فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌در اوجیم! باور میکنید؟!
🔹حتی بیشتر از دوران شهید رئیسی!
🔹معنای مشارکت ۵۰درصدی و رأی ۱۴میلیونی نفر دوم انتخابات چیست؟
دقیقا نگاه درست همین باید باشه.
۱۴ میلیون نفر رای دادن به کسی که به هیچ وجه عوام فریبی نکرد!
این از معجزات انقلاب اسلامی هست...💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسته گشته است نزن
سنی از اوگذشته است نزن...
🎙محمودکریمی
#امام_حسین
#محرم #روز_پنجم
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
🛎#حمایت_از_رئیسی
درخواست افتتاح پروژه آبرسانی اصفهان به دست عوامل دولت شهید رئیسی
https://www.karzar.net/135826
به اطلاع مردم انقلابی و شریف اصفهان میرساند که حکم ریاست جمهوری قرار است در اواسط مرداد ماه تنفیذ شود. همچنین پروژه ملی انتقال آب دریای عمان به اصفهان، که به طور کامل در زمان دولت شهید رئیسی انجام شده است، در اواخر تابستان افتتاح خواهد شد.
https://www.karzar.net/135826
با توجه به اینکه این طرح عظیم و ملی با حضور مسئولین جدید افتتاح میشود و به نام دولت جدید به پایان خواهد رسید، ما، مردم اصفهان، از مسئولین محترم درخواست داریم که مراسم افتتاح این پروژه با حضور معاون اول و وزرای مربوطه دولت شهید رئیسی برگزار شود. این درخواست به منظور قدردانی از زحمات شبانهروزی زحمتکشان اصلی این طرح و همچنین به پاسداشت یاد و خاطره شهید رئیسی عزیز است.
https://www.karzar.net/135826
از تمامی مسئولین محترم و دلسوز انتظار داریم که با توجه به اهمیت این پروژه و نقش ویژهای که دولت شهید رئیسی در تحقق آن داشته است، همکاری لازم را برای برگزاری این مراسم به عمل آورند #انتخاب_اصلح #شهید_جمهور 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 این کار رو بعد از نماز انجام بده/ یا اباعبدالله من طرفدار توام
شیخ اسماعیل رمضانی:
🔹اگر کسی برای ابا عبدالله یک بیت شعر بخواند ؛ گریه هم نکند فقط دست بگذارد به پیشانی اش و بگوید من طرفدار تو هستم ،من بی تفاوت نشدم ولو به اندازه که بزنم به پیشانی ام گفتم من طرفدار تو هستم آقاجانم 🥀💔
#شب_هشتم #محرم ۱۴۴۶ #امام_حسین 🥀
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت بیست و چهارم: طبق گفتهٔ جولیا این چند روز باقی مانده را می بایست
#رمان_آنلاین
زن ، زندگی، آزادی
قسمت بیست و پنجم:
استرسی شدید سراسر وجود سحر را فراگرفته بود، سحر برای رسیدن به خواسته اش ، دختری بسیار مطیع و فرمانبردار شده بود و برای همین در مقابل اصرار مادر برای خواستگاری پسر عمه اش، جواب مثبت داده بود و قرار بود شب جمعه که درست چهار روز دیگه میشد، خانواده عمه جان برای خواستگاری بیایند.
مادرش با ذوق و شوق به خواهرش نرگس زنگ زده بود و قرار بود و نرگس و همسرش هم پنج شنبه خودشون را به تهران برسانند.
سحر برای اینکه به مقصد برسد ، با ناز و ادهای دخترانه از مادرش خواسته بود که امروز صبح برای دوختن لباسی شکیل به خیاطی برود و عصر هم به خانه دوستش رها برود و روی تحقیقی که ادعا می کرد برایش بسیار با ارزش است کار کند.
سحر در اتاق را باز کرد، سرش را از لای درز در بیرون آورد و وقتی مطمئن شد که مادرش داخل هال نیست آروم با چمدان سفری کوچک در دستش بیرون آمد و تند تند روی انگشتان پایش پیش رفت وخودش را به در ورودی ساختمان رساند، در را به آرامی باز کرد، بدون اینکه کفشی بپوشد سریع خودش را به باغچه رساند و چمدان را زیر شاخ و برگ انگور پنهان کرد و با سرعت خودش را به ساختمان رساند.
سردی موزائیک های حیاط ، لرزی را در بدنش انداخت ،به طوریکه ناخودآگاه با دو دست،بازوهایش را در بغل گرفت
در هال را که بست ، صدای مادرش از توی آشپزخونه بلند شد: صبح زودی کجا رفتی مادر؟
سحر با من و من گفت: ه ..ه...هیچی، می خواستم یه چی به بابا بگم، فکر کردم رو حیاطه، الان متوجه شدم رفته...
مادرش چای را داخل استکان های دسته دار که به شکل گلدان بودند ریخت و گفت: واه ، بابات یک ساعت پیش رفت ، خوب چه کاریه؟ بهش زنگ میزدی
سحر استکان چای را برداشت و همانطور که از گرمی استکان چای که در جانش می پیچید لذت میبرد، با خود فکر می کرد آیا چه مدت باید بگذرد تا دوباره چنین صحنه ای برایش پیش آید؟! یعنی بعد از چند سال دیگر می تواند با کوله باری از علم و افتخار، از خارج به ایران بیاید و در کنار مادر و خانواده اش جای گیرد...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن ، زندگی، آزادی قسمت بیست و پنجم: استرسی شدید سراسر وجود سحر را فراگرفته بود، سحر بر
#رمان_انلاین
زن ، زندگی، آزادی
قسمت بیست و ششم:
سحر صبحانه ای را که مادرش آماده کرده بود با طمأنیه خورد،لقمه ای از مربای هویجی که دست پخت مادرش بود دردهان گذاشت و همانطور که چشمانش را میبست سعی می کرد عطر هل داخل مربا و مزه اعجاب انگیز مربارا به جان بسپرد، چون معلوم نبود تا چه موقع نمی تواند ، این دستپخت خوشمزه را بچشد.
قاشق را داخل مربا آلبولو زد و لقمه ای هم از پنیر جدا کرد.
مادر که با دقت حرکات سحر را میپایید، با تعجب گفت: سحر ، مامان امروزت چت شده؟ انگار خیلی گرسنه ای؟ بقیه وقتا باید التماست می کردم یه لقمه نون خشک بخوری و...
سحر با خنده پرید وسط حرف مادر و گفت: نکنه برا خوراکی ها دلت میسوزه؟ می خوای نخورم؟
مادر با دستپاچگی گفت: نه...نه...منظورم این نبود که..
سحر هورتی از چایی گرفت و از جایش بلند شد و همانطور که استکان دستش را داخل ظرفشویی می گذاشت گفت: شوخی کردم مامان،ولی خداییش تا امروز نمی دونستم چقدر مرباهات خوشمزه ان...اصلا معرکه ان..
و با زدن این حرف به سمت اتاقش راه افتاد.
داخل اتاق شد، شانه ای به موهاش زد و با کلیپس صورتی رنگش موهایش را بالای سرش ثابت کرد.
نگاهی به تک تک وسائل اتاقش انداخت و خاطره ها در ذهنش زنده شد.
به سمت کمد لباسش رفت و درکمد را باز کرد، کمد لباس خالی تر از همیشه به نظر می رسید.
مانتو شیری رنگ و شلوار مشکی را برداشت تا بپوشد.
شال کرم رنگ با ریز گلهای زرد را روی سرش انداخت، چادرش هم که مدتی بود می پوشید روی سر انداخت.
داخل آیینه که پشت در کمد لباس بود ، به خود نگاهی انداخت ،تار مویی را که از زیر شال بیرون زده بود ، زیر شال فرستاد.
برگشت و آخرین نگاه را به کل اتاق انداخت و کوله روی میز را برداشت و درحالیکه بغض گلویش را فشار میداد ، از اتاق خارج شد .
مادرش داخل آشپزخانه ، مشغول شستن ظرفها بود، پشت سر او قرارگرفت و دستانش را دور او حلقه کرد، مادر را محکم به خودش فشار داد و تمام عطر تن او را به مشام کشید ، انگار میخواست این عطر را در وجودش ذخیره کند که در سالهای غربتش یادآور عزیزترین موجود روی زمین باشد،از پشت گردن مادر،سرش را جلو آورد و بوسه ای از گونه مادرش گرفت وگفت: کاری نداری مامان؟
مادر در حالیکه آب از دست هایش میچکید به طرف او برگشت و گفت: چقدر تغییر کردی سحر!! مگه قراره کجا بری که اینقد با بغض حرف میزنی؟!
سحر لبخندی ساختگی زد وگفت: من یه ساعت بخوام از شما جدا شم ،دلم میگیره
مادر لبخندی زد و گفت: خیلی خوب زبون نریز، الان که میری و برمی گردی ،اگه قرار باشه عروس بشی و مثل خواهرت بری شهر غربت چکار می کردی؟ بعد روی صندلی نشست وگفت: کی میای سحرجان؟
سحر خیره به نگاه مهربان مادرش گفت: اول خیاطی، بعدم میزم خونه رها، اونجا احتمالا اونجا کارم خیلی طول بکشه، رها هم تنهاست ،امشب را پیشش میمونم و صبح زود میام.
مادر که انگارهنوزهم ته ته دلش راضی به موندن سحر توخونه رها نبود، آهی کشید وگفت: برو اما قول بده اگر کارت خیلی طول نکشید ، امشب بیای خونه...
سحر زیر لب چشمی گفت و همتنطور که دستش را به نشانه خداحافظی تکان میداد از ساختمان خانه بیرون رفت.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
پروانه های وصال
#رمان_انلاین زن ، زندگی، آزادی قسمت بیست و ششم: سحر صبحانه ای را که مادرش آماده کرده بود با طمأنیه
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت بیست و هفتم:
سحر از ساختمان بیرون آمد، کفش های اسپرت نقره ای رنگش را که دیشب آماده کرده بود، پوشید، از پشت شیشه در هال، آخرین نگاهش را به داخل انداخت و همانطور که قطره اشک گوشه ی چشمش را میگرفت زیر لب گفت: خداحافظ مامان، خداحافظ خونه ی قشنگ بچگی هام ، در همین حین گوشی توی جیب لباسش به لرزه افتاد.
گوشی را بیرون آورد،خودش بود، با دستپاچگی تماس را وصل کرد وگفت: ا...ا...الو سلام..
صدای مردی که مشخص بود عصبانی ست در گوشی پیچید: سلام خانم کریمی،کجایین؟ نگاه به ساعتتون انداختین، نیم ساعت از قرارمون داره میگذره، من سر همون خیابونی هستم که گفتین...
سحر نفسش را آروم بیرون داد وگفت: من معذرت می خوام تا پنج دقیقه دیگه اونجام...
و به سرعت از پله های بالکن پایین آمد
کوله را روی دوشش مرتب کرد وچمدان مسافرتیش را که توی باغچه مخفی کرده بود برداشت و از در خانه بیرون زد تا خودش را سرخیابون به اون آقا که فامیلش حبیبی بود برساند.
پا داخل کوچه گذاشت و با احتیاط اطرافش را نگاه کرد که مبادا پدرش اون دور و برا باشه، وقتی مطمئن شد خبری نیست، دسته ی چمدان را کشید و با قدم هایی بلند شروع به راه رفتن کرد
از کوچه که خارج شد ، ماشین آقای حبیبی که سمند مشکی رنگی بود را دید و مستقیم به طرف او رفت.
آقای حبیبی با دیدن سحر، در جواب سلام او سری تکان داد و همانطور که دستش روی چمدان بود با احترام درب عقب ماشین را باز کرد.
سحر سوار ماشین شد، در را بست توی فرصت کوتاهی که آقای حبیبی چمدان را داخل صندوق ماشین میگذاشت، به کوچه و محله زندگی اش با دقت نگاه کرد، او می خواست تمام جزئیات اینجا را در خاطر بسپارد ، هر چند که همه چی اینجا در ذهنش حک بود.
ماشین حرکت کرد، آقای حبیبی نگاهی از آینه وسط ماشین به دخترک پیش رویش انداخت و همانطور که گلویی صاف می کرد گفت: چه خوب که چادر پوشیدین، اینجوری تا لب مرز کمتر توچشم هستیم ...
سحر غرق عالم خود بود و اصلا متوجه حرفهای راننده نبود..
قرار بود با این ماشین تا لب مرز بروند و از اونجا با یه کشتی به ترکیه و از ترکیه هم با پاسپورتی که جولیا قولش را داده بود یک راست به سمت لندن...
سحر از یک طرف دلتنگ خانواده، شهر و کشورش بود و از طرفی سرشار از ذوق بود ،چون رسیدن به آرزوهاش در یک قدمی اش بود...دیدن کشورهای بزرگ...برخورد با مردم دنیا و تخصیل در رشته پزشکی ،اونم کجا؟ انگلیس!!
جایی که به مخیله ی هیچ کدام از اطرافیانش نمی گنجید...
لبخند کمرنگی رو لب های این دخترک ساده اندیش نشسته بود و ماشین از شهر تهران خارج شد و جاده ای بی انتها پیش رویش قرار گرفت.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#تقویت_عزت_نفس 59 🌺 ولی در تربیت عمیق دینی آدم ها با تقوا بار میان. تقوا میگه عزیزم تفاوت آدم ها رو
#تقویت_عزت_نفس 60
🔶 تقوا یک نظام تربیتی هست. تقوا صرفا یه موضوع اخلاقی نیست. بلکه تقوا قوی ترین مفهوم کلیدی دین هست.
تقوا خودش پر از برنامه هست و یه نظام جامع و کامل داره.
همه خانواده ها باید تربیت فرزندانشون رو بر اساس تقوا انجام بدن. مدارس و مساجد باید بر اساس تقوا تربیت کنند.
بله استفاده از روش تقوایی ممکنه برخی جاها جواب نده یا دیر جواب بده ولی تنهامسیر ما در زندگی خود خود خود تقواست و دیگر هیچ!!!
❇️ بنابراین معلمین بزرگوار حتما برنامه ریزی کنند و نخ تسبیح همه آموزش هاشون به دانش آموزان در حقیقت آموزش تقوا باشه.
هر چیزی رو نسبتش رو با تقوا آموزش بدن. این موثرترین چیزی هست که میتونید یاد بدید
جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکهای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟
پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها میشوند زود میفهمم و بلافاصله توبه میکنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا میشوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم میشود و زودتر میتوانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشهی آن بلا را بشناسی.
بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه مینویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه میشود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را میدانی که از کدام گناه تو بوده است.
⚫️⚫️⚫️
شخصی ﺑﺎ ﻳﻚ ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎﻧﺪ ...
اﻣﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ.
اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝهمسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ اﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ.
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫی
ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ.
ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ: اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ ،ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ.
ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟی ﺑﺎﺯﻫﻢ اﺩاﻣﻪ ﺩاد ﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ.
ﺑﺎﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
ﭘﻴﺮﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ.
اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ: اﻣﺎ اﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود!
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ...
ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ، ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ...
ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی دقت کن!
مواظب باشیم با حرفمامون دلی رو نشکنیم ♥️
⚫️⚫️⚫️
🔸#داستانضربالمثل
🔹"خر را که به عروسی میبرند برای خوشی نیست، برای آبکشی است".
✍در موردی گفته میشود که فردی زحمتکش را به جشنی دعوت میکنند ظاهرا او مهمان است ولی در اصل او را برای خدمت کردن دعوت کردهاند.
🔹ضرب المثل “خر را که به عروسی میبرند برای خوشی نیست”
به معنای این است که در برخی موارد، افرادی که در جشن یا مراسمی دعوت میشوند، در واقع برای انجام کارهای سخت و پر زحمت دعوت میشوند و نه برای خوشگذرانی و لذت بردن از مراسم.
🔸این ضرب المثل به طور کلی به معنای استفاده از افراد برای اهداف خود و نیازهای شخصی است و نشان میدهد که در برخی موارد ممکن است افراد به نفع خود از دیگران استفاده کنند.
⚫️⚫️⚫️
میدونيد ضرب المثل«سرش بره
قولش نمیره» از کجا اومده؟؟؟
▪️روی دستش
🖤" پسرش " رفت ولی " قولش نَه "
▪️نیزه ها تا
🖤" جگرش "رفت ولی " قولش نَه "
▪️این چه خورشید
🖤غریبی است که با حال نزار
▪️پای نعش
🖤قمرش رفت ولی " قولش نَه "
▪️شیر مردی که
🖤در آن واقعه " هفتاد و دو " بار
▪️دست غم بر
🖤" کمرش " رفت ولی " قولش نَه "
▪️هر کجا مینگری
🖤" نام حسین است و حسین "
▪️ای دمش گرم
🖤" سرش " رفت ولی " قولش نَه "
▪️ السَّلامُ عَلَيْك
🖤یا اَباعَبْدِاللهِ الحسین✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشـقی رایـج نبود,
عـباس آڹ را باب ڪرد…
او دو دستش را ڪنار علقمہ
نذرِ سرِ ارباب ڪرد…
#السلام_علیک_یا_علمدار_کربلا🖤
🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃مـن از معـبود یکـتایـم
🌸🍃 فـقـط یـک چیزمیخواهم
🌸🍃نگیرد هرگز از
🌸🍃قلبت امید استجابت را
🌸🍃ان شاءالله بحق باب الحوائج
🌸🍃حضرت اباالفضل العباس
🌸🍃حاجت روا باشید
🥀🍃
🖤 امام حسین(ع) یعنی؟
امام حسین(ع) یعنی دوری از مال حرام
امام حسین(ع) یعنی دروغ نگفتن
امام حسین(ع) یعنی حمایت از فقیر
امام حسین(ع) یعنی رعایت حق الناس
امام حسین(ع) یعنی ربا نخوردن
امام حسین(ع) یعنی ظلم نکردن
امام حسین(ع) یعنی ظلم نپذیرفتن
امام حسین(ع) یعنی دست یتیم گرفتن
امام حسین(ع) یعنی نماز اول وقت
امام حسین(ع) یعنی حمایت از مظلومان
امام حسین(ع) یعنی اهمیت به خانواده
امام حسین(ع) یعنی رعایت حقوق طبیعت
امام حسین(ع) یعنی محبت به مردم
امام حسین(ع) یعنی مراعات حق همسایه
امام حسین(ع) یعنی حرام بودن اختلاس
امام حسین(ع) یعنی مراقبت از بیت المال
🖤 امام حسین(ع) یعنی پایبند بودن به همه ی ارزشها و دوری از همه ی رذیلتها
◼ السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا مَوْلاَیَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ
─┅─═इई 🖤💚🖤ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا ابوالفضل العباس (ع) 🖤
اى عطــر گل یاس! دلم را دریاب
اى منبع احســـاس دلـم را دریاب
من تشنه یڪ قطره محبـت هستم
یا حضرت عبـــاس! دلـم را دریاب
🥀🍃
✔الهی به دل شکسته حضرت زینب هیچ دلی نشکنه...🙏🏻
✔به دستهای کوچک حضرت رقیه..ناله هیچ طفلی سر نیاد 🙏🏻
✔به حنجر تیر خورده علی اصغر همه دردها درمانشه ...🙏🏻
✔به ناامیدی ابوالفضل هیچ امیدی دراین شب ناامید نشه...🙏🏻
✔به غنچه زیبا قاسم ...هیچ جوانی ناکام نشه ...🙏🏻
✔به لب عطشان حسین همه حاجت روا بشن 🙏🏻
✔به اسیری اهل بیت حسین ع هیچکی سر دوراهی نمونن جز بین الحرمین....🙏🏻
✔با تمام وجودت امین یارب العالمین...🙏🏻
التماس دعا 🙏
─┅─═इई 🖤💚🖤ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀یاساقی کربلا عباس
امــــــــــــــــــشب
شب تاسوعای عباس است
علمدار رشید شاه دین است
گل باغ امیرالمومنین است
عزیز فاطمه نور دو چشم حسین
و زاده ام البنین اســــــــــت...
🥀تاسوعای حسینی تسلیت باد
🥀🍃
🔴 جولان نیم تنه پوشها در خیابان...
سال گذشته هشدار دادیم که اگر موج بیحجابی مهار نشود ،سال دیگه شاهد نیم تنه پوش شدن همین جماعت خواهیم بود. حالا بفرمایید.....
گناهش گردن کسانیکه کم کاری مسئولان را ماله کشی میکردند و به ما حمله میکردند.... #سرطان_اصلاحات #حجاب