eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
21.8هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایمان به چی باید داشته باشیم؟ 🌷لکن البر من آمن بالله.........۱۷۷ بقره 🌷بر وتقوا، چیست؟ ۵ ایمان و ۵ عمل 🌷۱.ایمان به خدا 🌷۲. ایمان به زندگی جاودانه بعدازمرگ 🌷۳. ایمان به قرآن 🌷۴.ایمان به فرشتگان 🌷۵.ایمان به پیامبران 🌷۵ عمل: 🌷۱. مال دادن در راه خدا 🌷۲. به پا داشتن نماز 🌷۳..دادن زکات 🌷۴. وفای به عهد 🌷۵. صبوربودن 🌷آیه ۱۷۷ بقره 💕💕💕
جرقه ای در یمن زده می شود ، که با ظهور ارتباط دارد و ما باید خودمان را برای ظهور آماده کنیم #آیت_الله_بهجت_رحمت_الله_علیه
🔹دکتر الهی قمشه ای وقتی دعا میکنی، دعای تو از این جهان خارج میشود و به جایی میرود که هیچ زمانی نیست. دعایت به قبل از پیدایش عالم میرود. دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را مینویسند میرود. و تقدیر نویس مهربان عالم تقدیرت را با توجه به دعایت مینویسد. و مولانا چه زیبا میگه: گر در طلب گوهر کانی، کانی / گر در هوس لقمه نانی، نانی این نکتهء رمز اگر بدانی، دانی / هر چیز که در جستن آنی، آنی.. خیر ترین دعا ، بهترین طلب ، زیباترین تقدیر ، نثار شما 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#نکتہ_هاے_ناب 💌 اینجور آدم‌ها شهید می‌شوند... ✅چون تا در دنیا هستن‌،‌روحشان محدود به جسم و محدودیت های دنیا است‌ ❤️اما با پروازشان،‌از بند محدودیت ها آزاد شده و قدرت و تأثیر گذاری آنها بسیار بیشتر میشود.... 👈واین است راز و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل‌الله امواتا... #تلنگر
برای خداوند فرقی ندارد که تو برایش نماز بخوانی یا نه ❗️ برایش روزه بگیری یا نه ‼️ فرقی ندارد چقدر برای عزیزانش ضجه زده باشی⁉️ اما اینها برای من و تو فرق می کند...👌 و این فرق زمانی شروع شد که من و تو بر سر خدایمان جدل کردیم ، من گفتم من با ایمان ترم و تو گفتی من😞 و فراموش کردیم که خدای هر دویمان یکی ست فقط راه اتصالمان به او فرق دارد.👉 به راه های اتصالی یکدیگر به خدا دست نزنیم ⛔️ اجازه بدهیم هر کس به گونه ی خودش به خدایش وصل شود نه به شیوه ما خداوند عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت...❣ 👤 مرحوم مهدیه الهی قمشه‌‌ای 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر آرامش میخواهی ، مراقب مردم نباش ... اگر ادب میخواهی ، در کار کسی دخالت نکن ؛ اگر پند زندگی می خواهی ، در برابر آدمهای احمق سکوت کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═══❁☀❁═══┅┄ سازمان هواشناسى طبق اطلاعیه اى اعلام کرد که ... هواى همدیگه رو داشته باشین زندگى ... خیلى کوتاهه...!!! گرد و غبار پیری توی راهه و هوای صاف جوونی در حال عبور...!👌🏻 ┄┅═══❁☀❁═══
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_شصت_وهشتم 💞خانم دکتر دستم را گرفت و کم
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: «کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دیگر تمام شد.» لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم. وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد. فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم. 💞حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.» خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.» بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.» با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!» همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!» آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.» سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.» گفتم: «پس تو چی؟!» موهای سمیه را بوسید و گفت: «نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه. 💞گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.» سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را همنوشتم.» گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.» گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.» گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.» گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.» گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.» یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.» همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. ✍ادامه دارد....