فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک باغ سلام
یک جهان زیبایی
یک عمر سرافرازی
یک تبسم ناز
یک تن سالم
یک دل خوش
یک صبح دلنشین
همه تقدیم شما
سلام دوستان خوبم✋
روزتون شاد و سرشار از خیر و برکت🌸
۳ نماز بافضیلت درقرآن:
۱.نمازجماعت.۴۳بقره،۴۳آل عمران
۲.نمازشب................۷۸ اسراء
۳.نمازجمعه........۹سوره جمعه
💕💕💕
🔴 استاد_فاطمی_نیا
🔴 گاهی تحمل همسر_بداخلاق، خودش نوعی سلوك است.
💠 یكي از اولياء خدا كه بسيار مرد بزرگي بود و گفته اند امام زمان (علیه السلام) در تشييع جنازه او حاضر بودند، همسر بسيار بداخلاقی داشت كه سی و پنج سال او را شكنجه میداد ولی او تحمل میكرد!
💠 بله، تحمل كنيد، اصلا خيلی از اينها با تحمل و گذشت حل میشود.
💠 گاهی هم اگر تحمل شود، مثل نماز شب، برای انسان سلوك الی الله است.
💕💕💕
#راه_خوشبختے 😍😍
هر ڪس سوره ی یاسین بخواند و ثوابش را بہ حضرت فاطمہ هدیه ڪند و همچین دعای عهد و ثوابش را بہ مادر امام زمان هدیه ڪند و سوره ی واقعہ هم خوانده و ثوابش را بہ امیرالمومنین هدیہ ڪند
چہ بخواهد چہ نخواهد عاقبت بخیر میشود نخواهد هم بزور میشود!
🔸آیت الله بهجت✨
💕💕💕
┄┅═══❁☀❁═══┅┄
لذت آنچه را که امروز داری...
با آرزوی آنچه نداری خراب نکن...
روزهایی که می روند
دیگر باز نمی گردند...
یک روز بدون خنده، یک روز تلف شده است...
┄┅═══❁☀❁═══┅┄
پروانه های وصال
ادامه👆👆👆👆👆 #برنامه_ترک_گناه و رسیدن به لذت بندگی 🔹🔶➖ قسمت دهم امتحانات الهی ۶ چطور؟!😒 فرض کن
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به لذت بندگی 💖
🔶🔷🔺
قسمت یازدهم
#امتحانات_الهی 7
✔️ استاد پناهیان میفرمودن:
بنده توی این سی سال اگه سه تا مثال عالی داشته باشم، یکیش اینه:
🔷 رفتار خداوند متعال مثل یه "مربی بدنساز" میمونه.
مربی بدنساز دلسوز چیکار میکنه؟🏋
مثلا میبینه ورزشکارش دستاش ضعیفه. میاد و تمرینات دمبل زدن رو بیشتر میکنه تا طرف "دستاش قوی بشه".
👆🏻✅👆🏻
عمدتا "نقاط ضعفش" رو مهربانانه دقت میکنه و "تمریناتی رو برای اصلاحشون میده"
🌺👆🏻
🔷خداوند هم رفتاراش شبیه مربی بدنساز هست.
🔹مثلا میبینه بنده اش توی "نگاه به نامحرم" ضعیف عمل میکنه.
🔞⁉️
اتفاقا شرایطی رو پیش میاره تا عبدش توی یه موقعیت "امکان نگاه به نامحرم" براش پیش بیاد...
میفرماید: حالا ببینم نگاه میکنه یا نه؟!
اگه تونست موفق بشه بهش یه جایزه بدم!✅
و از اون طرف هم خداوند مهربان کلی "کمک و نشونه" براش میفرسته تا اون بنده اش به خودش بیاد
و با مبارزه با نفس، "بی خیال اون نگاه به نامحرم بشه" و رشد کنه.✔️
🔴اما متاسفانه اکثر وقتا بندش زمین میخوره...
🌱🔸🌿▫️🔹🌳
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹 خاطرات شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر #قسمت_سی_ویکم به بهانه اینکه سردش شده بود
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_سی_دوم
💞مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد.
عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.
هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند.
شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!»
خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’»
پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم.
💞بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.»
وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم.
حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.»
این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید.
💞پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.»
بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.»
گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.»
گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟»
گفت: «تو هم بیا برویم.»
جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!»
گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.»
گفتم: «برای همیشه؟»
خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.»
باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.
✍ادامه دارد...
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_سی_دوم 💞مهمان ها ناهارشان را خوردند. چ
#داستان
#دختر_شینا
🌹 خاطرات شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر
#قسمت_سی_وسوم
💞روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد.
آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد.
💞از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.»با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.»
تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.»
شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.»همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.»
دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.»
باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم
💞 دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»
باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند.
مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار.
✍ ادامه دارد...
هدایت شده از پروانه های وصال
animation.gif
1.73M
سلام
جمعه مبارک🌷
برایتان آدینه را پر از
شادی و خوشبختی
آرزو میکنم🌷
امیدوارم
این روز تعطیل رو
بادل خوش و لبخند
در کنار خانواده🌷
و عزیزانتان سپری کنید
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
خدایا اگر كسی چشم
دیدن خوشبختی ما را ندارد...
آنچنان خوشبختش کن که ما را از یاد ببرد!!!
┄┅═══❁☀❁═══┅┄
پروانه های وصال
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜ #اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜
#اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ
حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
💢↶ بـنـــ3⃣3⃣ـــــد ↷💢
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
《اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ کَتَبْتَهُ
عَلَیَّ بِسَبَبِ عُجْبٍ کَانَ مِنِّی بِنَفْسِی
أَوْ رِیَاءٍ أَوْ سُمْعَةٍ أَوْ خُیَلَاءَ أَوْ فَرَحٍ
أَوْ حِقْدٍ أَوْ مَرَحٍ أَوْ أَشَرٍ أَوْ بَطَرٍ
أَوْ حَمِیَّةٍ أَوْ عَصَبِیَّةٍ أَوْ رِضاً
أَوْ سَخَطٍ أَوْ شُحٍّ أَوْ سَخَاءٍ
أَوْ ظُلْمٍ أَوْ خِیَانَةٍ أَوْ سَرِقَةٍ
أَوْ کَذِبٍ أَوْ نَمِیمَةٍ أَوْ لَعِبٍ أَوْ نَوْعٍ
مِمَّا یُکْتَسَبُ بِمِثْلِهِ الذُّنُوبُ
وَ یَکُونُ فِی اجْتِرَاحِهِ الْعَطَبُ
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ》
🦋 بــار خـدایــا 🦋
از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که
بر من نوشتهای به جهت خودپسندی
که در من به وجود آمده
یا خود نمایی، یا خودستایی
با رساندن عمل خود به گوش دیگران
یا تکبّر، یا شادمانی، یا کینه
یا خوشی، یا بخشندگی، یا بخل
یا ظلم، یا خیانت، یا دزدی، یا دروغ
یا سخن چینی، یا لهو و لعب
یا هر نوع کاری که با آن مرتکب گناه میشوند و هر که آن را انجام دهد خود را به هلاکت اندازد.
پس بر محمـد و آلش درود فرست🌷
و اینگونه گناهانم را بیامرز
ای بهتـریـن آمـرزنـدگـان✨
◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️
📘 استغفـار هفتـادگـانـه
امیـرالمؤمنین علـی علیـهالسلام💚
✍ تالیـف: سید ضیاءالدین تنکابنی