هدایت شده از پروانه های وصال
animation.gif
643.8K
پنجشنبه است و
دلمان گرم به خاطره
پدرهایی که نیستند
مادرهایی که رفته اند
و عزیزانی که بار سفر بستند
با هدیه ای به زیبایی
فاتحه و صلوات
روحشان را شاد کنیم🌹
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهید حاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_شانزدهم 💞قابله بچه را توی پارچه سفید
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قمست_هفدهم
💞شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
💞می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.
💞به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.
فصل هشتم
زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد.
✍ادامه دارد...
پروانه های وصال
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به لذت بندگی قسمت هفتم 🔷💯🔹💖👇🏼 "امتحانات الهی" ۳ 🔻امتحان تلخ نیست... امت
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به لذت بندگی
✔️🔷🔶🔷🔶✅
قسمت هشتم
"امتحانات الهی" ۴
🔷امتحانای خودتو تشخیص بده.
مدام به اتفاقات اطرافت دقت کن😒
هیییییچ چیز در دنیا "تصادفی نیست".
همش برای امتحانته.👌
✔️اصلا "خدا با ما کاری غیر از امتحان نداره".
امتحان میکنه برای اینکه بتونی بیشتر "عبد" بشی.
بیشتر رشد کنی. وسعت روحیت بیشتر بشه.
🌺✔️
🔵امتحان گرفتن خدا از تو
به این معناست که خدا تو رو "آدم" حساب کرده
👆👏
خدا خیلی بهت احترام گذاشته که امتحانت میکنه.👌🏼
خواسته "خودت جاتو توی بهشت انتخاب کنی..."
🌺
🌺زندگی ما چیزی غیر از امتحان نیست.
اصلا معنا نداره خدایی که عادل هست
به یکی پول بده و به یکی نده.❓
"مگر اینکه بخواد امتحان کنه".
👆✅
👈🏻مولا وقتی به عبدش امتحان میده
با نگرانی هی مراقبه که بندش اذیت نشه....
از اونطرف هم نمیشه امتحان نگیره. "چون امتحان برای رشدش لازمه."
همش نگران بنده اش هست که یه موقع خراب نکنه...
هی کمک براش میفرسته..🔰
هی نازشو میکشه..💖
هر چی خراب میکنه، میگه عیب نداره🔹🔹🔹
این دفعه خوب میشه...
حتما این دفعه دیگه سرش به سنگ خورده میاد عبد میشه..
اما ما...
امتحانای خدا برای اینه که بهت کمک بکنه بهتر گناهانت رو ترک کنی. حواست هست؟
🔹🔸🔹✨✅🌾🌳
🌺سرزمین لذت ها
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
به شنیدن عادت کن،
خواهی دید که از سخنان ابلهان نیز
سود خواهی برد...!
#افلاطون
┄┅═══❁☀❁═══┅┄
پروانه های وصال
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜ #اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜
#اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ
حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
💢↶ بـنـــ4⃣2⃣ـــــد ↷💢
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
《اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ
اسْتَوْجَبْتُ مِنْکَ بِهِ رَدَّ الدُّعَاءِ
وَ حِرْمَانَ الْإِجَابَةِ وَ خَیْبَةَ الطَّمَعِ
وَانْفِسَاخَ الرَّجَاءِ
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَاغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ》
🦋 بــار خـدایــا 🦋
از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که
به واسطهٔ آن مستحق رد شدن دعا
و محرومیت از اجابت
و ناامیدی از طمع و گسستن آرزو شدهام
پس بر محمـد و آلش درود فرست🌷
و اینگونه گناهانم را بیامرز
ای بهتـریـن آمـرزنـدگـان✨
◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️
📘 استغفـار هفتـادگـانـه
امیـرالمؤمنین علـی علیـهالسلام💚
✍ تالیـف: سید ضیاءالدین تنکابنی
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
دانشجو بودن هنر نیست
جویندهی دانش بودن هنره!
مرد بودن هنر نیست
مردانگی هنره!
انسان بودن هنر نیست
انسانیت هنره!
┄┅═══❁☀❁═══┅┄
زندگی سرشار از هزاران نگرانیست
و ذهن از یک فکر به سوی فکر دیگر پرواز میکند,
در میان چنین هیاهویی
شنیدن ندای خاموشی که در قلبم با من سخن میگوید,
دشوار است.
خدایا:
مرا موهبت آن بخش
که ذهنم در کشاکش این غوغای روزمره
بر تو متمرکز باشد
و هر روز دقایقی با تو ارتباط برقرار کنم.
چنان متبرکم کن
که ندای تو را بشنوم و سیمای تو را که پر از لطف و زیبایی ست به چشم دل مشاهده کنم.
آمین
💕💕💕