مداحی آنلاین - زینب ای گل محمدی - مطیعی.mp3
5.15M
🌸 #میلاد_حضرت_زینب_کبری(س)
زینب ای گل محمدی
همدم حسین خوش آمدی
🎤میثم #مطیعی
#سوپ_گندم
.
یکی از غذاهایی که برای بالا بردن مقاومت بدن خیلی خوب و مقویه،انواع سوپهاست. توی این هوای سرد هم انتخاب خیلی مناسبیه.
#سوپ_گندم واقعا خوشمزس،پيشنهاد ميكنم حتما امتحانش كنيد.
هم ميتونيد با مرغ بپزيدش هم گوشت.با مرغ سريعتر آماده ميشه ولي با گوشت خوشمزه تره البته نظر منه.
.
طرز تهيه:يك پياز متوسط رو در يك ق روغن تفت بديد تا سبك بشه،نبايد سرخ بشه بعد يك ليوان سينه ي مرغ مكعبي خرد شده بدون پوست و استخوان رو بهش اضافه و يه كوچولو تفت بديد تا سفيد بشه ،كمي زردچوبه و فلفل و اگه دوست داريد يكم رب بهش بزنيد بعد يك ليوان گندم پوست كنده و يدونه هويج خرد شده و نصف ليوان ساقه كرفس خرد شده بهش اضافه كنيد.به مقدار لازم آب بريزيد و بزاريد بپزه.گندم بدون پوست خيلي زودتر از جو ميپزه.اواخر پخت نمك غذا رو بريزيد و اگه دوست داريد يك قاشق جعفري خرد شده اضافه كنيد.
پ.ن:به دلخواه ميتونيد كمي هم قارچ توش بريزيد.
اگر خواستيد با گوشت بپزيد،بايد اول گوشت نيمه پز بشه بعد بقيه مواد رو اضافه كنيد و بذاريد جا بيفته.
.
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷 اثر دعای مادر 🌷
از ابوسعیدابوالخیر سوال کردند:این حسن شهرت را از کجا آوردی؟
او گفت شبی مادرم از من آب خواست،دقایقی طول کشید تا آب بیاورم؛وقتی به کنارش رفتم خواب اورا گرفته بود!
دلم نیامد که بیدارش کنم،بکنارش نشستم تا پگاه،مادر چشمانش را باز کرد و کاسه آب را در دستان من دید!!
پی به ماوقع برد.
گفت:((فرزندم امیدوارم نامت عالم گیر شود.))
داستانی بود کوتاه که به ارزش و اعتبار مقام مادر در پیشگاه حضرت دوست داشت!!!
بیاییم با بلند نکردن صدا و پشت گوش نیانداختن سخنان این فرشته عزیز،او را از خود راضی کنیم!
که بدست آوردن دل والدین(مخصوصا مادر)و وجود دعای ایشان پشت سرهمه مان باعث سعادت و نیک بختیمان خواهد شد!
┄┅═══❁☀❁═══┅┄
پروانه های وصال
#یه_نکته ی خیلی مهم 💎در دین اسلام برای رفتار صحیح در خانواده👇 ✅برنامه ی کاملی وجود داره. ✅در خانو
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به لذت بندگی سیزدهم
✅زندگی لذت بخش، مانع اصلی گناه
⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆
🔴یه سوالی فرمودن یکی از عزیزان.
🔹حاج اقا نمیشه این بحث رو زودتر بگید تموم بشه؟
✅نه نمیشه!😊
🔴چرا ما معمولا زیاد توبه میکنیم اما زود توبه مون رو میشکنیم؟
علتش اینه که
😥👇
⬅برای توبه کردنمون "مبنای محکمی" نداریم.
🔴همینجوری یه جلسه روضه ای میریم و جو گیر میشیم و یه توبه ای میکنیم.
🔴بعد هم که اثر اون جلسه از بین رفت، توبه رو میشکنیم!
😒😣😰
↩خب این فایده ای نداره. ما رو به جایی نمیرسونه.
👌🏼✅ما اول باید یه زندگی عقلانی خوب رو برای خودمون تعریف کنیم.
🔵🔵🔵وقتی یه نفر زندگی مومنانه ی پر از لذتی داشته باشه خود به خود دیگه سمت گناه نمیره. به فرض هم که بره زود بر میگرده و در توبه خودش استوار خواهد بود.✅✅✅
❓چرا بزرگان ما سمت گناه نمیرفتن؟
✅چون از زندگی خودشون فوق العاده لذت میبردن.
💟آدمی که لذت های بی نهایت ببره خودش رو اسیر لذت های سطحی نفسانی نمیکنه.
🔴🔴🔴لذت هایی که همراهش پشیمانی هست. همراهش درد و نا امیدی هست و...
✅✅✅اما انسان مومن، زندگی بسیار با کلاس و سطح بالایی داره حالش بهم میخوره از اینکه بخواد بره سمت لذت گناه
🙄حاج آقا!ما چطور میتونیم به☝
همچین زندگی ای برسیم؟
✅ این زندگی عقلانی و لذت بخش با یادگیری شیوه صحیح مبارزه با هوای نفس و با نیت صحیح عبد شدن به دست میاد.
با ما همراه باشید...
🌱🔸🌿▫️🔹🌳
🌺سرزمین لذت ها
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهید حاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_چهل_ویکم 💞هر روز گوش به زنگ بودم تا
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستار اراهیمی هژبر
#قسمت_چهل_ویکم
💞گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!»
گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.»
دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره.
به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.»
از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم راپایین انداختم
💞گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.»
خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.»
وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...»
آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.»
کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
💞گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.»
گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.»
گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.»
رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن.
گفتم: «صمد!»
از توی هال گفت: «جان صمد!»
خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.»
زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.»
شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.»
آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!»
گفتم: «برویم پارک.»
✍ادامه دارد....
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحاج ستار اراهیمی هژبر #قسمت_چهل_ویکم 💞گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی ش
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستاراراهیمی هژبر
#قسمت_چهل_ودوم
💞پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.»
گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.»
گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.»
خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!»
خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.»
گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.»
زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست.
پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!»
بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.»
آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم
💞چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم.
ساعت دوازده و نیم بود. همه کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند.
کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد
💞بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم.
صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.»
تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.»
گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.»
با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.»
روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.»
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!»
✍ادامه دارد....
May 11