس به همراه زری... این نشانه خوبی نبود و حسی ناشناخته به حلما تلنگر میزد که خطری بزرگ در کمین اوست، خطری که بی شک جان ژینوس را گرفته... حلما گیج بود و ناگهان یاد وحید افتاد... نور امیدی در دلش پیدا شد، تا اونجایی که یادش می آمد وحید همراهش بود، پس حتما وحید میدونه که اون الان اینجاست.. ناگهان با فکری بدنش یخ کرد، نکنه.. نکنه... نکنه بلایی سر وحید آوردن.. ادامه دارد... 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
پروانه های وصال
#راز_پیراهن قسمت شصت و یک: ون مشکی رنگ با سرعت به پیش میرفت و از پیچ و خم خیابان های شهر می گذشت،
قسمت شصت و دو: حلما با هر نگاهی که به اطرافیانش می انداخت، دلش بی قرار و بی قرارتر میشد، مردان سیاه پوش داخل ماشین هیبتی ترسناک داشتند و خاطره ی بدی که از زری و مرگ ژینوس به جا مانده بود بر این ترس می افزود. زری داخل آینه نگاهی به پشت سر کرد و با اشاره به راننده گفت: مراقب باش کسی تعقیبمون نکنه... راننده نگاهی به بیرون کرد و گفت: نه خیالتون راحت خانم، کسی تعقیبمون نکرد. چند تا خیابان که طی کردند، زری اشاره ای به کمی دورتر کرد و گفت: کنار اون ساختمان قرمز رنگ نگه دار، نرسیده به ساختمان ماشین نقره ای رنگی توقف کرد و به محض ایستادن ون مشکی، درب ماشین باز شد و زری با اشاره به یکی از مردان پشت سرش، به او فهماند که حلما را سوار بر ماشین نقره ای کند و خودش زودتر پیاده شد و با چشمان تیزش، اطراف را از نظر گذراند تا مطمئن شود کسی متوجه آنها نیست و وقتی خیالش راحت شد، درب عقب را باز کرد و نشست و در همین هنگام حلما مانند اسیری در بند، با اشاره مرد پشت سرش در کنار زری سوار ماشین شد و ماشین حرکت کرد. حلما از داخل ماشین نگاهی به پشت سرش کرد تا ببیند آیا روزنه امیدی هست یا نه؟! و متوجه شد که خبری از آن ون مشکی رنگ هم نیست، انگار آب شده بود و به زمین رفته بود. ماشین حرکت کرد، اینبار با سه سرنشین، حلما که کمی هوشیار شده بود، دنبال راهی برای نجات خود بود و متوجه شد، ماشینی که سوارش است، راه خروج از شهر را در پیش گرفته... مغز حلما هنگ کرده بود، تنها راهی که به نظرش میرسید این بود که در یک لحظه از غفلت زری استفاده کند و خود را به بیرون از ماشین پرتاب کند و با خود می گفت: با این کار یا نجات پیدا می کنم و یا نهایتا میمیرم، در هر صورت بهتر از آن است که در چنگ این اهریمنان شیطانی گرفتار شوم و بلایی که سر ژینوس آمد به سر او هم بیاید. زری با نیشخندی به حلما چشم دوخت و گفت: فکر فرار به سرت نزنه، ماشین قفل مرکزی داره، محاله بتونی فرار کنی، مانند بچه خوب و حرف گوش کن، هر چی ازت خواستن انجام بده، به نفع خودته... حلما با این حرف زری، ترسش بیشتر شد و آرام گفت: یا حضرت زهرا سلام الله، اینها میتونن ذهن را بخونن و متوجه شد رنگ زری کمی سرخ شد، سرخی که میتوانست ناشی از عصبانیت باشد. حلما کاری نکرده بود، پس ترسش بیشتر شد و با خود نذر کرد و به آرامی گفت: یا مولا علی، یا مشکل گشای دو عالم به فریادم برس و آرام تر زمزمه کرد: یا صاحب الزمان الغوث الامان... و ناگهان متوجه شد... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#تقویت_عزت_نفس 39 🔶 تقوا یعنی اینکه آدم همیشه سعی کنه حال اطرافیانش رو خوب کنه. اگه پول داره با پول
40 ✅ خداوند متعال بسیاری از ساز و کارهای اجتماعی رو برای ترویج تقوا قرار داده. 🔶 مثلا خداوند در امتحاناتی که از ادم ها میگیره خیلی بهشون فرصت میده. ❌ اما نظام سرمایه داری طوری طراحی شده که دقیقا در نقطه مقابل تقوا قرار بگیره. هر کسی در نظام سرمایه داری زندگی کنه هر کاری کنه اخرش بی تقواتر خواهد شد. ⭕️ چون یکی از پایه های نظام سرمایه داری تشویق و تنبیه فوری هست و یکی از مسائلی که موجب ترویج بی تقوایی میشه همین تشویق و تنبیه فوری هست. 🔹
🌠☫﷽☫🌠 ♨️ میزان مشارکت استان ها: - لرستان 35 درصد - مازندران 41.82 درصد - قم 57 درصد - همدان 40 درصد - کهگیلویه و بویراحمد 45 درصد - خراسان رضوی 49.2 درصد - گلستان 36 درصد - خراسان جنوبی 60.3 درصد - آذربایجان شرقی 44 درصد - کرمان 45 درصد  - ایلام 47 درصد - یزد 58.3 درصد - چهارمحال و بختیاری 38 درصد - خراسان شمالی 44.54  درصد - سمنان 32 درصد - کرمانشاه 32.79  درصد - تهران بزرگ 23 درصد - استان تهران 45 درصد - کردستان 23 درصد - گیلان 31.3 درصد - مرکزی 39.4 درصد - سیستان و بلوچستان 30 درصد - اردبیل 46 درصد - فارس 36.25 درصد - بوشهر 46 درصد - اصفهان 41 درصد -خوزستان 29.6 درصد - قزوین 42 درصد - هرمزگان 48 درصد - البرز 36 درصد - آذربایجان غربی 40.12 درصد  - زنجان 46 درصد
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎬وزیر ارتباطات: ❌ زمان حملات سایبری متعددی داشتیم که همگی دفع شدند ✍️ تشکر از سربازان گمنام ✌🏻