eitaa logo
پروانه های وصال
7.5هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
19.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
چهل روز از عاشورا تا اربعین 📖 قرائت با نوای علی فانی، هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹 🌷«روز سی و دوم » 🗓 شروع چله ؛ 1403/04/26 🏴 محرم 1403
اولین زائرین اربعین.mp3
10.03M
🏴 اولین زائرین اربعین 🎤 سخنرانی و مداحی 🎧 مناسب گوش دادن در مسیر زیارت اربعین 🏷 علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کته گوجه شیرازی🤤🍅 مواد لازم: برنج و روغن‌ پیاز و سیب زمینی رب گوجه و پوره گوجه گوجه و ادویه (نمک و فلفل سیاه و پاپریکا)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پلو مخلوط مخصوص درباری😍🦋 مواد لازم برای ۴ نفر: برنج ۳ پیمانه و عدس ۳/۴ پیمانه هویج بزرگ ۲ عدد رشته ای خورد شده کشمش ۳/۴ پیمانه ودزعفران دم شده کره به مقدار کافی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرغ سوخاری کپیه بازاری😌🍗 سینه ی مرغ نمک، فلفل سیاه، پاپریکا آرد سوخاری آرد گندم و تخم مرغ آویشن و پودر سیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناگت مرغ رو از بیرون نخر✋🏻🤨 مواد لازم ناگت: سینه مرغ بدون استخوان نیم کیلو نون تست ۲عدد شیر یک چهارم لیوان پیاز متوسط و ۲ حبه سیر نمک و فلفل و پنیرپیتزا ۲۰۰گرم سس کچاپ ۲قاشق مواد برای سوخاری کردن: پودرسوخاری و آرد و تخم مرغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه هات داگ از بیرون نخر😍🌭 مواد لازم : سینه مرغ یک عدد کامل آرد سوخاری یک قاشق غذاخوری فلفل سیاه یک قاشق چای‌خوری فلفل قرمز یک قاشق چای‌خوری پودر سیر ۲ قاشق چایخوری پودر پیاز ۲ قاشق چایخوری پودر کاری ۱ قاشق چای‌خوری جوز هندی یک قاشق چایخوری پودر تخم گشنیز دو قاشق چای‌خوری آویشن دو قاشق چای‌خوری نمک دو قاشق چای‌خوری
4_5963213953331898629.mp3
4.01M
. 🌸 یه راهکار شگفت انگیز برای حل گره های زندگی 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 توصیه استاد فاطمی نیا برای کسانی که اربعین کربلا مشرف نمی شوند..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی برای تسهیل زیارت زحمت کشید؛ این روزها بیشتر یادش کنیم💔
🌠☫﷽☫🌠 ➖سرزمين اندوه و بلا 🌑در کتاب تذكرة الخواصّ‌ آمده که هِشام نقل می‌کند: (هنگامی که حسين عليه‌السّلام در کربلا فرمود آمد) پرسيد: «نام اين سرزمين چيست‌؟» _گفتند: كربلا. به آن، زمينِ نينوا نيز كه نام روستايى در اين جاست، مى‌گويند. _پس حسين عليه السلام گریست و فرمود: «سرزمين كرب و بلا. اُمّ سلمه، به من خبر داده است که: جبرئيل نزد رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله بود و تو نيز [كه كودكى بودى] با من بودى و گريه مى‌كردى. پيامبر خدا صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله فرمود: "پسرم را رها كن!" و من، رهايت كردم. او تو را گرفت و در دامانش نهاد. جبرئيل عليه‌السّلام [به ایشان] گفت: آيا او را دوست مى‌دارى‌؟ فرمود: "آرى". گفت: امّت تو، او را به زودى مى‌كُشند. مى‌خواهى خاك سرزمينى را كه در آن كشته مى‌شود، به تو نشان دهم‌؟ _فرمود: "آرى". جبرئيل عليه‌السّلام، بال خود را بر زمين كربلا گشود و آن را به پيامبر صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله نشان داد. آن گاه كه به حسين عليه‌السّلام گفته شد: «اين، سرزمينِ كربلاست»، آن را بوييد و فرمود: هذِهِ وَاللّهِ هِيَ الأَرضُ الَّتي أخبَرَ بِها جَبرائيلُ عليه‌السلام رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله، وإنَّني اُقتَلُ فيها «به خدا سوگند، اين، همان سرزمينى است كه جبرئيل عليه‌السّلام به پيامبر خدا صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله خبر داده و من در آن، كشته مى‌شوم». نيز در گزارشى آمده است: حسين عليه‌السّلام، مُشتى از خاك آن جا را برگرفت و بوييد. 📚تذكرة الخواصّ‌، ص۲۵۰ علیه‌السّلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠 نسخه پیشنهادی رهبری در رابطه با حل مسئله کشف 🔰 برشی از سخنرانی به مناسبت ۵مرداد، سالروز بیانات رهبر حکیم انقلاب در دیدار با ائمه 🔻 متن کامل این صحبت‌های راهبردی رهبری 🔸 دریافت نسخه با کیفیت
🚨 هدف دشمن از جنگ روانی ایجاد ترس و عقب‌نشینی است، هر عقب نشینی غیرتاکتیکی غضب الهی را به دنبال دارد ✅ مقام معظم رهبری: 🔸 به تعبیر قرآن کریم، عقب‌نشینی غیرتاکتیکی در هر میدانی چه عرصه نظامی و چه میدان‌های سیاسی، تبلیغاتی و اقتصادی، غضب الهی را به دنبال دارد. ⬅️ دیدار دست‌اندرکاران کنگره ملی شهدای استان کهگیلویه و بویر احمد با رهبر انقلاب 🗓 ۱۴۰۳/۰۵/۲۴ 🏷
شناسنامه ی کتاب نام کتاب: روشنا مولف :مائده افشاری تاریخ : ۱۴۰۲/۵/۲۰ زنگ ساعت دیوانه ام کرد چشمانم را کمی باز کردم ،با دست روی ساعت کوبیدم تا زنگش قطع شود که متوجه ساعت 7:30 شدم پتو را به گوشی پرتاپ کردم از رختخواب بلند شدم جستی زدم به سمت سرویس دویدم بعد از شستن صورتم دوباره به اتاق برگشتم از داخل کمد مانتویی بیرون آوردم دکمه هایش را یکی در میان بستم که صدای مامان مرا به خود آورد چی شده !😳 وای مامان ساعت هشت کلاس دارم دیرم شده مامان در حالی که لقمه نانی نزدیکم می آورد گفت عجله نکن برو سر خیابان تاکسی بگیر نگاهی به ساعت مچی کردم نه بی فایده بودمسیر دانشگاه تا این جا طولانی هست نمی توانم پیاده با تاکسی بروم نگاهی مظلومانه به مامانم کردم میشه ماشینت را بدی مامان در حالی که از اتاق خارج می شد سینا ماشین را برده تعمیرگاه نفس عمیقی کشیدم اه الان وقت خرابی ماشین بود از خانه خارج شدم خودم به سر خیابان رساندم بعد دقیقه سوار تاکسی شدم صدای اخبار فضای ماشین را پر کرده بود که در مورد وضعیت بد مسکن و شرایط گرانی جامعه می گفت کلافه شدم آخه اول صبح این حجم از آه ناله 😢😒 اخبار که تمام شد نوبت راننده شد حالا او شده بود گوینده و من مثل همیشه شنونده راننده از وضعیت سخت کاری راننده ها می گفت و همچنین کممبوددرآمد ها و.... بعد از کلافگی از صحبت ها به دانشگاه رسیدم ؛نگبهان مرا می شناخت و گفت نیم ساعت دیگر کلاس ها تموم میشه فکر نمی کنم استاد اجازه ورود بده زیر لب گفتم خوابم برد به سمت ساختمان هفت رفتم فضایی بزرگ با تعداد راهرو های متعدد وارد کلاس 208 شدم دستم را جلو بردم و چند تق به در زدم سلام استاد به به خانم درخشنده می خواستید تشریف نیاورید ببخشید استاد خوابم برد بفرمائید به سمت صندلی رفتم چند تا از دانشجویان پسر لبخند تمسخر آمیزی به من زدنند که اعصابم بهم ریخت بعد از پایان کلاس به سمت استاد رفتم .... نویسنده :تمنا🥰☺️
رمان جدید👆👆
🎬: یک روز دیگر با هر مصیبتی بود گذشت، حالا کاروان چهار نفره ما در اهواز بودند، شهری گرم و زیبا با مردمی خونگرم و مهربان، شهری که خانواده پدری رقیه در اینجا ساکن بودند و رقیه از خانواده ای عرب بود که خانواده اش با کشور عراق حشر و نشر داشتند و نتیجهٔ این آمد و رفتها، دل دادن ابومحیا به رقیه این دختر زیبای اهوازی بود. رقیه تک فرزند آقا محمد اهوازی بود، مردی متمول و شیعه ای متعصب، پدری مهربان که چون کوه پشت و پناه رقیه بود که متاسفانه دو سال پیش در سانحهٔ رانندگی محمد و همسرش اسماء به یکباره رقیه و محیا را تنها گذاشتند و چند ماه بعد هم مرگ مشکوک ابومحیا، دردی دیگر شد بر دردهای این مادر و دختر... ننه مرضیه و عباس که اصلا نمی دانستند رقیه اهل این شهر است و خیال می کردند انها اهل خراسان هستند، با پیشنهاد رقیه مبنی بر استراحتی کوتاه در این شهر موافقت کردند و بدون پرسیدن سوالی به دنبال رقیه و محیا راه افتادند و خیال می کردند این زن به دنبال هتل و مسافرخانه هست که در کمال تعجب دیدند تاکسی که دربست گرفته بودند، بعد از گذشتن از کوچه پس کوچه های اهواز جلوی خانه ای با در کرم رنگ بزرگ ایستاد. هر چهار نفر پیاده شدند، رقیه با اجازه ای گفت و به طرف دری در آنسوی کوچه حرکت کرد، ننه مرضیه و پسرش هاج و واج حرکات او را نگاه می کردند. بعد از دقایقی که رقیه در خانه را زد، کلهٔ زنی با روسری آبی از بین در نمایان شد و سپس همانطور که رقیه را در آغوش می گرفت به انسوی کوچه نگاه کرد و برای محیا و میهمانان غریبه اش دست تکان داد و سپس با شتاب وارد خانه شد. رقیه با در دست داشتن کلید خانه با سرعت پیش می آمد و آن زن هم با زبان فارسی از پشت سر مدام تعارف می کرد و بعد با صدای بلند فریاد زد: رقیه جان! باغچه هم همیشه آب میدادم، درختان مثل قبل سرسبز و شادابند. رقیه دستش را به نشانه تشکر بالا برد و جلو امد، کلیدی را از دسته کلید جدا کرد و داخل قفل سردر انداخت و در را باز کرد و همانطور که ننه مرضیه و عباس را تعارف می کرد گفت: این کلبه محقر، یادگار پدرم محمد است. ننه مرضیه که شانه به شانه رقیه وارد خانه شد با تعجب گفت: مگه نگفتین که اهل خراسان هستید؟! رقیه خنده نمکینی کرد و گفت: من اهوازی هستم، چند سال پیش محیا دانشگاه مشهد قبول شد و برای همین ما هم اینجا را ترک کردیم و ساکن مشهد شدیم. ننه مرضیه سری تکان داد و وارد خانه شد و تازه متوجه حیاط بزرگی شد که با موزایک های خاکستری که خال های قرمز و سیاه و سفید داشتند، پوشیده شده بود. وسط حیاط باغچه زیبایی به چشم می خورد که با سنگ های آبی در اطرافش محصور شده بود و دو درخت نخل سر به فلک کشیده در آن به چشم می خورد، چهار طرف باغچه، بوته های گل سرخ و گل محمدی به چشم می خورد و شاخه های درخت انگور هم از سایبان میله ای کنارش آویزان بود، حیاط پر از برگ خشک بود که نشان میداد کسی مدتها در اینجا ساکن نبوده، اما درختان حیاط همانطور که آن زن گفته بود شاداب و سرزنده بودند. عباس غرق دیدن باغچه و حیاط بود که محیا دست کلید را از دست مادرش قاپید و به سمت در ساختمان رفت. در را باز کرد و همانطور که هوای وطن را به ریه ها می کشید، میهمانان را به داخل دعوت کرد و خودش زودتر وارد شد. نگاهی به هال بزرگ و دلباز خانه بابا محمد کرد، همه چیز مثل قبل بود، پس خودش را بدو به ملحفه هایی که روی مبل ها پهن کرده بودند رساند و شروع به جمع کردن انها کرد و در همین حین میهمانان وارد خانه شدند. ننه مرضیه و عباس با ورود به این خانه، تازه متوجه شده بودند که رقیه و محیا واقعا انسان های بی نیاز و ثروتمندی بودند و از اینکه چندین ماه در خانه ای بدون امکانات پذیرای آنها بودند، احساس شرمندگی می کردند. اما رقیه بی خبر از تمام این احساسات، به پاس تمام محبت هایی که این مادر و پسر به او و دخترش روا داشته بودند، می خواست هر چه که دارد به پایشان بریزد تا جبران کمی از آن محبت ها شود. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: میهمانان داخل هال شدند، انتهای هال دری که به آشپزخانه باز میشد، وجود داشت؛ محیا مانند زنی کار کشته به سمت آشپزخانه رفت و گفت: مامان ببینم چای هست دم کنم و رقیه که انگار زیادی خسته بود؛ همانطور که لبخند میزد گفت: خدا عمرت دهد، دم کن عزیزم! و بعد به سمت اتاقی که کنار پله ها بود رفت، در اتاق را باز کرد و رو به ننه مرضیه گفت: این اتاق میهمان هست، وسایل خواب هم داخل کمد اتاق موجوده، اگر شما و عباس آقا خواستین استراحت کنین راحت باشین. ننه مرضیه که روی مبل قهوه ای رنگ نشسته بود و هنوز داشت اطرافش را با نگاه انالیز می کرد گفت: تو برو استراحت کن دخترم، عباس که هنوز دل ازحیاط نکنده، انگار صفای حیاط اسیرش کرده ، خیلی به باغبانی و دار و درخت علاقه داره، نرسیده داره به نخل ها و درخت ها میرسه. رقیه لبخندی زد و از شش پله ی پیش رو بالا رفت، دو طرف پله ها دو در که هر کدام به اتاقی باز می شد به چشم می خورد. رقیه یک راست به طرف اتاق پدر و مادرش رفت، در اتاق را باز کرد، انگار بوی بابا محمد و مامان اسما در مشامش پیچید. نگاه به تختخواب چوبی بزرگ پیش رو که هنوز ملحفهٔ گل صورتی که مادرش روی آن انداخته بود به چشم می خورد کرد. مثل دختر بچه ای که دلش بهانهٔ پدر و مادرش را گرفته باشد به سمت تختخواب رفت و خودش را با صورت روی تخت انداخت و صدای هق هق خفه اش بلند شد. رقیه گریه می کرد چرا که اگر بابا محمد بود،ابو حصین و ابو معروف اینقدر گستاخ نمی شدند که بخواهند آنها را صاحب شوند، اگر بابا محمد و همسرش ابو محیا بودند، روزگارشان رنگ دیگری داشت، او دلش از این تقدیر پر از رنج و سختی گرفته بود و های های گریه می کرد اما نمی دانست که سرنوشت دخترش محیا بسی دردناک تر از سرنوشت رقیه خواهد بود. رقیه نفهمید چقدر زمان گذشته است و با دست محیا که به شانه اش خورد ، از عالم غصه هایش بیرون کشیده شد. محیا که حال مادر را می فهمید با صدایی بغض دار گفت: مامان خدا را شکر کن به ایران رسیدیم، تو رو خدا اینقدر غصه نخور، پاشو زن عمو مسعود اومده،خدا رحمت کنه عموت را چه زن نازنینی داشته ، برامون نهار آورده، پاشو میهمانات منتظرن ... رقیه کمی غلتید و رویش را به محیا کرد و گفت: واقعا خدا را شکر ایران رسیدیم، هیچ کجا وطن ادم نمیشه! محیا که انگار حرفی گلوگیرش شده بود گفت: مامان! زن عمو یه چیزایی میگه، انگار یه مرد غریبه... در این هنگام صدای زن عمو مسعود از توی هال بلند شد: آهای صاحب خانه، کجا رفتین؟ ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼