eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.5هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰آدم ها برای هم سنگ تمام می گذارند امــا نه وقتی که در میانشان هستی ، نـه !!! آنجا که در میان خاک خوابیدی ، “سنگِ تمام” را میگذارند و می روند … 💕💕💕
💕در زندگی هیچکس را تحقیر نکن و آزار نده؛ شاید امروز قدرتمند باشی، اما یادت باشد زمان از هر کسی قدرتمندتر است....! 💕💕💕
پروانه های وصال
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به لذت بندگی 💖 🔶🔷🔺 قسمت یازدهم #امتحانات_الهی 7 ✔️ استاد پناهیان میفرمودن
و رسیدن به لذت بندگی 💖 🔶🔷🔺 قسمت یازدهم 7 ✔️ استاد پناهیان : 🔴اما متاسفانه اکثر وقتا بندش زمین میخوره... 🚷 بعد اون بنده خدا فکر میکنه که خدا باهاش لج داره که هی موقعیت گناه رو براش پیش میاره! 😊نه عزیزم! مولای تو دوستت داره. نمیخواد که تو رو زمین بزنه... میخواد رشد کنی و "بدون امتحان هم رشد نخواهی کرد..."👌🏼 تو جای خدا باشی میای هی امتحانای آسون و آبکی میگیری؟!☺️ خب نه حاج آقا! درست میگید🙄 ✔️پس اولا کاملا به لطف خدا امیدوار باشید. ✔️ثانیا همه امتحانات رو هدیه های خدا ببینید. ✔️ثالثا تلاش کنید در امتحانات الهی موفق عمل کنید. 💥💥💥و در آخر اینو عرض کنم: اگه توی یه امتحانی شکست خوردی سریع قهر نکن از خدا و زندگی نگو خدا منو نمیبینه! بلکه با قدرت و عزم جدی تر مبارزه رو شروع کن.👌🏼✔️ یه مبارز توی رینگ کاراته اگه دو تا ضربه خورد نباید بیفته و قهر کنه! بلکه باید بلند بشه و با عزم بیشتری مبارزه کنه. مبارزه برای قهرمانی در جهان... 🌎 پس تو هم بلند شو ای مبارز میدان جهاد اکبر.... 🔺🔷 اینو تا پایان زندگیتون فراموش نکنید... 🌱🔸🌿▫️🔹🌳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_سی_وپنجم 💞این شد تمام حرفی که بین من
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. هر کاری می کردیم، نمی توانستیم آرامَش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست. همین طور که معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد. فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می کردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.» بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم. 💞خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف. خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: «خیلی وقتبود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.» من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.» بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم.» دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم اصرار کردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه هایت باز می شود.» قبول نکرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.» صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.» آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم. یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می کنم و با هم می خوریم.» قبول کردند ✍ادامه دارد....
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_سی_وششم 💞معصومه را زمین گذاشتم و دوبا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: «شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟!» ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: «نه.» مرد پرسید: «پس اهل کجا هستید؟!» صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم. مرد یک ریز می پرسید: «خانه تان کجاست؟! شوهرتان چه کاره است؟! اهل کدام روستایید؟!» من که وضع را این طور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زن ها گفت: «آقا شما که این همه سؤال دارید، چرا از ما می پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتماً او بهتر می تواند شما را راهنمایی کند.» مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: «خانم ابراهیمی ! دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاج آقامان خانه است. اتفاقاً هیچ کس خانه مان نیست.» یکی از زن ها گفت: «به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما می گشت. از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق هایی را که حاج آقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد.» 💞با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی ام برای صمد بود. می ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد. مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه ما نیامدند و رفتند. من هم در حیاط را سه قفله کردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهارپایه گذاشتم پشت در. آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را که دید، پرسید: «این کارها چیه؟!» ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «شما زن ها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی خودی می ترسی.» بعد از شام، صمد لباسش را پوشید. پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «می روم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم.» گریه ام گرفته بود. با التماس گفتم: «می شود نروی؟» با خونسردی گفت: «نه.» گفتم: «می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه کار کنم؟!» صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛ 💞اما وقتی دید ترسیده ام، کُلت کمری اش را داد به من و گفت: «اگر مشکلی پیش آمد، از این استفاده کن.» بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت. اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمه های شب بود که با صدایی از خواب پریدم. یک نفر داشت در می زد. اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: «کیه؟» کسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق که در زدند. مانده بودم چه کار کنم. مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم:« «کیه؟!» این بار هم کسی جواب نداد. چند بار این اتفاق تکرار شد. یعنی تا می رسیدم توی اتاق، صدای زنگ در بلند می شد و وقتی می رفتم پشت در کسی جواب نمی داد. دیگر مطمئن شده بودم یک نفر می خواهد ما را اذیت کند. از ترس تمام چراغ ها را روشن کردم. بار آخری که صدای زنگ آمد، رفتم روی پشت بام و همان طور که صمد یادم داده بود اسلحه را آماده کردم. دو مرد وسط کوچه ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. حتماً خودشان بودند. اسلحه را گرفتم روبه رویشان که یک دفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایه این طرفی مان، آقای عسگری، است که خانمش پا به ماه بود. آن قدر خوشحال شدم که از همان بالای پشت بام صدایش کردم وگفتم: «آقای عسگری شمایید؟!» بعد دویدم و در را باز کردم. ✍ادامه دارد....
🌐نه دی ماه تجلی قدرت دست خدا و حرکتی ماندگار درتاریخ انقلاب است. امام خامنه ای مدظله العالی #نهم_دیماه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗣 هوا انقدر سرد بود که فقط می خواستم زودتر به خونه برسم. دستام یخ زده بود و گوشام سرخ شده بود، دندونام از شدت سرما بهم می خورد.‌ سوز سرما تا مغز استخونم نفوذ کرده بود.رسیدم خونه و شعله ی بخاری رو تا ته زیاد کردم ولی هر چی می گذشت خونه گرم نمی شد.انگار نه انگار که بخاری روشنه، هنوز همون سرما بود، شاید کمتر؛ ولی بود. تو همین فکرا بودم که چشمم خورد به پرده ی اتاق،داشت تکون می خورد. جلوتر که رفتم تازه فهمیدم چرا خونه گرم نمیشه...لای پنجره اتاق باز بود،همون جایی که ازش سرما میومد... همون جایی که حواسم بهش نبود... همون جایی که گرمای بخاری رو بی اثر کرده بود. داستان خیلی از ما آدم ها هم همینه... وقتی رابطمون سرد میشه، وقتی سرما تا مغز استخون احساسمون نفوذ می کنه ، هر کاری می کنیم تا دوباره اون رابطه گرم بشه... شعله ی احساسمون رو زیاد می کنیم تا گرما برگرده به دلمون ولی انگار نه انگار... چون حواسمون به جایی که ازش سوز و سرما میاد تو رابطمون نیست. اختلافات و مشکلاتی که هر چند کوچک ولی سرماش شعله های بلند احساسمون رو بی اثر می کنه... کاش یادمون باشه برای گرم نگه داشتن رابطه هامون قبل از هر چیزی اول باید همون اختلافات و مشکلات کوچک رو از بین ببریم چون سرما راهشو پیدا می کنه حتی از کوچک ترین درز ها... 👤 حسین حائریان
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ‏بعضى وقتام نه بايد ديد، نه بايد شنيد. راستش بى خبرى بهترين درمان شلوغى هاى ذهنيه. ┄┅═══❁☀❁═══┅┄
پروانه های وصال
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜ #اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ حضـرت عـلـی عـلیـه‌السـلام
‍ ‍ ⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜ شبــ🌙ــانـہ حضـرت عـلـی عـلیـه‌السـلام 💢↶ بـنـــ5⃣3⃣ـــــد ↷💢 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 《اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ رَهِبْتُ بِهِ سِوَاکَ أَوْ عَادَیْتُ فِیهِ أَوْلِیَائَکَ أَوْ وَالَیْتُ فِیهِ أَعْدَائَکَ أَوْ خَذَلْتُ فِیهِ أَحِبَّائَکَ أَوْ تَعَرَّضْتُ فِیهِ لِشَیْ‏ءٍ مِنْ غَضَبِکَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ》 🦋 بــار خـدایــا 🦋 از تو آمرزش می‌طلبم برای هر گناهی که در آن از غیر تو ترسیدم یا به وسیله آن با اولیائت دشمنی کردم یا با دشمنانت دوستی کردم یا دوستانت را واگذاشتم یا با آن خود را در معرض خشم و غضب درآوردم پس بر محمـد و آلش درود فرست🌷 و اینگونه گناهانم را بیامرز ای بهتـریـن آمـرزنـدگـان✨ ◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️ 📘 استغفـار هفتـادگـانـه امیـرالمؤمنین علـی علیـه‌السلام💚 ✍ تالیـف: سید ضیاءالدین تنکابنی
یک شب پراز آرامش یک دل شادو بی غصه یک زندگی آروم وعاشقانه ویک دعای خیر از ته دل! نصیب لحظه هاتون تواین شب زیبای زمستانی خونه دلتون گرم 🌟شبتون خوش و آرام🌟 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی #بسم_الله_الرحمن_الرحیم خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮ #حدیث_نور ✨ امام صادق علیه‌السلام فرمودند: هر كس به شايستگى در حقّ خانواده ‏اش نيكى كند، خداوند عمر او را زياد مى ‏كند.✨
خـدايـا اميدمان به درگاه و لطف توست الهی هیچ کسی را غرق در گرفتاری نکن الهی به دلها رحم و شفقت عطاکن و رحمتت را برای همه عزیزانم جاری کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مولای مهربانم✋🌸 حال زارم را دوست میدارم آن روز که تو درمانش کنی… شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان تبـم گـرفت ودلم خوش است به انتظار عیادت
یک سلام گرم با عطر گل های بهشتی از باغ آرامش و مملواز مهر خدا تقدیم به شما خوبان سلام دوستان خوبم✋ امروزتان متبسم به نگاه مهربان خدا🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎯راه گشایش... 📜اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُمْ مِدْرَارًا 📖از پروردگارتان طلب آمرزش کنید، سپس به سوی او بازگردید، تا (باران) آسمان را پی در پی بر شما بفرستد. 🕋آیه ۵۲ سوره هود 📝حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره با یاد‌آوری این مطلب، توصیه به کثرتِ استغفار داشت، تاآنجاکه به کسی که در پی رهایی از گرفتاری‌هایی در زمینه اشتغال و ازدواج بود،‌ چنین فرموده بود: «زیاد از روی اعتقاد کامل بگویید: 🙏«أستغفرالله». 💠هیچ چیز شما را منصرف نکند غیر از ضروریات و واجبات تا کلیه ابتلائات رفع شود، بلکه بعد از رفع آنها هم بگویید، برای اینکه امثال آنها پیش نیاید. و اگر دیدید رفع نشد، بدانید یا ادامه نداده‌اید یا آنکه با اعتقاد کامل نگفته‌اید». #کلام_بزرگان #قرآن_بخوانیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهی با یک قطره، لـیوانـی لبریز می شود ... گاهی با یک کلام، قلبی آسوده و آرام میگردد ... گاهی با یک کلمه، انسانی نابود می شود ... گاهی با یه بی مهری دلی می‌شکند..... مراقب بعضی یکها باشیم! درحالی که ناچیزند. 💕💕💕
💕زیانکارترین مردم: 🌷هل ننبئکم بالاخسرین اعمالا.۱۰۳و۱۰۴کهف 🌷زیانکارترین مردم،آنانندکه بیراهه میروندولی خیال میکنند درست میروند. 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سال‌ها بود که می‌خواستم از فردا شروع کنم؛ اما فردا همیشه یک روز از من جلوتر بود سال‌ها گذشت تا فهمیدم باید از همین امروز شروع کنم. 💕💕💕
💕🌸💞 پیامبر خدا (ص): ‌ 🔴 کسى كه غيبتى را از برادرش در مجلسى بشنود و ردّ كند، خداوند درب هزار شر دنيوى واخروى را بروى او مى بندد، واگر ردنكند وخوشش بيايد، گناه او همانند گناه #غیبت كننده است. ‌ 📚 وسائل الشيعه 8: 607 ح 5🍃
جوانی رفت پیش پیری گفت: روزی ندارم گره افتاده بکارم پیر مرد گفت: دست پدر مادرت را ببوس گفتم:چرخ روزگار بکامم نیست برکت از خانه ام رفته است گفت:دست پدر مادرت را ببوس