فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍕اختلاس اینجوری اتفاق میفته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این خانم در سن ۱۴ سالگی دارند کارشناسی ارشد میخوانند ، خواهرشان هم نابغه است.
اما خوب؛ چون با حجابن نباید دیده بشوند !؟
پس شما منتشر کنید؛ اگر طرفدار حجابید.
حجاب_محدودیت_نیست
.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من جنس بنجلم ته بازار مانده ام
گفتند این تویی که فقط مانده میخری
حتی اگر محل ندهی صاحب منی
نوکر غلط کند برود جای دیگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا اباعبدالله
زیارت عاشورا یادتون نره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥صحبت های بسیار زیبای این خانم که با زبان انگلیسی صحبت می کند را گوش کنید،گویا واقعا درس انسان شناسی و معارف است.
💥تحسین برانگیز بود و من را یاد آیه ای از قرآن انداخت که میفرماید
فلینظر الانسان الی طعامه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ آثار و برکات باور نکردنی استغفار از گناهان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فیلم زیبا از دعوای دو عراقی بر سر مهمان ایرانی و عاقبت آن را ببینید
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد شکست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #اربعین چگونه میتواند به حادثه باشکوه ظهور کمک کند؟!
#کربلا
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
أین صاحِبُــنا؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب مگه چیه ؟
بچه ها هم خسته میشن !🥲🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی عجیب از بانویی که اعتقادی به اهل بیت نداشت
#آنتی_فتنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خروج چوب بستنی از ریه کودک 5 ساله
مراقب بچه ها باشید.
🙏نماز والدین در روز دوشنبه بعد از بالا آمدن آفتاب
قَالَ النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله: مَنْ صَلَّى يَوْمَ الْإِثْنَيْنِ عِنْدَ ارْتِفَاعِ النَّهَارِ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ يَقْرَأُ فِي كُلِّ رَكْعَةٍ الْحَمْدَ وَ آيَةَ الْكُرْسِيِّ مَرَّةً مَرَّةً، وَ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، وَ وَهَبَ ثَوَابَهَا لِوَالِدَيْهِ، أَعْطَاهُ اللَّهُ قَصْراً كَأَوْسَعِ مَدِينَةٍ فِي الدُّنْيَا.(جمال الأسبوع، ص70)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس روز دوشنبه، بعد از آن که خورشید بالا آمد، 4 رکعت نماز بخواند(دو نماز 2 رکعتی)، در هر رکعت یک بار سوره حمد، یک بار آیة الکرسی، و سه بار سوره توحید؛ و ثواب آن را به پدر و مادرش هدیه کند، خداوند به وی کاخی می بخشد که مانند وسیع ترین شهر در دنیاست.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹شباهت دو خادم در مسیر پیاده روی اربعین حسینی به شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس
📌جهت شادی روح تمامی شهدای انقلاب اسلامی و امام شهیدان صلواتی هدیه بفرمایید..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نذر کردم🙏
که اگر کرببلا قسمت شد🕌
اربعین جای رقیه به زیارت بروم ...💔
🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ
ﺣﺮﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺭﻭﺍﻧﻨـﺪ
ﭘﯿﻐﺎﻡ ﺩﻝ
ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ
ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﺳﻨﺪ،
ﺁﻩ ﭼﻪ ﻣﯽﺷﺪ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﻋﻘﺐ
ﻗﺎﻓﻠﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﮑﺸﺎﻧﻨﺪ
السلام علیک یا اباعبدالله 🌹
#اربعین
#امام_حسین
🌸🍃
پروانه های وصال
#قسمت_سوم روشنا صدای گوشی جهت فکرم را تغییر داد دستم را سمت کیف بردم نگاهی به صفحه ی آن کردم ماما
#قسمت_چهارم
#روشنا
لیلی خودش را به مامان رساند
سلام چی شده
لیلی عزیز ببین چه بلایی سرمان آمد
به طرف مامان برگشتم با لحنی جدی
مامان این قدر شلوغش نکن هر چی هست زود خوب می شود
سکوتی بینمان برقرار شد
تا این که لیلی سکوت را شکست
خانم شریف لطفاً بلند شوید بریم خانه باید استراحت کنید
روشنک کنار پدرش می ماند اگر خبری ازشون شد به ما می گویند
نه من پیش حسام باید می مونم 😫
مامان برو من هستم
مامان در حالی که مرا به طرف عقب هل می داد به سمت پرستار رفت خانم پرستار👩 می تونم شوهرم ببینم آخه ....
فقط چند دقیقه💁مامان به طرف اتاق رفت در حالی که با صدای بلندی وای حسام چه بلایی سرت آمده
که خانم پرستار با صدای بلند تری از مامان
خوب هست گفتم آرام باشید ...
مامان بی توجه به صحبت پرستار خودش را کنار تخت بابا رساند بعد در گوشش زمزمه کردی و از اتاق خارج شد
من مشغول تماشای صحبت عاشقانه زوج شدم ،که موبایلم شروع به لرزش کرد
تماس را پاسخ دادم
سلام چطوری ؟!
چی شده؟!
روشنک کوفت حالش چطوره ؟
سینا در حالی که داد می زد که انگار من این بلا را سرش آوردم؛پرسید کدام بیمارستان ؟
شهید رجایی
من الان میام
لازم نیست
چرا ؟!
به نظر میاد حالش خوبه مامان هم داره بر می گرده خانه
گوشی را قطع کردم
روی نیمکت طوسی رنگ فلزی بیمارستان نشستم و به فکر فرو رفتم مامان در گوش بابا چه زمزمه کرد!؟
که صدا لیلی مرا به خود آورد
کجایی
هیچی بابا
انگار تو جای بابات روی تخت افتادی چقدر رنگت پریده
خوب حالا چی میگی 👀
من مامانت می رسونم خونه خودتم زود بیا باش ؟
پس بابا را چه کنم
خوب به سینا بگو بیاد امشب پیشش بماند
آره فکر بدی نیست
تا آمدن سینا منتطر شدم بعد از چند کلمه صحبت از بیمارستان خارج شدم و به سمت خانه تاکسی گرفتم ....
نویسنده :تمنا 🌱🌻
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۳۳ #قسمت_سی_سوم 🎬: مهدی پشت فرمان نشست و سرش را به عقب برگرداند و همانطور که
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۳۴
#قسمت_سی_چهارم 🎬:
مهدی سوار ماشین شد و سرش را به عقب برگرداند و گفت: زنگ زدم یه خونهٔ بزرگ، درست مثل مال خودتون، یه محله بالاتر با وسایل و مبله خالی بود، اول میریم کمیته انقلاب کلیدش را میگیریم و بعد با هم میریم طرف خونه ...
رقیه با تعجب گفت: من خونه واسه کرایه می خوام، کمیته انقلاب چی هست؟!
مهدی لبخندی زد و گفت: شما خیلی وقته ایران نبودین، خیلی چیزا تغییر کرده، یه نهادهای حذف و یه نهادهایی اضافه شدن...مثل ساواک حذف شده و ساواکی ها هم فراری اند و کمیته انقلاب که بچه انقلابی ها اداره اش میکنن بوجود اومده و منم یکی از اعضای این نهاد هستم.
راستش یک سری خونه ها هست که مال همین ساواکی ها و وابستگان به دربار بودن که همه از بیت المال مردم تغذیه می کردند و برا خودشون خوش می گذروندن؛ الان که صاحب هاشون فراری شدن، تا وقتی که تکلیفشون مشخص بشه، هر کدوم را به دست یه فرد امین میدیم که اونجا ساکن باشه و مراقب وسایل خونه هم باشه، آخه جز بیت المال مسلمین هست، الانم میریم طرف یکی از همین خونه ها...
رقیه آهانی گفت و بعد زمزمه کرد: آخه اینجوری نمیشه که...
مهدی ماشین را روشن کرد و گفت: چرا نشه رقیه خانم؟! شما اونجا باشین، ان شاالله هم تکلیف خودتون روشن میشه و هم تکلیف خونه، خونه هم مبله با تمام وسایل و ملزومات زندگی...
محیا دست رقیه را فشاری داد و رقیه هم دیگه چیزی نگفت و به این ترتیب، رقیه و محیا ساکن خانه ای شدند که مهدی برایشون در نظر گرفته بود.
مهدی بعد از رساندن رقیه و محیا، مستقیم به طرف کمیته رفت و تا وقت غروب مشغول کار و فعالیت بود و هر وقت، کمی سرش خلوت میشد، مدام اسم محیا توی سرش اکو میشد.
دم دم های غروب به خانه رسید، وارد ساختمان خانه شد، مادرش مثل همیشه صداش از آشپزخانه می امد که مشغول پخت و پز بود.
با باز و بسته شدن در هال، اقدس خانم که زنی خودرأی و به نوعی مستبد بود و همیشه حرف حرف او می بایست باشد؛ خودش را به هال رساند و همانطور که لبخند میزد گفت: چرا دیر کردی مادر؟!
مهدی به سمت پشتی کنار دیوار رفت و نشست و همانطور که جوراباش را در می آورد گفت: مثل همیشه دم غروب اومدم، تازه یه ذره هم زودتر...
اقدس خانم گفت: مگه بهت نگفتم؟!
مهدی ابروهاش را بالا داد و گفت: چی را نگفتی؟!
اقدس خانم خنده بلندی کرد و گفت: اوه ببخشید پس فراموشم شده، راستش خاله اعظم یه کم سرما خورده، من یه قابلمه سوپ درست کردم و می خوام باهم ببریم خونه شان، به بهانه احوال پرسی، قول و قرار عقد تو و فرزانه...
حرف توی دهان اقدس خانم بود که مهدی مثل اسپند روی آتش از جا پرید و...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۳۴ #قسمت_سی_چهارم 🎬: مهدی سوار ماشین شد و سرش را به عقب برگرداند و گفت: زنگ
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۳۵
#قسمت_سی_پنجم🎬:
مهدی همانطور که با عصبانیت جورابهایش را به اطراف پرت می کرد گفت: مادرمن! تو یه پسرت را چند جا می خوای دوماد کنی هااا؟!
اقدس یک تای ابروش را بالا داد و گفت: واه واه همچی حرف میزنی که یکی نفهمه فکر میکنه الان یه زن و چندتا بچه قد و نیم قد تو خونه داری!
مهدی جان عزیزم! پارسال گفتی که او دخترهٔ دورگه دلت را برده، علی رغم اینکه من فرزانه را برات لقمه گرفته بودم و حتی حرفهایی هم بین من و خاله ات، رد و بدل شده بود، اینقدر پافشاری کردی که گفتم باشه، خودت شاهد بودی که با مادر دختره هم حرف زدم و قرار شد بعد برگشتشون بساط عقد را راه بندازیم، اونطوری که معلومه برگشتی در کار نیست، بعدم از آسمون آیه نیومده که تو همون دختر را بگیری و بعدم انتظار کش باشی که آیا خانم خانما بیاد آیا نیاد؟!
مهدی نفسش را آرام بیرون داد و گفت: اولا دل آدم هتل پنج ستاره نیست که یکی بیاد و یکی بره، من محیا را خواستم و میخوام، اصلا اگر پای محیا هم درمیون نبود، من فرزانه را به چشم خواهر نگاه می کنم، منو فرزانه با هم نمی خونیم.
اقدس خانم که با هر حرف مهدی عصبانی تر میشد گفت: واخ، واخ از کی تا حالا او دختره شده محیا؟! اینقدر راحت حرف میزنی! بعدم تو از خودت خواهر داری، فرزانه هیچ وقت خواهر تو نیست و حالا چند وقت باهاش زیر یک سقف سر کردی که میگی به هم نمی خورین؟!
مهدی سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: مگه باید زیر یک سقف زندگی کنیم تا...آخه از ظاهر قضیه هم می فهمه آدم، هر چی من اهل مسجد و دعا هستم، فرزانه در پی پارک و صفا ست، من زن چادری و محجبه می خوام، فرزانه انگار سوپر استار سینماست، هر جا را نگاه می کنم، هیچکجا مون با هم نمی خونه، خواهشا دیگه حرف فرزانه را نززززن...
اقدس خانم نیشخندی زد و گفت: چه توبخوای و چه نخوای، من قرار مرار عقدت هم گذاشتم، امروز هم می خواستم با هم بریم که این قرار مرارها را علنی کنیم. تو آخر همین هفته سر سفره عقد میشینی، فهمیدی؟!
مهدی از جا بلند شد و گفت: باشه، من به حکم شما آخر هفته عقد می کنم اما نه با فرزانه،بلکه با اونی که دلم می خواد...
اقدس خانم قهقه بلندی زد و گفت: بازم جای شکرش باقی هست که قبول کردی عقد کنی، باشه اگر تا آخر هفته اون دخترهٔ عرب را از آسمان ظاهر کردی میری برا عقد، اما اگر خبری ازش نشد، با فرزانه عقد می کنی و با تحکم فریاد زد فهمیدی؟!
مهدی که اول اومدن توی خونه می خواست قضیه برگشت محیا را بگه، الان خنده ریزی کرد و گفت: باشه و چیزی از برگشت محیا نگفت.
اقدس خانم هم که بی خبر از همه جا فکر می کرد آخر هفته، حرف خودش به کرسی میشینه، ملاغه دستش را توی هوا تکونی داد و خنده کنان داخل آشپزخانه برگشت.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۳۵ #قسمت_سی_پنجم🎬: مهدی همانطور که با عصبانیت جورابهایش را به اطراف پرت می ک
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۳۶
#قسمت_سی_ششم🎬:
ذهن مهدی درگیر شد، تا پایان هفته سه روز دیگه بیشتر باقی نمانده بود، پس باید با احتیاط عمل می کرد، از طرفی برای مادرش اقدس، مرغ یک پا داشت و می بایست حرفی که زده به کرسی بنشیند و از طرف دیگه، رقیه و محیا تازه از سفر برگشته بودند و گفتن این موضوع صلاح نبود، اما مهدی به هیچ قیمتی نمی خواست محیا را از دست بدهد،پس باید ریسک می کرد.
محیا برای چندمین بار اتاق ها را بررسی کرد و بعد همانطور که خودش را روی مبل سلطنتی سه نفره می انداخت گفت: مامان اینجا چقدر بزرگه، خیلی بزرگتر از خونه ماست، اونجا دو خواب بود اینجا چهارتا اتاق خواب داره فقط...
رقیه سری تکان داد و گفت: از جیب خودشون نبوده که، از جیب ملت بیچاره بوده و تا می تونستن حیف و میل می کردن، حالا باید حواسمون باشه به وسایل، آخه اینا بیت المال هست و بعد آهی کشید و گفت: کاش مهدی اینقدر اصرار نمی کرد، من که دلم رضا نیست اینجا بمونیم، می خوام اگر بشه، از فردا بیافتم توی املاکی ها دنبال یه واحد جم و جور که چند ماهه رهن کنیم، وقتی مطمئن شدیم که کسی مشهد دنبالمون نیست، میریم خونه خودمون پیش ننه مرضیه و آقا عباس...
محیا لبخندی زد و گفت: یعنی واقعا ننه مرضیه و پسرش می خوان ایران بمونن؟!
رقیه سرش را تکان داد و گفت: اینطور می گفتن، اون بنده های خدا، هر چه که توی نجف داشتند و نداشتند را فروختند و اومدن اینجا، پس باید دنبال خرید یه خونه نقلی هم برای اونا باشیم..
رقیه مشغول حرف زدن بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.
محیا با تعجب گفت: یعنی کی هست؟!
رقیه همانطور که از جا بلند میشد و به طرف تلفن طلایی رنگی که سر یک شیر رویش کنده کاری شده بود می رفت گفت: صبر کن جواب بدم، معلوم میشه...
رقیه گوشی را برداشت و بعد از سلام و علیکی، لحنش مهربان و گرم شد و این نشان میداد طرف پشت خط آشناست.
محیا با ایما و اشاره از مادرش می پرسید کی پشت خط هست، اما رقیه اینقدر محو گفتگو بود که انگار حرکات محیا را نمی دید.
محیا اوفی کرد،آهسته گفت: ماماااان! کی هست؟!
رقیه انگشتش را به نشانه سکوت روی دماغش گذاشت و گفت: حالا چرا اینقدر با عجله؟!
و بعد از کمی مکث، آهانی گفت و ادامه داد: درسته خستگی سفر از تنمون بیرون نرفته؛ اما بازم چون شما را مدتها چشم انتظار گذاشتیم، باشه مشکلی نیست، هر چی شما بگین.
محیا شصتش خبردار شد که هر کسی که هست بی ربط به او و مهدی نیست.
مادرش با خداحافظی کوتاهی گوشی را قطع کرد روی صندلی کنار تلفن نشست .
محیا خیره به مادرش گفت: مامان کی بود؟! چرا اینقدر که من خودکشی می کنم بفهمم کی پشت خطه، یه نیم نگاهی هم نمی کنی؟!
رقیه که انگار هنوز از حرفی که شنیده بود گیج و منگ بود، همانطور که خیره به گلهای آبی فرش زیر پایش بود گفت: چرا اینقدر عجله داره؟! نکنه چیزی از قضیه ابو معروف... و بعد سرش را تکان داد و گفت: نه، امکان نداره...و بعد نگاهی به محیا کرد و گفت: مهدی بود، می خواست قرار خواستگاری و عقد بزاره...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼