فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی امروز
بهترين ثانيه ها
شيرين ترين دقايق
دلچسب ترين ساعت ها
دوست داشتني ترين
لحظه هاروپيش رو داشته باشید
سلام دوستان خوبم✋
صبحتون پراز خیر و برکت🌸
YEKNET.IR -Narimani-Ayam Fatemiyeh Aval1397-Kashan-003.mp3
5.81M
🔳 #ایام_فاطمیه
بازم فاطمیه دلم بیقراره
بمیرم که مادر ضریحی نداره
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترامپ داره سخنرانی میکنه که یکی از بین جمعیت میگه الله اکبر .
اونم .....😂😂😂😂😂😂😂😂
هنوز نیومده روزی که از آسمون سرباز آمریکایی بباره رو سرتون 💪💪💪
#نتقام_سخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻برافراشته شدن پرچم قرمز به نشانه انتقام
🔹تلویزیون برزیل: ایران پرچم قرمزی در قم برافراشته است که در طول تاریخ فقط در شهادت امام حسین استفاده شده و نماد انتقام بزرگ و سخت است
#انتقام_سخت
مواظب همدیگه باشیم !
از یه جایی بــه بعد دیگه بزرگ نمیشیم؛ پیر میشیم !
از یه جایی بــه بعد دیگه خسته نمیشیم؛ می بُرّیم !
از یه جایی بــه بعد دیگه تکراری نیستیم؛ زیادی هستیم !
پس قدر خودمون ، خانواده مون ،
دوستانمونو، زندگیمونو
و کلا حضور خوشرنگ مون رو تو صفحهء دفتر وجود بدونیم…
محبت تجارت پایاپای نیست
چرتکه نیندازیم که من چه کردم و تو در مقابل چه کردی!
بیشمار محبت کنیم.
حتی اگر به هردلیلی کفه ترازوی دیگران سبک تر بود
💕💕💕
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
«انسانیت»
بالاترین هنر،
زیباترین صفت،
و عالی ترین عبادت هاست...
┄┅═══❁☀❁═══┅┄
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_پنجاه_دو 💞همه با عزت و احترام بیشتری
#داستان
#دختر_شینا
خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_پنجاه_وسوم
💞به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم.
وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.»
این ها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانة آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم.
خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود.
💞چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.»
بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود.
گفتم: «ترکش نارنجک است.»
گفت: «برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور.»
گفتم: «چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر.»
💞گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.»
گفتم: «پشتت عفونت کرده.»
گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.»
بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلة گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد.
گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.»
سنجاق را بهپوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.»
با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود باش دارم از درد می میرم.»
دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: «نمی توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور.»
رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت
ادامه دارد....
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_پنجاه_وسوم 💞به زور بلند شدم و غذایی با
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_پنجاه_وچهارم
💞کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می گزید. معلوم بود درد می کشد. یک دفعه ناله ای کرد و گفت: «فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین.»
خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: «ایناهاش.»
گفت: «خودش است. لعنتی!»
دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. دیدم این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله ای کرد و از درد از جایش بلند شد. زخم را بستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: «چرا رنگ و رویت پریده؟!»
بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: «خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند.»
کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید.
💞بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده.
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت.
نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود.
گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!»
خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.»
گفتم: «تو که حالت خوب نشده.»
لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند.
💞خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!»
زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.»
جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.»
گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.»
ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.»
گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.»
ادامه دارد.....
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎯تو که بودی که اینچنین دل بردی⁉️
👈امروز استادعزیزآیت الله جوادی آملی در فراق سردار به شدت گریست و استاد آیت الله سبحانی اورا اولیاء الله خواند که از زمان پروازش آگاه بود...
#لحظه_ای_تامل
💖محبت همه چيز را شكست مي دهد و خود شكست نمي خورد. به اين جمله اعتقاد داشته باشید، محبت بر همه چيز غالب است، بالاترين قدرت را دارد، سنگ را آب مي كند و كوه را جابجا. اگر روزي به كسي محبت كرديد باور داشته باشيد هرگز نخواهد توانست از ياد ببرد. ماندگارترين اثر هنري انسان محبت است. هرگز وسعت محبتمان را كم نکنیم.
💕💕💕
نماز لیلة الدفن امشب فراموش نکنید
نام پدرانشان👇👇
شهدای والا مقام : قاسم سلیمانی ابن حسن
حسین پور جعفری ابن محمد
شهرود مظفری ابن حسین
وحیدزمانی نیا ابن فریدون
جمال ابن جعفر(ابو مهدی)
💕💕💕
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🌷نماز #لیلة_الدفن شهیدحاج قاسم سلیمانی
🌴امشب سه شنبه ۱۷ دی
🔹نماز لَیلَةُ الدّفن یا نماز شب اول قبر را برای میت در شب اول قبر (از اول شب تا صبح) میخوانند و بهترین وقت آن بعد از نماز عشا است.
💎نماز لیله الدفن دو رکعت است:
در رکعت اول سوره «حمد» و «آیتالکرسی» (آیات 257 -255 سوره بقره)
🔸در رکعت دوم سوره «حمد» و ده مرتبه سوره «قدر» بخواند
چون سلام داد بگوید:
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَابْعَثْ ثَوابَها إِلىٰ قَبْرِ قاسم ابن حسن سلیمانی
🖤 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخلاص داشته باشید
مثل شهدا😭