ترجمه فارسی مناجات شعبانیه - مهدی کاروند(1).mp3
9.19M
🌙 فایل صوتی ترجمه فارسی مناجات شعبانیه 🌟
🎤 مهدی کاروند
ماه شعبان، ماه رحمت و نیایش، فرصتی است برای تقرب به خداوند و خواندن مناجاتی که ائمه معصومین(ع) در این ایام زمزمه میکردند. مناجات شعبانیه، یکی از عمیقترین دعاهای شیعیان است که سراسر عشق، توکل و امید به لطف پروردگار را در خود جای داده است. این مناجات به روایت ابن خالویه از حضرت علی(ع) و دیگر امامان نقل شده و در کتابهای معتبری مانند مفاتیح الجنان ثبت شده است.
✨ چرا گوش دادن به مناجات شعبانیه را پیشنهاد میکنیم؟
- محتوای عرفانی: این مناجات مانند یک دوره آموزشی برای سیر و سلوک به سوی خداست و مفاهیمی مانند توکل، استغفار و امید به رحمت الهی را بیان میکند.
- تأثیر روحی: با گوش دادن به صوت سوزناک این دعا، قلبها به تپش میافتد و روح با خالقش ارتباطی عمیق برقرار میکند.
- فضیلت ماه شعبان: پیامبر(ص) این ماه را «ماه من» نامیدند و خواندن مناجات شعبانیه در آن، پلی برای رسیدن به رحمت بیپایان خداوند است.
🌌 چگونه این مناجات را بخوانیم؟
- زمان مناسب: نیمهشبها یا پس از نمازهای یومیه.
- همراه با تفکر: هر جمله را با تأمل بخوانید تا عمق معانی آن را درک کنید.
- اشک بر آمرزش: همانند ائمه(ع)، با تضرع و اشک این دعا را زمزمه کنید.
🔥 هشدار زیبایی!
گفته شده اگر کسی این مناجات را با اخلاص بخواند، گویی تمام مقامات عرفانی را پیموده است. پس فرصت را از دست ندهید.
📲 اشتراکگذاری این پست را فراموش نکنید تا دیگران هم از برکات آن بهرهمند شوند.
#مناجات_شعبانیه #ماه_شعبان #نیایش_آسمانی
@parvaanehaayevesaal
پیشنهاد میشه که:
هیچگاه به دنبال صورت زیبا نباشید!
"روزی پیر خواهد شد..."
هیچگاه به دنبال پوست خوب نباشید!
"روزی چروک خواهد شد..."
هیچگاه به دنبال اندام خوب نباشید!
"روزی عوض خواهد شد..."
هیچگاه به دنبال موی زیبا نباشید!
"روزی سپید خواهد شد..."
در عوض به دنبال قلبی وفادار باشید،
که تا ابد دوستتان خواهد داشت...
@parvaanehaayevesaal
🧊🧊🧊
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_شانزدهم🎬: یوکابد کنار رودخانه ای که موج هایش با سرعت خود را
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هفدهم 🎬:
آسیه و فرعون هم قدم با هم در کنار رود نیل شروع به قدم زدن کردند، حسی عجیب بر جان آسیه افتاده بود، حسی که او را به کناره ی نیل کشانده بود.
فرعون قدم زنان جلو رفت و تخت زرکوبی را که به ساحل نیل آورده بودند نشان داد و گفت: ملکه ی زیبایم برویم کمی بر تخت بنشینیم.
آسیه بی آنکه چیزی از احساسات درونش بروز دهد، لبخندی زد و هر دو به سمت تخت رفتند.
فرعون روی تخت نشست و آسیه هم در کنارش، سپس دستور آوردن نوشیدنی دادند، شربتی گوارا از عسل و عصاره ی گلهای خوشبوی بهاری که آسیه این نوشیدنی را بسیار دوست می داشت.
جامی به دست آسیه و جامی به دست فرعون بود که ناگهان آسیه از دور داخل رود نیل، نقطه ای سیاه رنگ را دید که به سمت آنان می آمد.
آسیه ناخواسته از جا بلند شد و گفت: آن...آن چیست؟!
فرعون چشمانش را ریز کرد و کمی آن سوتر را نگاه کرد وگفت: به گمان تکه چوبی ست که موج نیل به سمت ما می آوردش...
جام از دست آسیه بر زمین افتاد، آن احساسات شدت گرفته بود، حسی شبیه دوست داشتن، انگار آن تکه چوب شناور قدرت جذبی عجیب داشت و آسیه را به سمت خود می کشید.
فرعون نگاهی به آسیه و نگاهی به جام سرنگون شده بر روی زمین کرد و گفت: ملکه ی من! تو را چه می شود؟!
آسیه ناخوداگاه بی آنکه جوابی به فرعون بدهد به سمت آب رفت و در عین تعجب اطرافیان خود را به آب زد.
فرعون فریاد زد: اگر آن شی که به این طرف می آید را می خواهی، باز گرد هم اکنون دستور می دهم غلامان آن را برایت از آب بگیرند تا بدانی چیز آنچنانی نیست که تو را کنجکاو کرده.
آسیه دستی تکان داد و گفت: نه...نه...خودم باید آن را از آب بگیرم
انگار به آسیه الهام شده بود که خود با دست خویشتن گوهری دردانه را از آب صید کند.
فرعون با تعجب حرکات عجیب همسرش را می دید، حالا همه می دانستند آن شی ،صندوقچه ای چوبی ست چون صندوق به ساحل نزدیک شده بود.
آسیه بر سرعت قدم هایش افزود، پاهایش در شن های نرم ساحل فرو می رفت و حالا به جایی رسیده بود که آب به گردن آسیه رسیده بود.
فرعون که گمان می کرد آسیه اینک غرق میشود، با نگرانی زیاد از جا برخواست و فریاد زد: ملکه را کمک کنید، ملکه را نجات دهید، مبادا او غرق شود و زیر لب ادامه داد: ای زن تو چرا چنین کردی؟ انگار آن صندوقچه ای چوبین نیست و مرواریدی گرانبهاست که می خواهی جانت را برای به دست آوردنش از دست دهی...
غلامان با سرعت به آب زدند و در همین لحظه دست آسیه به صندوقچه رسید، صندوقچه را به سمت خود کشید و در آغوش گرفت، چند قدم به عقب آمد، دیگر طاقت نداشت، انگار صدایی الهی از درون صندوق او را می خواند، همان وسط راه در صندوق را باز کرد و تا چشمش به موسی که چهره ای جذاب و ملکوتی داشت افتاد، انگار تمام مهر عالم را به یکباره در جانش ریخته باشند، گویی این کودک تکه ای از وجود آسیه بود که سالها از او دور افتاده بود و اینک به آسیه رسیده بود.
آسیه صندوقچه را محکم تر در آغوش گرفت، اوخوب میدانست در این سال که طبق حکم فرعون تمام نوزادان پسر سبطی باید کشته می شدند، اگر فرعون نوزاد را می دید بی شک دستور قتلش را صادر می کرد. پس آسیه می بایست با هوش و ذکاوت و سیاست مخصوص به خودش عمل کند تا فرعون حتی کشتن کودک به مخیله اش هم خطور نکند.
آسیه در حالیکه آب از سر و رویش می بارید و صندوق را چونان گنجی گرانبها در بغل گرفته بود جلو آمد و با ناز و کرشمه ای که هوش از سر فرعون می برد گفت:...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_هفدهم 🎬: آسیه و فرعون هم قدم با هم در کنار رود نیل شروع به
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هجدهم 🎬:
آسیه لبخندی بر چهره نشاند و چهره اش با این لبخند زیباتر شد و در حالیکه دندان های سفید و درخشانش زیبایی خاصی به چهره ملکوتی اش می داد، گفت: جناب فرمانروا! چند روزی بود از اینکه بچه ای ندارم که به جنابتان تقدیم کنم و شرمنده شما نباشم تا شما هم ولیعهدی در روی زمین داشته باشید، بسیار اندوهگین بودم و هر لحظه دعا می کردم تا این سعادت نصیبم شود و فرزندی داشته باشم که آن را به شما ارزانی دارم، گویا اینک دعاهایم مستجاب شده و پسری به زیبایی ماه به ما عنایت شده!
آسیه که می دانست ممکن است فرعون دستور قتل این نوزاد را بدهد، چون واضح بود این نوزاد از سبطیان است که مادرش برای نجات جان او، فرزندش را به نیل انداخته، پس باید کاری می کرد که فرعون دستور کشتن نوزاد را ندهد پس بلافاصله گفت: این پسر آنقدر زیباست که به گمانم از الهه ی معبد خدایان باشد که نیل آن را به ما هدیه کرده و ما نباید عنایت خدایان و هدیه نیل را نادیده بگیریم.
آسیه آنقدر حرفهای زیبا و دلنشین زد که فرعون به میان حرفش دوید وگفت: کمتر سخن بگو ملکه! مرا بی تاب دیدارش کردی، نشانم بده این موجود زیبا را که هوش از سر ملکه ی مصر برده است، تو الان اینجا بودی پس این پسر از کجا به دست تو رسید؟
آسیه اشاره ای به صندوقچه چوبی کرد و سپس درب صندوق را گشود و موسی را که مثل فرشته های آسمان در خواب خوش فرو رفته بود بیرون آورد و گفت: این صندوقچه که من ناخواسته به سمتش رفتم، همان هدیه ی غیبی ست.
فرعون با اولین نگاه جذب موسی شد و دانست که تعریف های آسیه بی جا نبوده است، او دست نرم و لطیف موسی را در دست گرفت و در این هنگام موسی چشمان درشت و زیبایش را گشود.
آسیه که از دیدن چشمان باز موسی هیجان زده شده بود خم شد و بوسه ای از گونه ی موسی گرفت وموسی خنده ی نمکینی کرد.
انگار همین لبخند کوچک، دل فرعون را نیز اسیر خود کرد، فرعون همانطور که دستانش را جلو می برد تا موسی را در آغوش بگیرد گفت: ای ملکه! همانا شادی تو شادی من است و بی شک این پسر، هدیه ی خدایان به خدایگان مصر، فرعون است.
آسیه خوشحال از این حرف فرعون، موسی را در آغوش فرعون گذاشت، او باید کاری می کرد که فرزند خواندگی این پسر، همینجا تصویب شود چون فرعون در دربارش وزیری داشت به نام «هامان» اگر آن وزیر این واقعه را می شنید به دلیل اینکه نماینده مترفین و کاهنان در دربار بود و سخت با سبطیان و بنی اسرائیل دشمن بود، آنقدر در گوش فرعون می خواند که او را منصرف می کرد.
پس آسیه زیر لب بسم اللهی گفت و نگاهی به آسمان کرد و در دل از خدای یکتا کمک خواست و رو به فرعون که اینکه غرق بازی با سرانگشتان موسی و دلبری های این نوزاد شده بود کرد و گفت: سرورم! آیا نمی خواهی این هدیه ی غیبی را به فرزند خواندگی خود قبول کنی؟!
فرعون لبخندی زد و نگاهش را از چهره ی موسی گرفت و به چهره ی آسیه چشم دوخت و گفت:...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
پروانه های وصال
رمان انلاین #دست_تقدیر۱۳ #قسمت_سیزدهم 🎬: محیا داخل راهرو ایستاده بود و می دید که فقط آخرین ردیف صند
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۱۴
#قسمت_چهاردهم🎬:
ورودی نجف اشرف بودند، رقیه از جا بلند شد و محیا هم پشت سرش جلو امد، رقیه نزدیک صندلی راننده شد و با لحنی آرام به راننده گفت: اگر امکان دارد ما را ورودی وادی السلام پیاده کنید.
راننده سرش را به عقب برگردانید، انگار از لهجه عربی رقیه که شباهتی به لهجه های عراق عرب نداشت متعجب شده بود، گفت: مقصد من جلوی حرم بود، اما چون شما می خواهید اونجا پیاده بشید و به نظر میرسه میهمان ما هستید، چشم خواهرم...
رقیه تشکر کرد و سر در گوش محیا برد و گفت: ما باید جایی پیاده شویم که اولا شلوغ باشد و دوم اینکه ماشین رو نباشد و تا راننده بخواهد ماشینش را پارک کند ما بتوانید خودمان را جایی پنهان کنیم.
محیا در زیر روبنده لبخندی زد و بر زیرکی مادرش آفرین گفت...
مینی بوس جلوی شلوغ ترین ورودی وادی السلام توقف کرد، رقیه اسکناس را به طرف او داد و همراه محیا اولین نفر از ماشین پیاده شدند.
هر دو وارد باریکه ای که به وادی السلام می رسید، شدند و محیا یک لحظه سرش را به عقب برگرداند و ماشین ابومعروف را دید که راننده در حال پارک کردن بود.
محیا نیشخندی زد و زیر لب گفت: تا او به ما برسد که ناگهان دید، راننده ماشین را درست پارک نکرد و بدو به دنبال آنها آمد.
رقیه که کاملا حواسش بود، لحظه ای ایستاد، اطرافش را با دقت نگاه کرد و جایی را زیر نظر گرفت و دست محیا را در دست گرفت و شروع به دویدن کرد..
محیا بی انکه بداند مقصدشان کجاست به دنبال مادرش کشیده میشد.
رقیه همانطور که نفس نفس میزد، وارد قسمتی از قبرستان شد که سقفی گلی و نیمه مخروبه داشت.
گوشهٔ دیوار آنجا از دید رهگذران پنهان بود و جایی مناسب برای مخفی شدن بود.
رقیه و محیا مثل دو تا چوب صاف کنار هم ایستادند و حتی نفسشان را در سینه حبس کردند در همین حین صدای مردی از پشت سرشان بلند شد: سلام خواهرم کسی مزاحم شما شده و قصد اذیت کردنتان را دارد؟
رقیه به عقب برگشت و چهره مردی نا آشنا را دید و همانطور که روبنده اش را بالا میزد، به بیرون اشاره کرد و گفت: مردی به دنبال ما هست و نیت بدی نسبت به من و دخترم دارد، اگر کمکم کنید تا از دستش رها شویم تا عمر دارم دعایتان می کنم.
مرد که انگار صورت رقیه یاداور چهره عزیزی آشنا برایش بود گفت: باشه ، بفرمایید چه کمکی از دستم برمیاد تا انجام دهم؟!
رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: اگر بتوانید به نحوی ما را از اینجا بیرون ببرید که آن مرد متوجه خروجمان نشود و به جای امنی برسانید، من و دخترم را مدیون خود کرده اید.
مرد که به نظر می رسید از رقیه بزرگتر باشد و میانسال بود، لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد بدون گفتن چیزی به عقب برگشت.
رقیه که با نگاهش حرکات او را دنبال می کرد دید که او به سمت قبری آنسوتر رفت، پیرزنی سر مزار نشسته بود، کنارش زانو زد و چیزی در گوشش گفت، پیرزن به عقب برگشت و محیا و رقیه را نگاه کرد و بعد عصای چوبی کنارش را برداشت و با گفتن یک «یاعلی» از جا برخاست و به سمت آنها آمد.
رقیه و محیا جلو رفتند و سلام کردند، پیرزن که مهربانی یک مادر در چهره اش موج میزد بدون سوال و پرسشی جواب سلامشان را داد رو به محیا کرد و گفت: عزیزم تو همراه من بیا و محیا بدون حرفی همراه او راه افتاد
پیرزن که کمری خمیده داشت به محیا گفت دست مرا بگیر و وانمود کن که در راه رفتن به من کمک می کنی و دقایقی بعد، آن مرد که خودش را عباس معرفی کرد، همانطور که سرش پایین بود گفت: روبنده تان را پایین بیاندازید و شانه به شانه من حرکت کنید
رقیه چشمی گفت، نمی دانست چرا به این مادر و پسر اعتماد کرده اما حس خوبی نسبت به آنان داشت
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۱۴ #قسمت_چهاردهم🎬: ورودی نجف اشرف بودند، رقیه از جا بلند شد و محیا هم پشت سرش
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۱۵
#قسمت_پانزدهم 🎬:
رقیه همراه آن مرد عراقی از بین سنگ قبرها می گذشت، کمی جلوتر متوجه رانندهٔ ابومعروف شد که هاج و واج بین مردم دنبال آنها می گشت اما خبر نداشت همین زنی که از کنارش می گذرد ، کسی جز شخص مورد نظرش نیست.
چند دقیقه بعد، محیا و پیرزن و به دنبالش رقیه و عباس از قبرستان وادی السلام گذشتند، جلوی در حرم مولا علی پیرزن و محیا ایستاده بودند.
رقیه همانطور که دستش را روی سینه گذاشته بود به آقا امیرالمؤمنین سلام داد در حالیکه از کنار محیا می گذشت ، زیر زبانی گفت: اینجا توقف نکنید، اون آقا اولین جایی بخواد بیاد دنبال ما، حرم هست.
عباس که متوجه شده بود، وضع این مادر و دختر خطیر است، با گام های بلندی که برمیداشت، از رقیه جلو افتاد و کمی ان سوتر به سمت ماشینی رفت، سوار ماشین شد و درست جلوی پای رقیه ترمز کرد و در همین حال، محیا و پیرزن هم رسیدند و هر سه نفر سوار بر ماشین شدند.
ماشین حرکت کرد و رقیه همانطور از شیشه عقب به پشت سرشان نگاه می کرد گفت: خدا عاقبتتون را به خیر کنه، خدا چراغ عمرتون را روشن کنه، الهی همینطور که بر این دوغریب رحم کردید خدا به حالتان رحم و مرحمت داشته باشد.
پیرزن که از دعاهای رقیه سر ذوق آمده بود سرش را به عقب برگرداند و از بین صندلی ها نگاهی به رقیه کرد و گفت: اسم من مرضیه است، اهل محل بهم میگن ننه مرضیه، بگو ببینم چی شد که گیر آدم های خدا نشناس افتادی؟ بعدم مال کجا هستی مادر؟ لهجه ات برام نا آشنا هست.
رقیه از زیر چشم نگاهی به عباس انداخت انگار روی آن را نداشت در مقابل یک مرد راز زندگی اش را فاش کند پس بریده بریده گفت: د..داستان دارد، قصه اش مفصل هست بعدا سر فرصت مناسب بهتون میگم.
ننه مرضیه که زنی دنیا دیده بود و انگار از شرم نگاه رقیه به سرّ درونش پی برده بود، سری تکان داد وگفت: باشه مادر، هر وقت دلت خواست بگو، فقط..فقط نگفتی اهل کجا هستی؟!
رقیه سرش را پایین انداخت، آب دهانش را قورت داد و گفت: من...من و دخترم از ایران آمده ایم و باید به ایران برویم که...
پیرزن با شنیدن نام ایران، نگاهش مهربان تر شد و همانطور اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: یا امام رضا و بعد رویش را به طرف پسرش کرد و گفت: عباس! پسرم ! اینهم نشانه اش...مگر نگفته ام امام رضا من را طلب کرده؟! و تو هی بهانه بیاور...امروز هم که رفتن به زیارت امام رضا را گره زدی به یک نشانه، اینهم نشانه اش مادر، هنوز شک داری؟! و بعد بغضش ترکید و گفت: من سر شفا گرفتن تو نذر کردم... وجود تو و به دنیا آمدن تنها فرزند ننه مرضیه، معجزهٔ حضرت عباس بود و شفایت از آن بیماری مرگ بار معجزهٔ امام رضا...و بعد با دست های چروکش روی دست استخوانی پسرش که دنده را در دست داشت کشید و گفت: نگذار آرزو به دل از دنیا بروم، تو را به جان مولا....
پسر که انگار حالش دست کمی از مادر نداشت، از داخل آینه وسط نگاهی به رقیه که خیره به مادرش بود کرد و گفت: من تسلیمم....اگر امام رضا طلب کرده، چرا من مخالفت کنم؟ و در این هنگام رقیه اشک گوشهٔ چشمش را پاک کرد و گفت: اتفاقا من الان ساکن شهر امام رضایم و با این حرف انگار سوزناک ترین روضه را برای ننه مرضیه خواند، ننه مرضیه با صدای بلند شروع به گریه کرد و رقیه در دل از مولایش علی علیه السلام ممنون بود چرا که به بهترین وجه ممکن میهمان داری کرده بود...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۱۵ #قسمت_پانزدهم 🎬: رقیه همراه آن مرد عراقی از بین سنگ قبرها می گذشت، کمی جلو
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۱۶
#قسمت_شانزدهم🎬:
ماشین هن هن کنان کوچه پس کوچه های خاکی شهر نجف را پشت سر می گذاشت، رقیه که روی آن را نداشت مزاحم این پیرزن و پسرش شود، با صدای آهسته ای گفت: ما باید به ایران برویم، نمی خواهیم مزاحم کسی شویم، البته فی الحال هیچ چیز نداریم و تمام دارو ندارمان نزد یک آشنایی هست که تماس گرفتن با او حکم بر باد رفتن زندگیمان را دارد..
پیرزن اجازه نداد حرف رقیه تمام شود و با لحنی طلبکارانه گفت: چه می گویی؟ مزاحم چیست؟! انگار ملتفت نشدی چه شد؟! تو قاصد امام غریبم هستی و از الان تا زمانی که در عراق حضور داری میهمان خانه ننه مرضیه خواهی بود و هر وقت هم موقعیت رفتن به ایران فراهم بود با هم میرویم و با زدن این حرف رویش را به طرف عباس که گویی در فکر فرو رفته بود کرد و گفت: مگر نه عباس؟!
عباس، هاج و واج او را نگاه کرد و گفت: آره...هر چی که شما بگویید
و کمی جلوتر، کنار خانه ای قدیمی توقف کرد، محیا که هنوز از بازی روزگار بهت زده بود با اشاره رقیه در عقب را باز کرد و پیاده شد.
با تعارف ننه مرضیه، یکی یکی وارد خانه شدند.
خانه ای تمیز و دلباز با حیاطی بزرگ و سیمانی که در وسط آن باغچه ای به چشم می خورد که دور تا دور باغچه درختان سربه فلک کشیدهٔ نخل که دانه های خرمای زرد رنگ رویش انگار به آدم چشمک میزد، خودنمایی می کردند و در وسط درختان هم کُردهایی از سبزی های خوردن به چشم می خورد.
فضای خانه آنطور بود که بیصدا روح میهمانان را نوازش می کرد و ناخوداگاه لبخند به لب آنها آورد.
ننه مرضیه که گویی یکی از عزیزانش به میهمانی آمده است دست رقیه را گرفت و به سمت در آهنی آبی رنگی که قفل بود کشید و گفت: بیا این کلبهٔ درویشی را از خودت بدان و سپس عصایش را به دیوار آجری رنگ رفته، تکیه داد و با کلیدی که بر دسته کلید گردنش آویزان کرده بود قفل در را باز کرد.
پیش رویش راهروی کوچکی بود که گلیم لاکی رنگ کوچکی فرش شده بود،سمت چپ ابتدای راهرو دری زرد رنگ به چشم می خورد که قفل روی آن نشان میداد اتاقی مخصوص است و چند قدم جلوتر به سالنی که با قالی های قدیمی نخ نما فرش شده بود میرسید و انتهای سالن به دری می خورد که حتما آشپزخانه بود، دیوارهای خانه سفید بود که رنگ زردی که برآن نشسته بود خبر از گچ قدیمی اش میداد.
ننه مرضیه اشاره ای به هال کرد و گفت: هر چه دارم و ندارم در اختیار شما و بعد به طرف در زرد رنگ برگشت و دوباره کلیدی را از دسته کلید گردنش جدا کرد و قفل در را باز کرد و گفت: این اتاق مخصوص میهمانان مولایم علی ست، هر سال سعادت دارم به حرم مولا علی بروم و با سماجت برای این اتاق مسافر جور کنم و بعد اشک گوشه چشمش را گرفت و ادامه داد: به این امید که مولایم علی در بهشت اعلی اتاقی در کنار اقامتگاهش به من عنایت فرماید.
رقیه و محیا از اینهمه عشق این پیرزن به مولا علی اشک به چشم آوردند و در این هنگام، عباس که گویی روی آن را نداشت وارد خانه شود از روی حیاط صدا زد: مادر! من میروم اطلاعاتی کسب کنم و ببینم چگونه میشود رهسپار ایران شد...
ننه مرضیه که انگار بهترین خبر عمرش را داده باشند جلوی در آمد دستانش را رو به اسمان بلند کرد و همانطور که صدایش از شوق می لرزید گفت: خدا عاقبتت را به خیر کند، خدا تو را در پناه خود نگهدارد و به تمام آرزوهایت برساند که مرا به آرزویم می رسانی و بعد بغض گلویش شکست و با صدای بلند تر ادامه داد: خدایا صد هزار مرتبه شکرت...امروز من چه کرده ام که اینهمه بنده نوازی می کنی؟! و بعد دست محیا را در دست گرفت و گفت: چقدر وجود شما با خیر و برکت است...برویم داخل که ننه مرضیه باید به میهمانانش سور دهد، برویم...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
-🔹اینک این ماییم!
دربینالطلوعین لیلهالقدر فاطمی
پس از فجر صادق حضرت خمینی
سوار بر کشتی شهادت حسینی
در یومالله انقلاب اسلامی
در نبرد با آخرین نقاط ظلمانی شب
اسلام آمریکایی و ..
رهسپاریم بسوی طلوع آفتاب عالمتاب مهدوی .
#ایران_قوی #دهه_فجر
@parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #ریل | من زیر بیرق اباالفضلالعبّاسم...
👆 روایت جالب روز گذشته #رهبر انقلاب از پاسخ ستارخان به مأموران تزاری. ۱۴۰۳/۱۱/۲۹
@parvaanehaayevesaal