پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و هشتم: انگار لحظه ها به کندی می گذشت ، اما بالاخره گذشت و
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و نهم:
با رفتن دکتر ، انگار تمام نیروی من هم رفت، روی تخت دراز کشیدم و ملحفه را تا روی سرم بالا کشیدم.
زینب رفته بود دکتر را بدرقه کند.
صدای قدم های زینب که دم به دم به من نزدیکتر میشد ،نشان از ورودش به اتاق داشت.
زینب کنار تخت ایستاد و ملحفه را از روی سرم پایین کشید و گفت: مشکوک میزنی سحر؟!
با بی حوصلگی اوفی کردم و گفتم: زینب جان ، حال ندارم،بزار بخوابم.
زینب خنده ریزی کرد و گفت: تا الان که حالت خوب بود و برا آقای دکتر خوب شیرین زبونی می کردی، تازه همزبانش هم نبودی اما خوب حرف میزدی، الان چی شد که یکدفعه حال ندار شدی؟
روی تخت نیم خیز شدم و گفتم: راستی زینب این آقای دکتر کی هست؟ اسمش چی هست؟ از کجا با گروه شما آشنا شده؟ نکنه پلیس هست؟ بعدم قراره شب با کی بیاد پیش من؟!
زینب خنده بلندی کرد و گفت: اوه اوه چقد سوال، یه نفسی تازه کن بعد بگو...
مشتاقانه نگاهش می کردم تا جواب سوالاتم را بده..
زینب هم که انگار می دانست بی تاب شنیدن هستم، شیطنتش گل کرده بود چیزی نمی گفت.
از جام بلند شدم و گفتم: اصلا حال من خوب، حالا بگو دیگه...بگو
زینب بشکنی زد و گفت: خوب حالت خوب هست پس امشب با من میای جلسه چون قرار شد آخرین جلسه مان باشه..
اوفی کردم و گفتم: خودت که دیدی دکتر گفت...
زینب نگاهی کرد و گفت: حالا میگیم مهمونش را زودتر بیاره، بعد اینکه اونا رفتن ما هم میریم جلسه خوبه؟!
انگار چاره ای نداشتم، سرم را تکون دادم و گفتم باشه حالا بگو اسم این دکتر چی چی هست و کیه و..
زینب شال روی سرش را در آورد و خودش را روی تخت انداخت و دستهاش را دو طرفش باز کرد و همانطور که خیره به سقف بود آه کوتاهی کشید و گفت: من فقط میدونم اسمش محمد هست، بهش میگن دکتر محمد...بقیه اطلاعات هم بزار وقتی خودش اومد ازش بپرس...
روی تخت نشستم دستهام را توی هم قفل کردم...نمی دونستم چرا اینقدر فکرم درگیر دکتر شده بود، باید کاری می کردم که این چندساعت هم زودتر بگذره و..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و نهم: با رفتن دکتر ، انگار تمام نیروی من هم رفت، روی تخت
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت نود:
حالم داشت کم کم خوب میشد، دیگه خبری از اون دردهای لحظه به لحظه خبری نبود و زینب هم یکسره می گفت: رنگ و رخت باز شده سحر..
دم دم غروب ، یه هیجان مبهم افتاد به جانم، یه استرس شیرین... رو به زینب کردم و گفتم: زینب جان، من که همرام لباس ندارم، اگه لباسی چیزی اضافه داری به من قرض بده من برم یه دوش بگیرم.
زینب خندهٔ ریزی کرد و گفت: یه فروشگاه نزدیک خونه هست، تا تو میری دوش بگیری من یه چند دست لباس میگیرم برات، فقط بگوچه جوری باشه و رنگ وطرحش و... چی باشه؟
به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم: چقدر تو خوبی...ممنون، هر رنگی که خودت پسند کردی باشه فقط مدلش از این آزاد و بازها نباشه...
زینب سری تکان داد وگفت: تو هنوز این مملکت روباه پیر را نشناختی، اینجا لباس هایی که عرضه میشه، کاملا پوشیده هستند چون فهمیدن برهنگی مساوی با ابتذال وفروپاشی هست، زنهای اینجا را مجبور میکنن در مجامع عمومی پوشیده ترین لباس هاشون را بپوشن تا چشم مردهاشون هرز نره و لباس های عریانشون را به کشورهای جهان سوم و بعضا مسلمان صادر می کنند و میگن که مارک و...هست تا یه دختر ناپخته، یه زن تنوع طلب بگیره و استفاده کنه و فساد در جامعه ریشه بدواند..
آهی کشیدم و باورم نمیشد که ما چقدر ساده ایم و دشمنانمان چقدر مکار پرفریب هستند و کاش همه آگاه شوند.
زینب آماده شد و بیرون رفت و منم داخل حمام شدم.
نمی دانم چقدر گذشته بود ، اما گرمی آب من را سرحال آورده بود که صدای زینب از پشت در بلند شد: بیا بیرون دیگه...ما رفتیم خرید کردیم و برگشتیم و تو هنوز اندر حمامی؟!
از لحنش خندم گرفت و گفتم الان میام نگران نشو...
از حمام بیرون آمدم و یک دست از لباس های قشنگ و آبی رنگی که زینب برام گرفته را پوشیدم و داشتم آب موهام را می گرفتم که زینب وارد اتاق شد.
روی تختش نشست و دستش را زیر چانه اش زد و خیره به حرکاتم شد..
موهایم داخل حوله کوچکی پیچیدم و انداختم پشت سرم و رو به زینب با لحن شوخی گفتم: چیه؟! خوشگل ندیدی؟!
زینب خنده بلندی کرد و گفت: نه واقعا خوشگلی، ماشاالله...خدا برا پدر و مادرت نگهت داره..
اسم پدر و مادرم که امد ناگهان هم دلتنگشون شدم و هم نگران..
زینب که انگار حرکات منو می خوند گفت: چی شد؟ ناراحتت کردم؟
آه کوتاهی کشیدم وگفتم: نه دلم برا بابا مامانم تنگ شده...
زینب از جا برخواست اومد جلوم و دستهام را تو دستاش گرفت وگفت: می خواستم بعد از جلسه امشب بهت بگم، اما دلم نمیاد اینجور ببینمت...قراره فردا برگردی ایران...
باورم نمیشد...آخ این چی میگفت...ایران... اشک توی چشمام حلقه زد که گوشی زینب زنگ خورد..
می خواستم دراز بکشم که با حرف زینب گوشهام را تیز کردم، سلام آقای دکتر...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت نود: حالم داشت کم کم خوب میشد، دیگه خبری از اون دردهای لحظه به ل
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت نود و یکم:
روی تخت نیم خیز شدم، و تمام هوش و حواسم را دادم به حرف های زینب..
عه..متاسفم، ان شاالله بهتر باشن..چشم بهشون میگم..خدا نگهدار.
زینب تلفن را قطع کرد و بشکنی زد و گفت: پس اینطور که معلومه امشب با فراغ بال باید بیای آخرین جلسه ای که ایادی شیطان برای ما میگذارن، شاید برات خوشایند نباشه، اما چشمات را به واقعیت باز میکنه
با حالت سوالی نگاهش کردم و گفتم: منظورت چیه؟ مگه قرار نیست دکتر با مهمونش بیاد؟ الان کی بود زنگ زد؟!
زینب آهانی کرد و گفت: وای یادم رفت بگم، آقای دکتر بود ،گفت مشکلی براش پیش اومده نمی تونه بیاد، حالا قسمت باشه یه وقت میاد میبینیش...
اه کوتاهی کشیدم و با خود گفتم: قسمت که با ما سر لجبازی داره، فردا هم که داریم میریم ایران ، کی می خواد بیاد؟! هعی روزگار و ...اما تا نام ایران در ذهنم تداعی شد، حس شیرینی توی وجودم نشست، حسی که تمام دلنگرانی های برخورد پدر و مادر و اقوام را بعد از فرارم بر باد می داد، دلم می خواست زودتر به وطنم برسم
با صدای زینب به خودم اومدم: کجایی دختر؟! پاشو باید یه گریم توپ روی صورتت انجام بدم، درسته کسی تو رو نمیشناسه اونجا اما اگر برفرض محال یکی از اون خدمتگزاران شیطان اومد و دیدت نشناستت...
شانه ای بالا انداختم و گفتم: حالا لازمه من بیام؟! آخه میترسم...تازه دارم با شوق رسیدن به ایران ،یه ذره از کابوس هایی را که دیدم فراموش می کنم، حالا من بیام اونجا و بعد لو بره و بعد دوباره اسیر شم...به خدا توانش را ندارم
زینب خنده بلندی کرد و گفت: اینقدر آسمون ریسمون بهم نباف، اگه میدونستم کوچکترین خطری برات داره که نمی بردمت، اینجایی داریم میریم فقط پول میدن...فقط دلار خرج می کنن...تو هم یه ایرانی مهاجر معرفی می کنم که قصد سفر به ایران را داری...
بعد اصلا کسی نمیرسه تو کی هستی...اینقدر خر تو خره که نگو.....حالا خودت میای میبینی...
می خوام چشمات باز بشه میفهمی؟!
سری تکون دادم و گفتم باشه...
زینب از جاش بلند شد و به طرف کمد دیواری رفت، کمد دیواری که تا به حال اصلا بهش توجه نکرده بودم، آخه اینقدر حالم بد بود که به هیچ چیز توجه نمی کردم و تنها چیزی که یادمه دوتا چشم جذاب بود که انگار باید اونا را هم فراموش کنم.
زینب در کمد را باز کرد...وای این دیگه چی بود..
چندین قفسه و روی هر قفسه یه چیز خاص که بیشتربه درد تغییر چهره می خورد وجود داشت.
زینب کلاه گیس طلایی رنگی که موهاش با موهای واقعی انسان مو نمیزد برداشت و به طرفم آمد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#تقویت_عزت_نفس 83 🔺 میپرسه حاج آقا اگه من یه بار فست فود بخورم بی دین میشم؟! میگم نه! - اگه بازی
#تقویت_عزت_نفس 84
آدمیزاد خاصیتش اینه که اگه بیش از حد به هوای نفسش بها بده کم کم هیولا میشه. یه آدم تنبل و راحت طلب و مفت خور و بی اعصاب و بی خاصیت و غرغرو و به درد نخور!
بعد میگه گند بزنن به این زندگی!
تقوا میگه عزیزم مراقب باش کاری کنی که خودت از زندگیت حالت بهم نخوره! اگه مراقب خودت نباشی بعد دیگه هیچ خوشی توی زندگی نخواهی داشت ها!!!💢💢💢
- عه! حاج آقا پس این خارجی ها که تقوا ندارن چجوری خوش هستن؟!
- نه عزیزم. اگه کسی اهل مراقبت از خودش نباشه اصلا خوش نیست. نگاه به فیلم هاشون نکن. از کسانی که رفتن اروپا و آمریکا سوال کن. اگه آدم با انصاف و راستگویی باشه برات میگه که مردم اونجاها چقدر افسرده و بی روح هستند. مثل ربات زندگی میکنند.
- مگر کسانی که توی همون غرب هم که هستن مراقب خودشونن؟
- بله میشه آدم اعتقادی به خدا و قیامت نداشته باشه ولی یه حدی از تقوا رو داشته باشه.☺️
👈🏼 یعنی به طور روزانه مراقب باشه کارای اشتباه و احمقانه رو انجام نده
💠
🏴 روز بیست و یکم چله زیارت عاشورا، از #عاشورا تا اربعین
آیتالله سید علی آقای قاضی یک چله زیارت عاشورا میگرفتند و آغاز آن را از روز عاشورا تا اربعین قرار میدادند
بسیاری از علماء و بزرگان و اهل معرفت بر گرفتن این #چله_زیارت_عاشورا تاکید دارند. بخصوص برای حوائج ویژه. شروع از روز عاشورا به مدت چهل روز #محرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 قالیباف: تردید نداریم با پاسخ کوبنده و هوشمندانۀ جمهوری اسلامی کام مردم ایران و نیروهای مقاومت و آزادیخواهان جهان بار دیگر شیرین میشود
🔖 محمدباقر #قالیباف، رئیس مجلس، در نطق پیشازدستور #اسماعیل_هنیه #خونخواهی_هنیه_عزیز
✨﷽✨
❤️ مظلوم ترین رسول...
پیامبر صلی الله علیه و آله:
هیچ پیامبری به اندازهی من اذیت نشد!
⭕️ آیا میدانید در عصر ظهور نیز بسیاری از پیروان و یاوران امام زمان عجل الله فرجه به دلیل جهل به حکمت تصمیمات ایشان به حضرت اعتراض میکنند و تسلیم امر حجت حق نیستند؟
🌕 امام صادق علیه السلام:
هنگامی که قائم ما قیام کند، آنچه از مردم نادان میبیند، به مراتب بیش از چیزیست که پیامبر از مردم زمان جاهلیت دید! گفتند: چگونه میشود؟
فرمود: هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله مبعوث شد، مردم سنگها، صخرهها، چوبها و تختههای تراشیده شده را میپرستیدند؛ ولی قائم ما هنگامی ظهور میکند که همه مردم کتاب خدا را تأویل میکنند و بر آن استدلال میکنند و براساس آن با آن حضرت به نبرد بر میخیزند.
👈امور و افعال حکمیانه به وفور از امام زمان سر میزند؛ اگر تسلیم حکمت او نباشیم سرنوشتی جز جدایی از ولی خدا نداریم!
🌕 امام باقر علیهالسلام:
شیعیان(حقیقی) شک در چیزی از کار قائم عجل الله فرجه ندارند!
📗المناقب ج 3، ص247
📗بحار الأنوار، ج 52، ص362
#حرف_خوب
✍ بگیم: خدایا خیر بده! نگو اینو میخوام، خدایا این دختر نصیب پسر من بشه، این پسر نصیب دختر من بشه، این شغل، این ماشین و ... رو میخوام. به خدا نگید، چه و چه... بگید: «خیر» قرآن یک آیه داره، میگه: گاهی وقتها یک چیزی رو خوب میدونی ولی به ضررته! خیال میکنی خیره اما به ضررته. خیر از خدا بخواید.
حجتالاسلام قرائتی
#تلنگرانه
استغفاریعنی:
خدایامننتوانستماززندگیامخوبلذت
ببرم، حالمبداست،
اخلاقمبدشده،
عاشقنشدمودرخود
پرستیماندهام،
روحمکثیفشده
ودیگرازچیزیلذتنمی
برم،درستمکن
تاباقیماندۀزندگیام
رالذتببرم...(:♥️
#استادپناهیان
✨
گفتم: چرا انقد سختی رو باید تحمل کنم؟
گفتی: «انَّ مع العسر یسرا» 🙂💛🌺
"قطعا به دنبال هر سختی، آسانی ست.(انشراح/6)
گفتم: اخه دیگه خسته شدم
گفتی: «لاتـقـنطوا من رحمة الله»🙂💛🌼
از رحمت من ناامید نشو.(زمر/53)
گفتم: من میدونم که تو منو فراموش کردی
گفتی:«اذکرونی اذکرکم»🙂💛🌺
منو یاد کن تا یادت باشم.
گفتم: خب تا کی باید صبر کنم؟
گفتی: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا»
تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.(احزاب/63)🙂💛🌼
گفتم: الهی و ربّی من لی غیرک
(خدایا آخه من غیر تو کیو دارم؟!)
گفتی: «الیس الله بکاف عبده»🙂💛🌺
مگه من برای تو کافی نیستم؟(زمر/36)
✨
💢یه جایی با خدا خلوت کن و بگو
خدایا خودت بهم روزی فراوون برسون
خدایا خودت به کسب و کارم برکت بده
خدایا خودت عزیزانم رو در پناه خودت نگهدار
خدایا باهام حرف بزن و به درد دلام گوش بده
خدایا خودت دستم رو بگیرو بهترین راه رو نشونم بده
خدایا هیچوقت منو به حال خودم رها نکن
خدایا منو ببخش و کمکم بکن
خدایا خودت همه دعاهام رو اجابت بکن
خدایا خودت منو به همه آرزوهام برسون
الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥موضوع:توصیف دل انگیز مرگ و
بهشت برزخی زائر کربلا در بیان امام باقر (علیه السلام)
سخنران:حجة الاسلام محمدرضا #هاشمی.
✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای #پزشکیان خجالت نمیکشی از این انتصابها
🔴 نمایندگان کنگره هشدار دادند: با ایران وارد جنگ نشوید
عضو دموکرات کنگره آمریکا:
🔸آمریکا نباید وارد جنگ با ایران شود.
🔸جنگ عراق بزرگترین اشتباه آمریکا در قرن بیست و یکم بود.
🔸نباید با ایران جنگ شود! بیایید همه بر این موضوع به توافق برسیم./ ایسنا
#اسماعیل_هنیه
#هنیه #خونخواهی_هنیه_عزیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠
🎥 آقای #رئیسی: زورتان به مقاومت نمیرسد زنان و کودکان را میکشید؟سرنوشت فرعون را بخوانید...یقین داریم دست انتقام الهی بیرون خواهد آمد و بهزودی شاهد پایان رژیم صهیونیستی خواهیم بود. #شهید_رئیسی #شهید_اسماعیل_هنیه 🇵🇸
توصیههای مسافرتی اربعین
▪️ اگر برای اولین بار در مراسم #اربعین شرکت میکنید رعایت برخی نکات بسیار مهم است که به چند مورد از آنها اشاره میکنیم #امام_حسین #کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَنو به محرم رسوندید ، ازت ممنونم
نه محرم ، تموم سال برات گریونم
به اباالفضل که تا زندم به پات میمونم
ای آب حیات ، عالیدرجات ، کشتی نجات
جونم به فدات ارباب ...
🏴 وداع با محرم 🏴
🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب ها آرامشی دارند
💫از جنس خدا
🌸پروردگارت همواره
💫با تو همراه است
🌸امشب از همان شبهایی ست
💫که برایت یک
🌸شب بخیر خدایی آرزو کردم
شبتون بخیر 🌙
لحظه هاتون سرشاراز آرامش 💫🌸
🌸🍃