#بدترین_ستم،به خود این است که جلو فهم وفطرت رابگیریم
🌷قرآن میگویدبه خلقت خودت نگاه کن
🌷فلینظرالانسان مم خلق
چه کسی توراازیک سرسوزن نطفه درشکم مادر،به یک انسان باهمه اعضاء وجوارح تبدیل کرد؟
🌷فلینظرالانسان الی طعامه
به خوردنیها وگیاهان بی شمارکه ازخاک بیرون میادنگاه کن،چه قدرتی یک دانه بذر رادر درون خاک به این شکلها ومزه ها ورنگها وخواص مختلف درمی آورد؟
🌷بدترین ظلم هافکرنکردن به اینهاونپذیرفتن خداست که:
🌷ان الشرک لظلم عظیم
بزرگترین ظلم،قبول نداشتن آفریدگارمفتدرحکیم مهربان است
💕💕💕
پدرم
برای لقمه نانی بخور و نمیر شب و روز کار میکرد
و معتقد بود
آبروی یک مرد در گروی این است که خانوادهاش
گرسنه نماند
و بدترین کار یک دولت این است
که مردماش گرسنه باشند!
کاش میشد قانونها را تغییر داد
که کارگرها بتوانند نامزد ریاست جمهوری شوند...
#سابیر_هاکا
💕💕💕
استاد فاطمی نیا :
مولوی را گفتند: فلانی در نماز اشک میریزد.حکمش چیست؟
گفت: آن را گویند آب دیده؛ باید دید که چه دیده!
💕💕💕
»
✍شیخ رجبعلۍخیاط(ره):
اگر انسان موفق به عــمل هم
نشود صـحبت آن اثر خوبۍ در
روحــیهی او مـےگــذارد.
📚ڪیمیای محبت ص ۱۷۱
💕💕💕
عارفی را پرسیدند از اینجا تا به نزد خدای منان چه مقدار راه است؟
فرمود: یک قدم
گفتند: این یک قدم کدام است؟
فرمود: پا بگذار روی خودت
دریغا
که میان ما و رسیدن به " یک قدم" هزار فرسنگ است
💕💕💕
عارفی را پرسیدند از اینجا تا به نزد خدای منان چه مقدار راه است؟
فرمود: یک قدم
گفتند: این یک قدم کدام است؟
فرمود: پا بگذار روی خودت
دریغا
که میان ما و رسیدن به " یک قدم" هزار فرسنگ است
💕💕💕
#ایستگاه_تفکر
🔅امام على عليه السلام:
❌از لغزش دیگران خوشحال مباش زیرا نمی دانی روزگار با تو چه خواهد کرد
#تلنگر
#حدیث
پروانه های وصال
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به لذت بندگی💖 قسمت بیست و سوم 🌺🔵✅ #مبارزه_با_هوای_نفس ۱۰ "شیرینی رو دیرتر
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به لذت بندگی
قسمت بیست و چهارم
✔️➰⚪️◽️🎴
#مبارزه_با_هوای_نفس ۱۱
یه تمرین جدید
🔵 یه تمرینی رو خدمتتون عرض میکنم دقت بفرمایید.
🔶یکی از زیبا ترین تجربه هایی که یه نفر میتونه اونو درون خودش ببینه
"تجربه ی مبارزه با هوای نفس هست".
🔺برای شروع مبارزه میخوایم از نماز آغاز کنیم!
چطور؟
🔅امشب سر نماز مغرب و عشا
میخوام خیلی واضح
👀هوای نفست رو ببینی.
🔸🔹🔸توی نماز حواست باشه ببین اگه یه جای بدنت به خارش افتاد
بهش محل نده.
😒
مثلا میبینی دستت خیلی میخاره!
🔴اگه دستت رو بخارونی چون حرکت اضافی هست توی نماز، مکروهه
برای همین چون خدا امر کرده ما باید بگیم چشم.👌
🔴خاروندن بدن بی ادبی هست به مولا.
👿هرچی هوای نفست میگه بابا یکمی دستت رو بخارون پدرم در اومد!!
😒محلش نده!
بگو تو غلط میکنی بی ادبی کنی!
😒
😇بعد از نماز یه دفعه ای یه احساس خاصی پیدا میکنی.
👈احساس میکنی برای اولین بار توی عمرت
"خودت هستی"
👆✅🌺👆✅🌺
بالاخره یه جا تونستی هوای نفستو ببینی و بزنیش.
حس جالبیه.👌
🚫نزار هوای نفست سوارت بشه
بلکه تو سوار هوای نفست باش.✔️
👍امشب همه اعضای کانال
این حس رو تجربه کنن. لذت جدید و باحالی داره!
👌بعدا میتونی از این تجربه توی موارد دیگه هم استفاده کنی.
حله آقا؟؟؟
برو ببینم چیکار میکنی!☺️
🌱🔸🌿▫️🔹🌳
🌺سرزمین لذت ها
پروانه های وصال
#نهج_البلاغه #حکمت31 : معرفة اقسام الايمان و درود خدا بر او ، فرمود : (از ايمان پرسيدند ، جواب داد)
،,#نهج_البلاغه
#حکمت32 :
و درود خدا بر او ، فرمود : نيكو كار، از كار نيك بهتر و بدكار از كار بد بدتر است .
💕💕💕
پروانه های وصال
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_بیست_و_دوم #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• چادر عر
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_بیست_و_سوم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
مامان کنارم نشست وبغلمکرد.
روی سرم بوسه زدوبابغض گفت:
_داشتم دستی دستی نیلوفر خل و چل خودمو بدبخت میکردم.
ویه قطره اشکش چکیدروی گونه ام...
+نبینم مامانم گریه کنه هااا
_نیلوفر؟
منوباباتو می بخشی؟
سکوت کردم
چشام بین چشمای اشک آلود مامان ونگاه شرمساربابا در رفت وآمد بود.
لبخندی زدم و گفتم:
+عاشقتونم😊😍
مامان گونمو بوس کرد:
_فدای دختر بامحبتم
از روی زمین بلند شدم و درهمون حین گفتم:
+خدانکنه مامان گل منگولیه من😂
_جون به جونت کنن عوض بشو نیستی😐😂
بابا که به مکالمات منو مامان میخندید اومد سمتم و پیشونیمو بوسید:
_ببخش دخترم...
ببخش...
+هیسسس!
دیگه نمیخوام حرفی از بخشیدن و اون آدم آشغال توخونمون باشه
الانم میرم این لباسا و تمام وسایلی رو که تا الان برام آوردن رو میارم تا بهشون پس بدیم.
به سمت اتاقم رفتم و خودمو تو آینه دیدم
با ذوق به خودم لبخند زدم😊😍
اما از این آرایش و این لباس و... منتفر بودم
سریع لباسمو عوض کردم و آرایشمو پاک کردم.
گوشیموچک کردم.شش تماس بی پاسخ وناشناس و یک پیام.
پیامو باز کردم
از همون شماره ناشناس بود:
(آرزوم خوشبختی شماست خانوم جلالی...
به خدای بزرگ میسپارمتون...
یاعلی.
صبوری)
دستم لرزید و دهانم از تعجب بازماند!
مگه باباش بهش نگفته که؟...
پیام برای نیم ساعت پیشه.
تمام تنم لرزید و اشک مهمون چشمام شد.
یک ساعت تمام روی جواب دادن به پیام #آقاسید فکر کردم.
هیچ جوابی به ذهنم نرسید...
.
بوی گلاب فضارو پر کرد و عطر رز کامل کننده این بوی خوب و حس خوب بود.
دستم رو روی سنگ کشیدم :
_سلام داداش
خوبی؟
ببخش این مدت که پیشت نیومدم...
میدونم که ازتموم این اتفاقات خبر داری.
داداش نمیدونم باچه زبونی ازت تشکر کنم
میدونم که تو بودی که باعث شدی این وصلت سر نگیره.
داداش تا آخر عمرم مدیونتم...
چشام و بستم و با نفسی عمیق تمام عطر خوب فضا رو بلعیدم.
ناخودآگاه عطر #آقاسید رو حس کردم
ولی...
زهی خیال باطل.
_سلام خانوم جلالی
به سرعت چشمام رو باز کردم
نه مثل اینکه همچینم زهی خیال باطل نیست.
دلمچقدر برایش تنگ شده بود.
سرتا پایش را درعرض یک ثانیه ازنظر گذراندم.
شلوار پارچه ایه مشکی و پیراهن راه راه سبزو آبی که عجیب بارنگ چشمانش همخوانی داشت!
و ته ریش مردانه و موهای خرماییه شانه زده اش...
سرم را به زیر انداختم.بغض گلوم رو چنگ زد.
دلم برای صدایش هم تنگ شده بود.
+سلام.
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°
پروانه های وصال
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_بیست_و_سوم #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• مامان ک
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_بیست_و_چهارم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
سڪوت سنگینے بینمون حاڪم بود.
روے دوپاش خم شد و با انگشت ضربه اے به سنگ زد و شروع به خوندن فاتحه ڪرد.
سرش رو بالا آورد اما نگاهش مستقیما به من نبود.
_بابت اتفاقے ڪه امروز براتون افتاد واقعا متا.....
نذاشتم حرفشو ڪامل ڪنه
+متاسف نباشید!
اون ازدواج به اجبار بود و خداروشڪر ڪه سر نگرفت.
_بله...متوجه شدم...راستش من طبق عادتے ڪه داشتم اومده بودم به شهید سربزنم ڪه دیدم شما اینجایین یڪم دور تر موندم ڪه شما صحبتاتون تموم شه بعد بیام اما خب ناخواسته حرفاتون به گوشم رسید.
+پس از همه چے خبر دارید...
به چهره ام نگاه ڪوتاهے انداخت و سریع جهت نگاهش رو عوض ڪرد.
لبخندڪوچڪے زدو گفت:
_بااین حساب خوشحالم ڪه تن به ازدواج زورے ندادین...
بعد هم ڪمے از دانشگاه گفت.
+الان نزدیڪ دوماهه ڪه نیومدم دانشگاه البته مرخصے گرفتم...
اما حتما میام...
.
+مامان شما بازم میخواید منو منصرف ڪنید؟
اون اتفاق بس نبود؟
چرا نمیذارید با ڪسےڪه دلم پیشش گیره ازدواج ڪنم؟
اشڪ گونه هامو خیس ڪرده بود...
_بخاطر این ڪه اونا هم سطح ما نیستن چرا نمیخواے اینو بفهمے؟
+شما شاید از نظر اعتقادے باهاشون فرق داشته باشین اما من نه... من خیلے وقته شبیه اونام... یادتون ڪه نرفته؟!
_باباتم همین نظر منو داره ...
بهشون زنگ میزنم و میگم جواب ما بازهم منفیه...
و از اتاق بیرون رفت...
خدایا خسته شدم...
به ڪے بگم؟
بازهم #آقاسید اومد خواستگارے
و بازهم مامان اینا مخالفت ڪردند...
گریه ڪردم و شڪایت...
تا اینڪه خوابم برد...
صبح بود.
از خستگے و گریه هاے زیاد تا صبح خوابیده بودم.
اتاقو مرتب ڪردم
نگاهے به آینه انداختم.
رنگ پریده و چشم هاے قرمز و بے روحم،خبر از حال بدم میداد.
توے حال رفتم:
+ سلام، صبح بخیر
صدایے نشنیدم
بلند تر جمله ام رو تڪرار ڪردم ڪہ صداے مامان و از توے اتاقش شنیدم.
وارد اتاق شدم.
مامان روے تخت نشسته بود و گریه میڪرد.
هول شدم و به سرعت خودم و رسوندم بهش:
+چے شده مامان؟ چرا گریه میڪنے؟؟
همونطور ڪه به صورتم خیره شده بود فقط یڪ جمله گفت:
#محمد_ضیایے...
.
.
هر دَم
ڪہ زَنم
دَم زِ تو دَم،
دردم بہ سر آید...
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•