فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
#انگیزشی
🤔 دائما از خودتان سوال کنید:
🥰 آیا الان توجه من به داشته هایم هست
😕 یا به نداشته هایم؟!
😌 چراکه مهمترین عامل برای داشتن حال خوب
🙂 جواب همین سوال است.
🤫 بر روی نگرانی ها تمرکز نکنید
😇 و فقط دعا کنید آنچه دوست دارید
😍 برایتان اتفاق بیفتد.
.
⚫️⚫️⚫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍فرازی از وصیت معلم شهید مدافع حرم حاج رضا ملایی...
🔹بسمالله الرحمن الرحیم إِنَّ الله یُحِبُّ الَّذینَ یُقاتِلونَ فی سَبیلِهِ صَفًّا کَأَنَّهُم بُنیانٌ مَرصوصٌ...
🔸خداوند کسانی را دوست میدارد که در راه او پیکار میکنند گویی بنایی آهنیناند (صف/۴)
🔹اینجانب به عنوان یک سرباز ولایت از خداوند میخواهم به عنوان سرباز ولایت قرارم دهد.
🔸مسئولین محترم گوش به فرمان ولایت باشند تا اینکه به نظام و مملکت آسیبی نرسد و وحدت و اتحاد را در این برهه زمان داشته باشند وگرنه بزرگترین آسیب و آفت است.
🔹یا اَباعَبْدِاللَّهِ اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلی یَوْمِ الْقِیامَه...
🔸ای اباعبدالله من جدا آشتی ام با کسی که با شما آشتی است و دشمنم با کسی که با شما دشمن است تا روز قیامت...
🔹بنابراین دین مقدس اسلام حد و مرزی ندارد و از این بابت این مسیر را انتخاب نمودم و حال بایستی که بصیرت داشته باشیم.
🔸شمر زمانه آمریکا و اسرائیل و خائنین اسلام عربستان ماهیتشان را مشخص نمودهاند.
🔹از شما میخواهم در مصیبت امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیه را به یاد داشته باشید که در این سفر کربلا چه مصیبتی کشیدند و چه سختیها را متحمل شدند.
🔸بر سر سنگ قبرم حک نمایید شهید راه کربلا...
#شهید_حاج_رضا_ملایی
🌷اسباب برطرف شدن ترس وغم درقرآن:
🌷۱.پیروی ازهدایت الهی.........................۳۸بقره
🌷۲.ایمان وعمل صالح،.....................:.......۶۲بقره
🌷۳.تسلیم خداوند بودن ونیکی کردن....۱۱۲بقره
🌷۴. مال دادن در راه خدا بدون منت .۲۶۲بقره
🌷۵.ایمان واهمیت به نمازوزکات.......... ۲۷۷بقره
🌷۶.ایمان و اصلاح خود،........................۴۸ انعام
🌷۷.تقوا و اصلاح خود..........................۳۵اعراف
🌷۸. دوست داشتن خدا،.........................۶۲یونس
🌷۹.عبادت خدا......................................۶۸زخرف
🌷۱۰.صبر واستقامت در راه خدا..........۱۳احقاف
🌷۵ نشانه مهم دوست خدا بودن،:
🌷۱. نداشتن ترس وغم..........................۶۲یونس
🌷۲.علاقه به مرگ،...................................۶جمعه
🌷۳.پرهیزازگناهان................................۳۴ انفال
🌷۴.صبرواستقامت درراه خدا.......۳۰ و۳۱فصلت
🌷۵.اطاعت از رسول وامام ع........۳۱آل عمران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یه کم #حال_خوب
زدن سایبان در یکی از معبر های پیاده روی اربعین...❤️
اللهمارزقنا...🤲
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ شاهکار مهندسان و نخبگان ایرانی
ساخت بزرگترین نیروگاه بیوگاز غرب آسیا در ایران / ایران بزرگترین تولیدکننده برق از #فاضلاب در منطقه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجون
يك دسر جذاب كه همه تقريبا دوستش دارن 😋
مواد لازم :
موز ،🍌 بستنى🍨،گردو،بادوم،پسته،عسل🍯،شير🥛،كنجد،
خرما، اناناس🍍 اگه دوست دارى رو با هم مخلوط كن وبهترين تركيب رو تحويل بگير .
براى كارهاى نهايى يا همون تزئين دلخواه هرچى دوست دارى بريز 🥰
#معجون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک موزی
کیکِ نیمساعته بدونِ نیاز به فِر 😍
🥮موادی که باید داشته باشی ( برای ۶ نفر ) :
۱ دونه تخممرغ🥚،۸ قاشق غذاخوری شکر🍚،۱۳۰ میلیلیتر شیر🥛،۱/۲ قاشق چایخوری نمک🧂،۱ قاشق چایخوری عصاره وانیل،۱۵۰ گرم آرد🥡،۱/۲ قاشقغذاخوری بکینگ پودر،۵۰ میلیلیتر روغن مایع،۱۰ گرم کره🧈،۲ تا موز🍌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساندویچ تن ماهی
تن ماهی
سس مایونز
سس خردل
خیارشور
پیاز🧅
فلفل سیاه
آبلیمو🍋
گشنیز خردشده
نان تست 🍞
کره🧈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحانه ی فرانسوی
صبحانه ی کافه ای خوشمزه و ساده
کروسان ساده🥐
تخم مرغ🥚
هات داگ
گوجه🍅
ریحان
نمک و فلفل🧂
#صبحانه
#صبحانه_فرانسوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# صبحانه خوشمزه
مواد لازم
500 میلی لیتر شیر گرم
3 عدد تخم مرغ
4-5 قاشق غذاخوری شکر
3 قاشق غذاخوری روغن نباتی
500 میلی لیتر آب جوشیده
0.5 قاشق چایخوری نمک
320 گرم آرد
15-18 پنکیک بدست می آید.
وقتی پنکیک ها آماده شد، می توانید دو طرف آن ها را با کره بپوشانید. بنابراین، پنکیک خوشمزه تر و نرم تر خواهد شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میگن با این هم درد و بدبختی بازم میری روضه و عزاداری؟
جواب من😊
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و هشتم: به دنبال اون خانم وارد خونه شدیم،یه خونه نقلی و کوچک
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و نهم:
زهرا لب های سرخ و کوچکش را تکان داد و با صدایی نازک و دلنشین گفت: من مادرم فلسطینی بود و از او عربی یاد گرفتم و پدرم انگلیسی بود و از او هم انگلیسی یاد گرفتم.
بوسه ای از گونهٔ زهرا گرفتم و گفتم: خدا را شکر که میتونیم با هم حرف بزنیم و بعد نگاهی به دو دختر بچه دیگه که انگار رنگ به رو نداشتند کردم و از جا بلند شدم، به طرفشان رفتم با هر دست یکیشون را توی بغلم گرفتم و رو به زهرا گفتم: پس تو میتونی حرفهای این دخترها هم برای من ترجمه کنی..
زهرا لبخندی زد و گفت : اوهوم...و نجاهی به دختر کوچولویی که قدش کوتاه تر بود انداخت و گفت: این..این دختر اسمش هانیل و اون یکی هانا است ، دو تا شون خواهرن..اینا هم همراه من بودند که اسرائیلیا ما را گرفتند.
هانیل و هانا که بغلم بودند ،انگار دو تا بخاری دو طرفم روشن بود. دستون را گرفتم و هر کدام را روی تختی خواباندم و گفتم: انگار این دوتا خوشگله حالشون خوب نیست ، بزار اینا بخوابن بعد تعریف کن برای چی اسرائیلیا گرفتنتون، مگه پدر و مادرتون همراتون نبودن؟
هانیل از شدت تب چشمهاش سرخ بود، نگرانشون شدم.
هانا هم که اصلا حال تکون خوردن نداشت.
هر دوشون را خوابوندم و به زهرا گفتم: ببین زهرا جان ، همین جا روی تخت بخواب ،من برم یه ظرف آب بیارم این دخترا را ....نمی دونستم معنی پاشویه به انگلیسی چی میشه پس با من و من گفتم: تبشون را پایین بیارم
زهرا سرش را تکون داد و زیر لب به عربی گفت: نعم امی...
و فهمیدم که این دختر منو به جای مادرش میبینه نرسیده به در اتاق ناگهان یک مطلبی یادم اومد..
سریع برگشتم طرف زهرا ، دو طرف بازوش را گرفتم و گفتم: زهرا ، عزیزم، اینها نمی دونن تو انگلیسی بلد هستی ،فکر می کنن فقط عربی بلدی، پس به جز جلوی من، جلوی هیچ کس انگلیسی صحبت نکنه تا متوجه نشن، باشه؟!
زهرا سرش را دوباره تکون داد...چشمم به چشم های این بچه پاک و معصوم می افتاد دلم غنج میرفت، انگار خدا این را خلق کرده بود که در شرایط بحرانی آرامشی باشه روی دل من..
از اتاق بیرون رفتم، کریستا توی آشپزخونه بود، چشمش به من افتاد ،سوالی نگاهم کرد و گفت: چی شده؟!
سرم را پایین انداختم و گفتم: دو تا از اون دختر بچه ها تب شدید دارن، باید تبشون پایین بیارم..
کریستا ظرف پلاستیکی را آب کرد و به دست من داد و همانطور که به طرف یخچال کوچک میرفت گفت: صبر کن ببینم اینجا داروی تب بر هست..
ظرف آب را به دست گرفتم و بالاخره بعد از چند لحظه، کریستا دو تا قرص را به طرفم داد و گفت : به هر کدومشون یکی بده...به زودی تبشون میاد پایین و با یه استراحت حالشون خوب میشه احتمالا این تب ازعوارض سفر هست...
قرص ها را گرفتم و همونطور که روشون را میخوندم گفتم: اینا برای این بچه های نحیف ،زیادی قوی نیستند؟
کریستا سرش را به دو طرف تکون داد و گفت: بده بخورن ، من برا بچه ها خودم همیشه از اینا میدم، طوریشون هم نمیشه..
و اینجا بود که فهمیدم کریستا هم فرزند داره و چون یک مادر هست، میتونم روی مهر و محبتش حساب کنم.
سریع به اتاق برگشتم، ظرف و قوطی آب را روی میز کوچکی که روبروی ردیف تخت ها گذاشته بودند، قرار دادم.
قرص ها را از پوششون بیرون آوردم و به سمت هانیل و هانا رفتم و زهرا با نگاهی نگران حرکاتم را دنبال می کرد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و نهم: زهرا لب های سرخ و کوچکش را تکان داد و با صدایی نازک و
#رمان_آنلاین
زن ، زندگی، آزادی
قسمت پنجاهم:
قرص ها را یکی یکی در دهان دو طفل معصوم گذاشتم ، هُرمی که از دهانشان بیرون میزد هم داغ بود و جانسوز...
از داخل چمدان لباس ها ، دو تا شال نخی را برداشتم،شال هایی که توی این سفر بلا استفاده مانده بود، چشمم به شال ها افتاد ،آهی کشیدم و یاد آن روز افتادم که چه جور جوگیر شده بودم، آنها را به سینه چسپاندم و آرام گفتم: براستی که تو یک تکه پارچه بی ارزش نیستی، تو مقدسی و من شاید به خاطر بی حرمتی ام به شما اینچنین گرفتار شدم، به راستی که من در ایران آزاد بودم و قدر نمی دانستم و گول حرفهای پر از رنگ و لعاب جولیا را..
تا اسم جولیا در ذهنم نقش بست، فکری در خاطرم جرقه خورد
سریع به سمت ظرف آب رفتم ، شال ها را خیس کرد و چلاندمشان و به طرف دو دخترک تبدار رفتم تا اندکی تبشان را با خنکی آب پایین آورم.
زهرا از جا برخاست و به طرفم آمد، بهش امر کردم که از هانیل و هانا فاصله بگیرد،چون هنوز نمی دانستم بیماریشان چی هست، شاید ویروس بود و بدن زهرا هم چون کودکی بیش نبود، ضعیف هست، گرچه اینهمه مدت دخترها با هم بودند اما باز هم احتیاط می کردم.
دقایق به کندی می گذشت، بالاخره حس کردم که تب بچه ها پایین آمده و انگار در خواب عمیق فرو رفته بودند، آرام ملحفه را رویشان کشیدم، به سمت تخت خودم رفتم.
زهرا همچنان مرا زیر نظر داشت، خسته بودم اما دلم نیامد این دخترک را ناامید کنم.
کنارش روی تخت نشستم و همانطور که سرش را به سینه می چسپاندم گفتم: عزیزم، ای دختر زیبا! پدر و مادرت کجا بودند که تو اسیر دست اینا شدی؟!
زهرا که انگار مدتها بود می خواست عقدهٔ دل وا کند، بی صدا اشک هایش فرو میریخت و شمرده شمرده و با هق هق گفت: من و مامانم ،از لندن رفتیم فلسطین تا به مامان بزرگم سر بزنیم و قرار بود بعدش بابا هم بیاد پیش ما، یک روز من به همراه مامان فاطمه و مادربزرگ نیره رفتیم مسجد، وسط نماز بود که صدای مهیبی بلند شد و پشت سرش انگار زلزله آمده باشد، همه چیز بهم ریخت، مادرم منو توی بغلش گرفت و چشمهایش را بست، مادر بزرگ هم کنارش افتاده بود.
بدن هر دوشون مملو از خون بود، در همین حین سربازای اسرایئلی آمدند هر کدام از بزرگترها که زنده مانده بودند را میکشتند و بچه هایی را که زنده مانده بودند با خودشان می بردند.
من...من سعی کردم توی بغل مامانم تکون نخورم اما...
زهرا به اینجای حرفش که رسید، گریه امانش را برید ...
انگار گیج و منگ شده بودم...یعنی به همین راحتی مادر و مادربزرگش را از دست داد و خودش هم اسیر شد؟!
و وای بر ما چه امنیت و آرامشی در ایران داریم و خود خبر نداریم و خیلی راحت ناشکری می کنیم ..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن ، زندگی، آزادی قسمت پنجاهم: قرص ها را یکی یکی در دهان دو طفل معصوم گذاشتم ، هُرمی ک
#رمان_آنلاین
زن، زندگی ،آزادی
قسمت پنجاه و یکم:
انگار زمان از دستم بیرون رفته بود، با اوضاع هانیل و هانا و شنیدن قصهٔ غصهٔ زهرا ، نه گذشت روز را می فهمیدیم نه اینکه گرسنگی و...را
بوسه ای از گونهٔ نرم زهرا که در اثر گریه خیس شده بود گرفتم.
نگاهی به بچه ها کردم و یک دفعه انگار دارم خواب میبینم، دوباره نگاه دقیق تری کردم وگفتم: زهرا من دارم بد میبینم یا هانیل واقعا کبود شده؟!
و به سرعت از جا بلند شدم به سمت دخترک رفتم، وای خدای من صورتش واقعا کبود شده بود، دستی به گونه اش کشیدم ، مثل یخ سرد و مثل سنگ سفت بود.
دستپاچه شدم ، سرم را روی قلبش گذاشتم...وای خدای من!! انگار قلبش نمیزد..
از کنار هانیل بلند شدم و نگاهی به هانا کردم..
زیر چشم های هانا کبود بود دست به صورتش گرفتم، تب نداشت اما گرم بود.
پس هانیل...
سریع خودم را به درب رساندم و جوابی به نگاه های پر از سوال زهرا ندادم.
وارد هال شدم، اثری از کریستا نبود، نمی دونستم چکار کنم، به سمت اتاقی که مال کریستا بود رفتم، تقه ای به در زدم، صدایی نیامد، اینقدر استرس داشتم که صبر کردن جایز نبود.دستگیرهٔ در را پایین دادم.
در را باز کردم...وای با دیدن صحنهٔ پیش رویم از ترس می خواستم سکته کنم..
خدای من! این دیگه چه موجودی هست؟
در را نیمه باز رها کردم و همانطور که زیر لب می گفتم یا حضرت عباس...
به طرف اتاقمون رفتم، داخل اتاق شدم، در را پشت سرم بستم و همانطور که نفس نفس میزدم به در تکیه دادم.
اشک ناخوداگاه از چشمم روان شده بود، نگاهی به بالا کردم و با زبان فارسی گفتم: خدایا غلط کردم، خدایا توبه....درسته من گنهکارم، من اشتباه کردم اما بابا حسین همیشه میگفت خدا خیلی مهربون و توبه پذیره...خدایا بسمه خدایااا کمک...
تا این حرف را زدم، زهرا به طرفم آمد و با نگرانی گفت: چی شده؟ هانیل چرا رنگش اینجور شده؟ چرا گریه میکنی؟ چی بود داشتی می گفتی؟ تو کجایی هستی؟
سر زهرا را به سینه چسپوندم و گفتم: من یه دختر بدبخت ایرانی هستم، یک دختری که قدر نعمت ندانستم الان به خاطر کفران نعمت تو چنگ کسایی افتادم که نمی دونم کیا هستن..
زهرا خودش را محکم تر به من چسپاند و آروم گفت: من ایرانی ها را دوست دارم
در همین حین به درب اتاق زدند..
نمی دونستم چکار کنم؟ در را باز کنم یا نه؟!
آخه ...آخه من تو اتاق کریستا را ندیدم فقط..فقط یه موجود..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی ،آزادی قسمت پنجاه و یکم: انگار زمان از دستم بیرون رفته بود، با اوضاع هانیل و
#تقویت_عزت_نفس 70
ما باید با قرآن متفاوت برخورد کنیم.
قرآن رو باید نوشید... باید حس کرد... باید باهاش زندگی کرد...
💥 قرآن برخلاف خیلی از کتاب های دیگه کااااملا زنده هست.
واقعا خود خود خود پروردگار بلند مرتبه داره با ما حرف میزنه.
باورمون میشه؟
بنده که گاهی وقتا موقعی که به این فکر میکنم خود خدا داره با ما حرف میزنه از تعجب شاخ در میارم!
یعنی خدایی که میلیاردها کهشکان خلق کرده واقعا با ما حرف زده؟! 😳
این عجیب نیست انصافا؟
💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅بعضیا نمازشون بو دنیا میده... بعضیا کاسبیشون بو خدا میده
🔰#استاد_عالی