16.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•کیک کرمدار توت فرنگی برای تو🧁🍓
مواد لازم:
آرد دو پیمانه
بیکینگ پودر دو ق.چ
تخم مرغ چهارعدد
وانیل نصف ق.چ
شکر و شیر ۳/۴ پیمانه
روغن ۳/۴ پیمانه
پنیر خامه ای ۳۰۰ گرم
تخم مرغ یک عدد
نشاسته ذرت دو ق.غ
شکر آسیاب شده
یا پودرقند ۲ق.چایخوری
وانیل نوک
@parvaanehaayevesaal
15.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوش عطر تر از نان هل نداریم🍞🥭
مواد لازم :
آرد ۲۵۰ گرم
خمیر مایه ۵ گرم
خامه صبحانه ۲۵ گرم
شیر ولرم ۹۰ گرم
شکر ۴۰ گرم
پودر هل یک ق چ
روغن مایع ۲۵ گرم
@parvaanehaayevesaal
31.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شکلاتی تر از این دسر نداریم 😌🍩
مواد لازم
آرد و شکر ۱ لیوان
پودر کاکائو ۲ ق غ
بیسکوییت پتی بور ۲ بسته
خامه قنادی ۵۰۰ گرم
شیر پرچرب ۱ لیتر
وانیل ۱ ق چ
کره ۶۰ گرم
شکلات و نوتلا
موز و
@parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمستون این ترکیب میچسبه🤪🍊
پرتقال و لیمو
زنجبیل و نمک
فلفل و زردچوبه
@parvaanehaayevesaal
19.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوفته سماق کردی مزه بازیه 🤤🥩
مرغ ۲ عدد و پیاز ۲ عدد
آرد سوخاری ۲ قاشق غذاخوری
نمک و فلفل و زردچوبه و پاپریکا
هویج ۱ عدد و رب گوجه ۲ ق غ
رب انار ۱ ق غ و سماق ۳ ق غ
شکر ۱ ق
@parvaanehaayevesaal
پروانه های وصال
سامری در فیسبوک #قسمت_سی_نهم🎬: استاد که با تعجب به احمدالحسن نگاه می کرد گفت: تا اینکه چه؟! دوباره
سامری در فیسبوک
#قسمت_چهلم 🎬:
در این هنگام دو طلبه که همراه احمد همبوشی وارد مجلس شده بودند، جلوتر آمدند، یکیشان رو به احمد همبوشی گفت: ببینم فکر کنم دیشب خواب اسماعیل گاطع را در خواب دیدی و به جای مژدهٔ نیابت، خبر اخراجت را داده است و همین باعث شده مشاعرت را از دست بدهی و بعد لحنش را آرام تر کرد و گفت: ادعای پوچت را جای بدی ابراز کردی احمد همبوشی، اینجا همه درس علم خوانده اند و از کم و کیف غیبت و ظهور و روایات ان، کاملا آگاهند و می دانند ادعای تو یک ادعای پوچ و توخالی برای خود نمایی است و از طرفی همه تو را خوب می شناسند، تو و حیدرالمشتت، گاو پیشانی سفید هستید، شبهه هایی که هر روز در کلامتان هویداست ، خود به تنهایی نشان میدهد که شما حیله گری بیش نیستید و بعد به طرف میز پیش رو رفت کتابهایش را روی میز گذاشت و با اشاره به رفیقش گفت: دست این دو مکّار را بگیر تا به بیرون هدایتشان کنیم،چرا که اینها دیگر طلبه حوزه نیستند، اینها اخراجی های حوزه هستند.
با زدن این حرف صدای بقیه طلبه ها بلند شد: بیرونشان کنید...بیرونشان کنید
احمد همبوشی می خواست مقاومت کند که چند طلبه آن دو را احاطه کردند و دو طرف بازویشان را گرفتند، از مجلس بیرون آمدند و به همین اکتفا نکردند و آنها را از در حوزه بیرون انداختند.
مردم اطراف حوزه و مغازه دارن و مشتری هایشان، با تعجب به این صحنه نگاه می کردند، همبوشی که فردی سوء استفاده گر بود تا متوجه اطرافیان شد که به او چشم دوخته اند، دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا تو خود شاهد باش که من مأموریتم را انجام دادم، تو گواهی که من تلاشم را کردم و آنها را به امام زمانمان، منجی پنهان در پردهٔ غیبت خواندم و آنها به جای یاری ام مرا خوار کردند و این است رسم روزگار که اکثر مردم در مقابل سخن حق جبهه می گیرند.
احمد همبوشی حرف میزد و حرف میزد و حلقه ای از مردم که دورش تشکیل شده بود تنگ تر و تنگ تر میشد.
در همین هنگام پیرمردی از آن میان صدایش را بلند کرد و گفت: آهای جوان! چرا اینقدر آه و ناله می کنی؟! تو کیستی و چرا با تو اینگونه رفتار کردند؟!حرفت چه بود که اینگونه شکوائیه به درگاه خدا میبری؟!
احمد نگاهش را دور تا دور جمع چرخاند و گفت: حرف من، حرف حق، حرف خدا و پیغمبر و رسول است، حرف یاری امام مظلوممان که سالهاست از دید همه پنهان است و بعد اندکی سکوت کرد.
حیدر المشتت که حواسش به درب حوزه بود ، در گوشش گفت: مدیر حوزه و جمعی از اساتید به اینجا می آیند، اوضاع قمر در عقرب است، برای امروز کافی ست باید فرار کنیم.
احمد بصری همانطور که به در حوزه نگاهی می انداخت گفت: ای مردم حق جوو حق طلب اگر می خواهید بدانید مأموریت من که همان خواستهٔ منجی غایب از نظر است،چیست؟
به دنبالم به حرم مولا علی بیاید که آنجا بهترین مکان برای ابلاغ حکمی ست که به من داده اند و با زدن این حرف به سمت حرم که فاصله چندانی با انجا نداشت حرکت کرد، جمعیت هم پشت سرش روان شدند و هر کس سخنی می گفت و یکی میگفت این مرد قاصد امام است و دیگری او را قدیس مظلوم می خواند و یکی هم اشک شوق میریخت چرا که فکر می کرد آخرین حجت خدا برایشان پیغام داده است.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
پروانه های وصال
سامری در فیسبوک #قسمت_چهلم 🎬: در این هنگام دو طلبه که همراه احمد همبوشی وارد مجلس شده بودند، جلوتر
سامری در فیسبوک
#قسمت_چهل_یکم🎬:
احمد بصری در حالیکه حیدرالمشتت در کنارش بود وارد حرم مولا علی علیه السلام شد
روبه روی دری که به سمت ضریح باز می شد ایستاد، رویش را به جمع اطرافش کرد و فریاد برآورد: بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خدایی که این جهان را خلق کرد و در پی اش حضرت آدم را آفرید و به او اولاد زیادی عنایت کرد و در هر زمان برای هدایت بنی بشر، پیامبری از جنس خودشان برای آنان قرار داد.
من احمدالحسن هستم، مأمور شدم به امری خطیر و بعد صدایش را بلندتر کرد و ادامه داد: آهای کسانی که صدای مرا میشنوید، گوش کنید که کلام خدا از دهان من خارج می شود و این کلام را برسانید به آنان که سعادت حضور در این مکان و این جمع را نداشتند.
در این هنگام جوانی که قد بلندی داشت و چفیه و عقال هم روی سرش بود، خنده بلندی کرد و گفت: آنچنان حرف میزنی که شنونده، بلا تشبیه فکر می کند روز عید غدیر است و تو هم رسولی هستی که مأمور به معرفی ولیّ زمانت می باشی.
با این حرف، صدای خنده از کل جمعیت بلند شد و پیرمردی که از جلوی حوزه با آنها آمده بود با خشم به آن جوان نگاه کرد و گفت: صبر کن ببینم چه می گوید و سپس رو به احمد بصری گفت: ادامه بده احمدالحسن...
احمد همبوشی نگاهش را بین جمعیت چرخاند و گفت: مرا به تمسخر بگیرید، خدا میداند که این مأموریت دست کمی از غدیر ندارد و باز بلند تر ادامه داد: چند شب پیش مولای غریبمان، آن خورشید پنهان در پس ابرغیبت را در خواب دیدم، او به من امر کرد که مردم را به سویش دعوت کنم، خداوند مرا ببخشاید، در آن زمان فکر کردم خوابی ست بیهوده، تا اینکه شب گذشته دوباره همان مرد نورانی را که کسی جز مهدی صاحب الزمان نبود در خواب دیدم و دوباره این مأموریت را بر عهده من نهاد و اما این بار پرده از حقیقتی شیرین برداشت..
در این هنگام همان جوان که جلوی خنده اش را نمی توانست بگیرد به میان حرف احمد همبوشی پرید و گفت: حکمن آن مرد نورانی فرمود: هذا ولیّ بعدی، همانا تو وصی و جانشین بعد از منی و دوباره صدای خنده از جمع بلند شد.
احمد همبوشی دستش را بالا آورد و گفت: سکوت کنید، زمانی که راوی کلام مولایم هستم مرا به تمسخر نگیرید، امام به من فرمودند: فرزندم، این کار را به سرانجام برسان آری او مرا فرزند خودش خواند و من حقیر سومین نسل از نسل منجی دنیا هستم و سپس رو به حیدر المشتت کرد و با لحنی آرام که سعی می کرد خالی از محبت نباشد، به حیدرالمشتت اشاره کرد و گفت: ایشان که در کنار من است «سید یمانی» عصر ظهور است، آهای مردم ، مژده باد بر شما که تا ظهور منجی فقط چشم بهم زدنی مانده است.
حیدر المشتت که خودش هم از شنیدن این عنوان ذوق زده شده بود، دست بر سینه نهاد و با احترام رو به احمد همبوشی گفت: سلام من و سلام مولای غریبمان بر تو باد...
در این هنگام باز همان جوان به سخن درآمد و گفت: خوب مقام و مناصب را بین خودتان تقسیم کردید، یک گوشه چشمی هم به ما کنید و مرا نیز به عنوان سید حسنی یا سید خراسانی به این جمع معرفی کنید که حلقه یاران امام تکمیل شود و بعد لحنش را محکم تر کرد و رو به احمد همبوشی فریاد زد: آهای مردک، تو با بیان یک خواب این مردم را به تمسخر گرفته ای؟! اگر خوابت راست باشد، مگر نمی دانی که یکی از راه های شیطان برای تسلط بر گمراهان همین خواب و اوهام است، حالا من هم بیایم با روایت یک خواب که جز خودم کسی آن را ندیده و شاهد مدعایم نیست، ادعا کنم فرزند بی واسطه امام زمانم؟!!!
برو مردک برو خودت را مسخره کن، امام زمان بدون این خیمه شب بازی های چون تویی مظلوم و غریب هست پس بر غربت مولایمان نیافزا..
در این هنگام احمد همبوشی با خشم رو به آن جوان کرد و گفت:...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
پروانه های وصال
سامری در فیسبوک #قسمت_چهل_یکم🎬: احمد بصری در حالیکه حیدرالمشتت در کنارش بود وارد حرم مولا علی علیه
سامری در فیسبوک
#قسمت_چهل_دوم 🎬:
همبوشی رو به ان جوان کرد وگفت: نام تو و مادرت چیست؟!
جوان با تعجب نگاهی به او کرد و گفت: نام من و مادرم را برای چه می خواهی؟
همبوشی نیشخندی زد و گفت: من به معجزات متعددی مجهز هستم، می خواهم عاقبتت را پیش بینی کنم
جوان خنده ای کرد و گفت: گل بود به سبزه نیز آراسته شد، به تمام مناقبتان رمالی هم اضافه شد؟!
انگار سخن همبوشی برای مردم اطرافش جالب بود، مردی که کنار آن جوان بود گفت: اسم این جوان علی و اسم مادرش هم صدیقه هست حالا بگو بدانیم چه در چنته داری؟
همبوشی با چشمهایی که انگار نگاه ابلیس را در خود داشت به آن جوان خیره شد و گفت: وعدهٔ ما فردا همین موقع، همین جا، البته اگر سالم ماندی بیا و با انگشت به او اشاره کرد و ادامه داد: ای علی فرزند صدیقه! امروز آخرین روزیست که روی پای خود ایستادی، تو به خاطر توهین و تمسخر احمدالحسن، نواده آقا امام زمان و یاری نکردن او، تنبیه خواهی شد، تنبیهی از سوی خداوندکه سخت و طاقت فرسا خواهد بود، برو دعا کن این تمسخر تو نسبت به من به قیمت جانت تمام نشود، البته من دعا می کنم که خداوند تنبیه آنچنان سختی برایت در نظر نگیرد تا تو هم به حقانیت من اقرار کنی...
مردم همه خیره به احمد الحسن بودند، عده ای در دلشان از او هراس پیدا کرده بودند و میترسیدند با او مخالفت کنند و بلایی بر سرشان نازل شود، اما باید تا فردا صبر می کردند، تا نتیجه این مباحثه یا بهتر بگویم مباهله را ببینند
آن جوان که همه اینک میدانستند نامش علی ست، بار دیگر خنده بلندی کرد و گفت: خدا کند این ادعا به پیامبری جنابتان ختم نشود و بعد با لحنی محکم گفت: حرف شما قبول! اگر تا فردا خدا بر من به واسطه توهین به شما خشم گرفت، من نه تنها نادم و پشیمان می شوم بلکه به نیابت که چه عرض کنم به امامت و رسالت و پیامبری شما هم اقرار می کنم، گرچه که بعد از رسول الله پیامبری نخواهد آمد ولی اگر تا فردا هیچ بلایی دامن گیر من نشد، تو از ادعاهایت دست برمی داری و توبه می کنی؟!
احمد همبوشی که انگار از کار و ادعایش مطمئن بود سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: خدا و امام اولش،علی بن ابیطالب را گواه می گیرم که هر آنچه تو گفتی انجام دهم.
با این حرف احمد همبوشی گویی زنگ پایان معرکه نواخته شد، همبوشی و حیدر المشتت، جمعیت را شکافتند و راه بیرون را در پیش گرفتند و عجیب اینکه حتی نگاهی هم به سمت زیارت مولا علی نکردند و آن جوان همانطور که با نگاهش رد رفتن آنان را دنبال می کرد، سرش را برگرداند، جلوتر رفت و دست روی سینه گذاشت و به علی اعلی سلام داد، او نیت کرده بود امشب را تا روز بعد که با این مرد شیاد وعده کرده در حرم امن مولا علی بماند و این سعادتی بود که یک شب در حرمی که بوی عرش خدا را میداد با خدایش راز و نیاز کند...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_نهم🎬: فرعون رو به کاهن با حالت تمسخر گفت: عجب فکر بکری کردی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_دهم 🎬:
در آن سالها که اوج کشت و کشتار کودکان بنی اسرائیلی به خاطر ظهور منجی بود، هر روز موسی بن عمران نامی از منطقه ای ظهور می کرد و همه ی موسی ها ادعای منجی بودن و پیامبری می کردند اما توسط مأموران فرعون دستگیر می شدند و چون معجزه ای در چنته نداشتند به زودی دروغشان رو می شد و زندان های مصر پر شده بود از موسی بن عمران هایی که پیامبر نبودند اما ادعای پیامبری می کردند، درست مثل زمان حال ما که از هر طرف مدعی مهدویت بر می خیزد و ادعای منجی بودن می کند و چقدر این روزهای ما شبیه آن زمان بنی اسرائیل است.
بنی اسرائیل به خاطر اینکه غرق در گناه و تباهی شده بودند، ظهور منجیشان به تعویق افتاده بود و این تعویق چهارصد سال طول کشید و هنوز قرار بود که سالها چشم انتظار باشند اما وقتی قوم بنی اسراییل به خود آمدند و مستاصل شدند و به درگاه خداوند رو کردند و همه ی آنها دسته جمعی از اعماق قلب و با نیت خالص، منجیشان را از خداوند طلب کردند، رحمت خداوند شامل حالشان شد و تمام سالهایی که مقدر شده بود در انتظار منجی باشند بر آنها بخشیده شد و از گرد راه رسید آنکه باید می رسید.
هارون به مرحله ی راه افتادن رسیده بود که دوباره یوکابد احساس کرد باردار است و این درست در سالی بود که می بایست نوزادان پسر در بنی اسرائیل کشته شوند.
پس زمانی که قابله های قبطی از طرف حکومت فرعون بر در خانه ی عمران آمدند، آثار بارداری را در چهره ی یوکابد دیدند و قابله ای مأمور شد تا یوکابد را زیر نظر بگیرد و هر چه که بارداری پیشرفت می کرد، به قابله و همچنین یوکابد مشهود تر می شد که فرزند داخل شکمش پسر است.
عمران و یوکابد که امیدی به زنده ماندن فرزندشان نداشتند، نام او را موسی نهادند که اگر کشته شد، او هم شهیدی در راه منجی بنی اسرائیل باشد که هم نام منجی است.
روزها مثل برق و باد می گذشت و حالا ماه نهم بارداری یوکابد بود و مامای مصری همچون سایه در پی این زن بود بطوریکه شبها هم در کنار او می خوابید و دو سرباز هم جلوی در خانه نگهبانی می دادند که به محض متولد شدن کودک، اگر او پسر بود، در دم سر از تنش جدا کنند.
یوکابد از صبح تا شب بر نوزادی که قرار بود شهید شود گریه می کرد، قابله ی مصری که در این مدت جز محبت از یوکابد چیزی ندیده بود، مهر او را به دل گرفته بود و با حرفهای محبت آمیز سعی می کرد غم دل او را تسکین دهد.
بالاخره نصف های شبی بهاری دردی جانکاه بر جان یوکابد افتاد و آثار تولد نوزاد در جسمش عیان شد.
یوکابد که مأیوس از زنده ماندن طفل، هیچ لباس و ملزوماتی برای زایمان آماده نکرده بود، همانطور که از درد به خود می پیچید بر نوزاد مظلومش گریه می کرد که قابله در گوشش زمزمه کرد...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕