فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارااا
در این شب
دفتر دل دوستانم را
به تو میسپارم
با دستان مهربانت
قلمی بردار
خط بزن غمهایشان
و دلی رسم کن
برایشان به بزرگی دریا
شاد و پرخروش
🌟شبتون بخیر و آرام🌟
هدایت شده از پروانه های وصال
animation.gif
1.18M
شب جمعه است
شب زیارتی مولا
من و شور و نوا
شب های جمعه
وَ قلبی مبتلا
شب های جمعه
قیامت میشود
در صحن قلبم
به یاد کربلا ..
السلام علیک یااباعبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روز شاد...
یه دل خوش
یه لب خندان
یه روز پر از احساس ناب
دعای امروز و هر روز ما
برای شما شمیم رضوانی های گل
سلام دوستان خوبم✋
صبح آدینتون مهدوی🌸
🎯ذکری برای از بین رفتن غم...
♻️ امام صادق(ع) :
❗️در شگفتم از کسی کهاندوه دارد
چگونه به این آیه قرآن 🔰
🔸لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَک إِنِّی کنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ🔸
پناه نمیبرد
در حالی که خداوند
در ادامه آیه فرموده است:
▫️ما دعای او را پذیرفتیم و
▪️او را از اندوه نجات دادیم
▫️و مومنان را این گونه نجات میبخشیم.
📚شیخ صدوق، من لا یحضره الفقیه،
ج۴، ص۳۹۳
#ذکر
« انا لله و انا الیه راجعون»
شهادتت مبارک سردار سلیمانی!!
☀️ « #خداوند حكومت و جانشيني #مومنان و #صالحان را به عنوان «وعده ي الهي» بر بندگان با ايمان خود بيان مي كند و #امنيت و #آرامش را مژده مي دهد: «خداوند به كساني از شما كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرده اند، وعده داده است كه حتماً آنان را در اين زمين جانشين (خود) قرار دهد و آن ديني را كه بر ايشان پسنديده است، به سودشان مستقر كند و بيم شان را به امنيت مبدل گرداند تا مرا عبادت كنند و ... ». (نور 55)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #فوری
🎥 اعلام خبر رسمی شهادت سردار سلیمانی از صداوسیما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بیانیه سپاه پاسداران در واکنش به شهادت #سردار_سلیمانی
غفلت از یار
گرفتار شدن هم دارد🥀
از شما دور شدن
زار شدن هم دارد💔
عیب از ماست
ڪه هر صبح⛅️ نمی بینیمت
چشم بیمار شده
تار شدن هم دارد...😞
#نگاه_امام_زمان_به_زندگیتون🙏🏼🌹
💕💕💕
🌷لامتخذی اخدان
دوست نامحرم نگیرید.........۵ مائده
🌷لا متخذات اخدان
باکسانی که بانامحرم دوست میشوند
ازدواج نکنید..........................۲۵ نساء
🌷مجردهاازدواج کنندوازفقرنترسند،خداآنهارابی نیازمیکند ۳۲نور
💕💕💕
💎روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید:
«عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!»
در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ جوان یک ریز صحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و
می پرسد: «خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟»
هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم شما تمام روز درباره عیسی مسیح و اینکه وی در همه مشکلات زندگی به یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید، اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.»
🔵 حکایت خیلی از آدماست که فقط بلدند خوب حرف بزنند!
💕💕💕💕
┄┅═══❁☀❁═══┅┄
کودک خود را از جهنم نترسانید
ذات او را پاک پرورش دهید
وعده بهشت هم به او ندهید
فقط به او بیاموزید
که خوب بودن،
لازمه انسانیت است.،
┄┅═══❁☀❁═══┅┄
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_چهل_وچهارم 💞دنبال صمد رفتم توی آشپزخان
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحا ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_چهل_وپنجم
💞دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه وآتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!»
گفتم: «چه کار کنم.»
معلوم بود خودش ترسیده.
💞گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.»
گفتم: «آخر مزاحم می شویم.»
بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند.
روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم.
دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.
💞آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند.
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!»
از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت: «گریه می کنی؟!»
✍ادامه دارد.....
May 11
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحا ستارابراهیمی هژبر #قسمت_چهل_وپنجم 💞دو سه بار هواپیماهای عراقی
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدستلرابراهیمی هژبر
#قسمت_چهل_ششم
💞بغض راه گلویم را بسته بودخندیدو باهمان لحن بچگانه گفت:«آهان فهمیدم دلت برام تنگ شده اونم خیلی خیلی زیاد..»
یعنی منو دوست داری؟خیلی خیلی زیاد؟!
هر چی به او بیشتر نگاه میکردم بیشتر گریه ام میگرفت هر چی او بیشتر حرف میزد بیشتر گریه ام میگرفت
بچه هارو آورد جلو صورتم گفت:«مامانی رو بوس کنید مامانی رو ناز کنید»
بچه های با دستای کوچک ولطیفشون صورتم را ناز کردن
پرسیدخب کجا رفته بودی؟با گریه گفتم :«رفته بودم نون بخرم»
گفت:خریدی؟گفتم:« نه نگران بچه هابودم اومدم سری بزنم برم»
گفت:«حالا تو بمون پیش بچه ها من میرم»
اشکهایم را دوباره با چادر پاک کردم گفتم:«نه نه نمیخواد تو زحمت بکشی دو نفر بیشتر به نوبتم نمونده خودم میرم»
بچه هارو گذاشت زمین چادرم رو از سرم درآورد به جا رختی آویزان کردگفت: «خودم میرم خانوم
گفت: تا وقتی خونه هستم خرید خونه به عهده منه خانووووم»
گفتم: «آخه باید بری ته صف» گفت :«میخرم حقم دندم نرم اگه میخوام نون بخرم باید برم ته صف»
.بعد خندید
داشت پوتینهایش را میپوشید گفتم:« لااقل بیا لباسهایت را عوض کن کفشایت را واکس بزنم دوش بگیر»
خندیدو گفت:« تا20بشماری بر گشتم»
خندیمو آمدم تو اتاق صورت بچه ها رو شستم لباسهایشان را عوض کردم غذا گذاشتم خانه را مرتب کردم دستی به سروصورتم کشیدم وقتی صمد نان بدست به خانه برگشته بود خانه ازاین رو به آن رو شده بود
💞بوی غذا خانه را پر کرده بود آفتاب وسط اتاق پهن شده بود درودیوار اتاق به رویمان میخندید.
فردا صبح صمد از خانه بیرون رفت
وقتی برگشت چند ساک بزرگ پلاستیگی دسش بودباز رفته بود خرید از نخودولوبیا گرفته تا قندوچای و شکرو برنج
گفتم:«صمدجان یعنی میخوای به این زودی برگردی؟!!!»
گفت:« به این زودی که نه ولی خب،
قدم جان بلاخره باید برم من که موندنی نیستم بهترهزودتر کارامو انجام بدم
دوست ندارم برای یه کیلو عدس بری دم مغازه»
بعد همانطور کیسه هارو داشت می آورد آشپزخانه میگذاشت
گفت:«راستش اومدم دیدم رفتی صف نون نوایی از خودم بدم اومد»کیسه هارو ازش گرفتم گفتم:«صمدجان یعنی به من اطمینان نداری؟»دست پاچه شدایستاد نگاهم کرد گفت« نه نه خانم منظورم این نبود»
منظورم این بود من باعث عذاب!وناراحتیت شدم اگر بامن ازدواج نکرده بودی الان برای خودت خونه مادرت راحت بودی میخوردی میخوابیدی خندیدمو گفتم چقد بخوروبخواب!!
برنج هارو توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت:
نه نه تو دست نزن خودم همشو پاک میکنم گفتم:بهترین کار اینکه اینجا بشینم
خندیدو گفت: مثل اینکه خانوم خانوما راه افتادی آفرین
پس بیا پیشم بشین اینجا کنار خودم باهم پاک کنیم تو آشپزخانه کنار هم نشستیم تا صبح نخودلوبیا وبرنج پاک کردیم تعریف کردیمو گفتیم و خندیدیم
بعداز ناهار صمد لباس پوشید گفت: میخوام برم سپاه زود برمیگردم
گفتم :«عصر بریم بیرون؟» با تعجب!!پرسید کجااا
گفتم »نزدیک عیده میخوام برای بچه ها لباس نو بخرم دیدم»
رنگ از صورتش پریدلبانش سفید شد گفت :چی چی لباس عید؟!
گفتم :«حرف بدی زدم؟!» گفت:»یعنی من دست بچه هامو بگیرم ببرم لباس نو بخرم؟! قدم جان اونوقت جواب بچه های شهدارو چی بدم یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمیکشم....»
ادامه دارد