eitaa logo
پروانه های وصال
9.4هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
27.1هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
یک روز قشنگ یک دل آرام یک شادی بی پایان یک نور از جنس امید یک لب خندون یک زندگی عاشقانه و هزار آرزوی زیبا ازخداوند برایتان خواهانم سلام دوستان خوبم✋ روزتون شاد شاد🌸
خودش‌برایم‌ٺعریف‌مےڪرد، براے اینڪھ‌پسرش‌سیدمحمد رابامسجدونمازآشناوعلاقھ‌مندڪند، اورابھ‌ مسجدےمےبرد ڪھ‌درنزدیڪےاش پارڪ‌یا‌محل‌بازےباشد. خوب ڪھ‌بازےمےڪردوازبازےسیر مے شد، به اومےگفٺ: "سیدمحمدجان! حالابیابریم‌مسجد. من‌باٺوآمدم‌پارڪ، حالاٺوبامن بیامسجد." دیدم‌روش‌خوبےاسٺ؛ حالابچھ‌ام با عشق‌وعلاقھ‌بامن‌بھ‌مسجدمےآید. نقل‌از: آقاےحسین برادران، همرزم شهید برگرفٺهـ‌ازڪٺاب‌طاهرخانطومان 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خَمسٌ مَن لَم تَكُن فيهِ لَم يَكُن فيهِ كَثيرُ مَستَمتَعٍ: الدّينُ، وَالعَقلُ، وَالأَدَبُ، وَالحُرِّيَّةُ، وحُسنُ پنج چيز است كه در هر كس نباشد ، بهره چندانى در او نيست، دين، عقل، ادب، آزادگى و خوش خويى 💡آیا برای جامعه و خانواده مفید هستیم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚تشرف مکرر آ سید عبدالکریم کفاش محضر امام زمان علیه السلام 💜راز و رمز تشرف آن مرد خدا محضر حضرت ، در بیان آیت الله مجتبی تهرانی ❤️ حجه الاسلام میرحبیب الهی
911.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌲🌳🌴🌲🌳🌴🌲🌳🌴🌲🌳🌴 🎯گلچینی از عجیب ترین و زیباترین درختان جهان ✅با دیدن اینهمه زیبایی و شگفتی باز هم به قدرت لایتناهی خداوند شک داری⁉️ 👈همه چیز در دستان اوست ،بهش اعتماد کن ❤️🍃 💕💕💕
: امروزم را شادابتر، امیدوارتر و پویاتر از هر روزِ دیگر آغاز می کنم و ایمان دارم خدایم هر آنچه را که لازم باشد برایم مهیا می کند. خدایا سپاسگزارم🙏 💕💕💕
🌷 🍂شهید سپهبد قاسم سلیمانی: هرڪدام از شما یڪ شهــید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبڪــ زندگـــــی او را بڪار ببندید ببینید چطــور رنگ و بوی شهدا را به خود می‌گیرید و خدا به شما عنایت می‌کند 💕💕💕
برای مردم زندگی نکنیم روزی که منتظرید مردم براتون دست بزنند بالاخره وسط این دست ها له می شوید ! روزی که ملاک های شما برای درست و غلط " قضاوت و نظر مردم " است از نظر علمی گفته میشود یک بادکنک سوراخ هستید ! مگر ما آمده ایم در این دنیا تا مردم را راضی نگه داریم ، این چه نگاهیست به دنیا ! روزی که شما آمدید « نگران قضاوت و نظر مردم بودید » شما از پا در میاید و به هیچ جا هم نمی رسید! 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_شصت_و_دوم روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای کوبیدن قدمهام می
نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پیش با بی انصافی داخل کیفم حبسش کردم!! دلم گرفت . باشرمندگی به سمت کیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم.همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی که روسریم رو سرم کرده بود نزدیکم شد و نچ نچ کنان گفت: وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو کیفت با این سرو شکل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ کردند. چه شرایط سختی بود. از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم.دانه های درشت اشکم یکی بعد از دیگری پایین میریخت. نمیدونم دلم از زهر کلام اون زن سوخت یا از مجازاتی که به واسطه ی بی حرمتی کردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..و من تاوان سختی دادم.خیلی سخت. بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل کنم.با بدنی کوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای کوچه راه افتادم. ماشین اورژانس از کنارم رد شد.حتی روی تشکر کردن از اون مرد بینوا  که بخاطر من اسیب دیده بود رو هم نداشتم. اینبار برام مهم هم نبود که صدای گریه هام بلند شه.چادرم رو محکم چسبیده بودم و در تاریکی کوچه ها، های های گریه میکردم.من به هوای چه کسی وبه چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب کرده بودم؟! تا کی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بی توجهی او، تحقیر بشم.؟؟؟ اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یک نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم:خدایااا خستم!!! از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم..همه تنهام گذاشتن.تو هم تنهام گذاشتی.از یچگی..از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول کردی.اولا فک میکردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فکر میکردم.اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی.تا بهم بفهمونی اینا بنده های خوبم هستن.تو لیاقتشونو نداری.. وسط گله گذاریهام یادم افتاد که چقدر جملاتم شبیه  پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد.. دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظه ی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقه ی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشک ریختم. نمیدونم تا بحال اشک از ته دل ریختید یانه.؟! وقتی از ته دل گریه میکنی اشکهات صورتت رو میسوزونند… همچنان در میان کوچه های پیچ در پیچ گم  شده بودم.و برام اصلا اهمیتی نداشت که راه خروج از این کوچه ها کدومه.به نقطه ای رسیده بودم که هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت وخواری وتنهایی نباشم! رسیدم به پیچ کوچه. همون کوچه ای که تا چند دیقه پیش داشتم با ترس میدویدم ! ! ناگهان محکم خوردم به یک تنه ی سخت وخوش بو!!! از وحشت جیغ زدم. در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم که با نگرانی و تعجب نگاهم میکرد.دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم که اون هم رفت…. او بی خبر از همه جا عذرخواهی کرد. در اوج نا امیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه کردم. چند دقیقه گذشت واو مات ومبهوت از رفتارات من  در سکوت به هق هقم گوش میداد. من با کلمات بریده بریده تکرار میکردم:حاج  …اقا…حا..ج اقا او مقابلم نشست. سرم پایین بود.نگران و محجوب جواب داد:بله؟ ؟ …چی شده؟ سرم رو بالا گرفتم و با صورتی که مالامال اشک بود نگاهش کردم. از گریه زیاد سکسکه ام گرفت بود و مدام تکرار میکردم:حاجج آ…قا.. او انگار تازه منو شناخت. به یکباره چشمانش درشت شد و حیرت وتعجب جای نگرانی رو گرفت. پرسید:شما هستی؟ شما.؟؟ شما دوست خانوم بخشی نیستی؟ ادامه دارد… نویسنده: