پروانه های وصال
#اسرار_نماز_در_کلام_امام_خمینی۲ حضرت امام خمینی(ره) نماز رو نسخه جامعه معرفی میکنن. یعنی نماز ه
#اسرار_نماز_در_کلام_امام_خمینی۳
گفتیم که نماز حلقه وصل انسان به عالم ملکوت هست✨✅
کمی راجع به این موضوع صحبت کنیم،
برای درک این موضوع باید کمی انسان شناسی بدونیم
یعنی بدونیم ذات انسان چیه و حرکت انسان به کدام سو هست❓❓❓
🔰🔷🔰🔷
خداوند عزیز وقتی که آدم و حوا رو خلق کرد، اونها رو در جوار خودش و در بهشت جا داد😍🙃😎
از اینجا میشه فهمید که ذات و سرشت انسان قرب الهی و بهشت برین هست
🌺💢🌺
آدم و حوا به خاطر اشتباهی که مرتکب شدن، به دنیا تبعید شدن
وگرنه جایگاه اونها و فرزندانشون دنیا نیست✅✳️✅
فطرت انسان گرایش به رابطه عاشقانه با خداوند و نزدیکی با ذات احدیت داره
💖✨💖
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
🌟💫🌟
#تنهامسیری
پروانه های وصال
#نکات_تربیتی_خانواده 120 💢 عزیز دلم این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟ آدم عاقل مگه بین الطلوعین می
#نکات_تربیتی_خانواده 121
✅ آدمی که اهل مبارزه با هوای نفسش بشه، کم کم توانایی خودش رو برای لذت بردن افزایش میده.
خیییلی مهم 👆👆✔️
درست مثل کسی که روزه میگیره.
🌺آدم روزه دار با روزه گرفتن، طبیعتا توانایی بیشتری برای لذت بردن از غذا پیدا میکنه دیگه! درسته؟😊
انصافا افطاری لذتش بیشتر از شام نیست؟ 👌
👈همیشه یادتون باشه که:
✅ به میزانی که آدم اهل مبارزه با تمایلات پست خودش بشه، قدرت لذت بردن خودش رو افزایش میده...
🔺 آقا هر کاری دلت میخواد انجام نده! این تنها راه لذت بردنه!
حله؟!
🎗
😭شهیدی که گوشت بدنش رو خوردند!
🌹شهید احمدوکیلی در جریان عملیات آزادسازی شهر سنندج توسط حزب کومله به اسارت گرفته شد.
😳دشمنان برای اعتراف گرفتن، هردودستش را از بازو بریدند😭،بادستگاه های برقی تمام صورتش راسوزاندند😭، بعد از آن پوست های نو که جانشین سوخته شد همان پوستهای تازه را کنده و با همان جرحات داخل دیگ آب نمک انداختند😭، اومرتب قرآن زمزمه میکرد😭.
سرانجام اورا داخل دیگ اب جوش انداختند 😭و همان جا به دیدار معشوق شتافت، 😭کومله ها جسدش را مثله نموده وجگرش رابه خوردهم سلولیهایش دادند😭و مقدارش را هم خودشان خوردند😭!
چه شهدایی رفتند تا ما الان در آسایش بمونیم.
ولی کسانی توی این مملکت مسئولند حاضر نیستند حتی نام کوچه ها بنام شان باشد.شهدا شرمنده ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا به یادمان باش
تنهاییم🙏
رئوف:
هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، میگفت:
چرااسراف؟چرا هدر دادن انرژی؟
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه!
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت: تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه...
حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد
تا اینکه روز خوشی فرا رسید؛ چون میبایست درشرکت بزرگی برای کار مصاحبه میدادم
با خود گفتم اگر قبول شدم، این خونه کسل کننده و پُر از توبیخ رو ترک میکنم.
صبح زود حمام کردم، بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول داد و با لبخند گفت:
فرزندم!
۱_مُرَتب و منظم باش؛
۲_ همیشه خیرخواه دیگران باش
۳_مثبت اندیش باش؛
۴-خودت رو باور داشته باش؛
تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دستبردار نیست و این لحظات شیرین رو زهر مارم میکنه!
باسرعت به شرکت رویاییام رفتم،به در شرکت رسیدم، باتعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود!
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله...
اومدم تو راهرو، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت:خیرخواه باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم...
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم ودیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند که نوبتشون برسه
چهره و لباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن!
عجیب بود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میآمد بیرون!
باخودم گفتم: اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن، مگرممکنه من قبول بشم؟عُمرا!!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرم رو نخواستن!
باز یادپند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن.
وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم ۳نفر نشستن و به من نگاه میکنند
یکیشون گفت:
کِی میخواهی کارت رو شروع کنی؟
لحظهای فکر کردم داره مسخرهام میکنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: انشاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدین؟!
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، نقصها رو اصلاح کنی...
👌درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و...
هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم، کسیکه ظاهرش سختگیر، اما درونش پر از محبت بود و آیندهنگری...
عزیز دلم!
در ماوراء نصایح و توبیخهای پدرانه، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهی فهمید...
*اما شاید آن روز دیگر او کنارت نباشد...*