eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
21.4هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 شیعه واقعی را چگونه می توان شناخت؟ 🔆 بین صفات و ویژگی های متعدد، امام صادق علیه السلام سه صفت را نام میبرند.... 🔮 کسی که متّصف به حق باشد (اشاره به مکتب اهل بیت علیهم السلام می باشد ) با سه صفت شناخته می شود: 1⃣ به اطرافیانش نگاه می شود که چگونه افرادی هستند (چه رفقایی دارد ) 2⃣ نماز را چگونه و در چه وقت می خواند . 3⃣ اگر صاحب مال است اموالش را چگونه و در چه راهی مصرف می کند. 📚 بحار الأنوار، ج ۶۴ ، ص ۳۰۲ 💕💕💕
صبــــر✅ نخ تسبیــحِ شخصیت مؤمن است!📿 اگـر مؤمن صبـور نباشہ؛ همہ‌ے کارهاے خیرش نابود میشہ!😐 🌸انسانیت ما زمانے کامل میشہ؛ کہ در شرایط عصبانیت و تندخویے صبور باشیم و عصبانے نشیم.😉 ‌ ❤️ 🙃 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ الفَرَج🤲 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ خدایا ... هدایتمان کن تا بہ این باور برسیم ڪہ 🌸 جواب بعضے از دعاهایمان فقط صبر است و انتظار ...😊 ✨ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِينَ ✨
پروانه های وصال
#نهج_البلاغه #حکمت54 : هیچ ثروتی چون عقل و هیچ فقری چون نادانی نیست . هیچ ارثی چون ادب و هیچ پشتیب
: نیش زن شیرین است : چون تو را ستودند ، بهتر از آنان ستایش کن ، و چون به تو احسان کردند ، بیشتر از آن ببخش . به هر حال پاداش بیشتر ، از آن آغاز کننده است : شفاعت کننده چونان پر و بال درخواست کننده است : اهل دنیا سوارانی در خواب مانده اند که آنان را می رانند : از دست دادن دوستان ، غربت است 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مراقبه شعبانیه@ostadayoobi.pdf
468.1K
🎯 اعمال مشترک ماه ✅ فایل آماده جهت چاپ 👌بسیار زیبا🌹 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍🌹شهــید هــادی: باران شدیدی در تهران باریده بود خیابان۱۷ شهریور را آب گرفته بود چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند همان موقع از راه رسید پاچه شلوار را بالا زد با کـول کردن پیرمـردها آن ها را به طـرف دیگر خـیابان بُرد از این کارها زیاد انجام میداد هـدفی جز شکستن نفـس خودش نداشت مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه‌ها مطرح بود! 📚🌹🌹🌹 الهم عجّل لِولیکَ الفَرَج والعافِیهَ و العاقِبَهَ وَالنَصر.✨✨✨ 💕💕💕
💎بزرگی میگفت؛ زنده بودن حرکتی است افقی، از گهواره تا گور. اما زندگی کردن حرکتی است عمودی، از فرش تا عرش زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست ماموریت ما در زندگی "بی مشکل زیستن " نیست، " با انگیزه زیستن " است ... " سلطان دلها " باش، اما دل نشکن ... پله بساز، اما از کسی بالا نرو ... دورت را شلوغ کن، اما در شلوغی ها خودت را گم نکن ... " طلا " باش، اما خاکی اگر جان خود و عزیزانمان برایمان مهم است در خانه بمانیم 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ ۷ کلمه قرآن درموردحجاب: 🌷۱.یغضضن...۳۱نور.. به نامحرم نگاه نکنید 🌷۲.یحفظن فروجهن.......پاکدامن باشید 🌷۳.ولایدنین زینتهن‌‌‌‌.....................۳۱نور زینتتون رابه نامحرم نشان ندهید 🌷۴. ولایضربن بارجلهن..............۳۱نور باکفش صدادارجلب توجه نکنید 🌷۵. ولاتخضعن بالقول........۳۲ احزاب صداتون رازیبانکنید 🌷۶. ولاتبرجن.......................۳۳ احزاب خودنمایی نکنید 🌷۷.به زنان بگو خودرابپوشانند.۵۹ احزاب 🌷قرآن دوبار درموردحضرت مریم فرموده: احصنت فرجها.۹۱ انبیاء ،۱۲ تحریم باحجاب وپاکدامن بود 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕می‌دونید چرا بعضی از ما به‌سختی خوشحال می‌شیم؟ چون به چیزایی که موجب ناراحتی‌مون میشن، چسبیده‌ایم! 💕💕💕
✨دریافت آرامش الهی✨ 🌸خدای من چه شوق آفرین است نگاه عاشقانه تو چه تکان دهنده است توجه مهرآمیز تو چه شیرین است زندگی در کنار تو و در زیر سایه لطف تو چه لذتبخش است گرمای دست نوازشگر تو 🌸خدایا بحق رحمانیتت غم های ما را بزدای و عشق خودت را در دل ما جای ده که عشق به غیر از تو ، درد است و درد است و درد 🌸خدایا دلهای ما را،در پناه خودت حفظ بفرما الهی آمین🙏🏻 💕💕💕
✍ کلام شهید 💫 رفیقش میگفت: یک شب تو خواب دیدمش؛ بهم گفت: به بچه ها بگو حتی سمت گناه🔥 هم نروند، اینجا خیلی گیر میدند...! 🌷مدافع حرم 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️⇦•مفید برای⇩ 🔺آرتروز 🔻پوکی استخوان 🔺آب③لیوان ▫️عسل②ق.غ ▫️خرما⑩عدد 🔻بادام50گرم ♨️✍بادامهاپس ازجدا کردن پوست بابقیه مواد داخل مخلوط کن میکس ومیل کنید
لِکُلِ شَیْ‏ءٍ بَذْرٌ وَ بَذْرُ الشَرِ الشَرَهُ هر چیزی را بذری است ، و بذر بدی سیری ناپذیری است 💡آیا حواسمون به خواسته هامون است؟
پروانه های وصال
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به #لذت_بندگی قسمت 45 ✅➖✔️🌍 #برای_عبد_شدن 12 "ترک تکبر" 🔴یا مثلا طرف م
و رسیدن به قسمت 46 💠🌸💠🌺✅ 13 "ترک تکبر" 🔴بسیاری از رفتار های ما بوی تکبر میده مثلا تا یه نفر از ما انتقاد کنه سریع میخوایم از خودمون "دفاع" کنیم! 👈🏼این یعنی تکبر🔥 🔹یه بنده خدایی ظاهرا خیلی متواضع و خاکی بود 🔴 اما مشکلات زیادی توی زندگیش داشت. یه روز اومد بهم گفت حاج آقا من مشکلات زیادی دارم. 😔 ➖بهش گفتم علتش اینه که خیلی متکبری! سریع گفت: من؟؟؟؟؟😳 من متکبرم؟! 😒 😳 من که این همه متواضعم تو به من میگی متکبر؟!!!😳 گفتم ببین👀 دو تا جمله گفتی چند بار توش 👈مَن👈 مَن کردی! 🔴 این یعنی تکبر! فکر کردی تکبر شاخ و دم داره؟! ❌⛔️ 🚫همین که زود از خودت دفاع کردی یعنی تکبر داری♨ 😥ببخشید ما ها هم انگاری این خصوصیت رو داریم 🤔 نه؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_شصت_و_ششم ‍او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت:پس قضیه چیه
از ماشین پیاده شدم. کنار پنجره اش ایستادم و سرم رو پایین انداختم. پنجره ش رو پایین کشید ولی نگاهم نکرد. گفتم:امشب طولانی ترین شب زندگی م رو میگذرونم همینطور سخت ترینشو!!خدا آبروم رو پیش بنده ش برد نمیدونم شما آبرومو نگه میداری یا نه. او آب دهانش رو قورت داد و در حالیکه به مقابلش نگاه میکرد گفت:خدا هیچ وقت آبروی هیچ بنده ای رو نمیبره! این ماییم که آبروی خودمونو میبریم! شبتون بخیر. خواست شیشه رو بالا بکشه که با دستم مانع شدم و التماس کردم: شما چی؟ قول میدم از فردا پامو تو مسجد نزارم.فقط میشه این چیرها بین من وشما وخدا باقی بمونه؟؟ میشه آبروی من گنهکار رو پیش کسی، مخصوصا خانوم بخشی نبرید؟؟ به چشمام خیره شد. گفت: من امشب چیزی نشنیدم!!این تنها کمکیه که میتونم بهتون بکنم! مسجد خونه ی خداست.هیچ کس حق نداره پای کسی رو از خونه ی خدا ببره!!در امان خدا.. و در یک چشم به هم زدن رفت!!! با اندوه فراوون وارد خونم شدم.همه چیز شکل یک کابوس بود.در ذهنم تمام اتفاقات امروز رو مرور کردم .اینقدر روز پرحادثه ای داشتم که از یادآوریش سرم درد میگرفت.وقتی در آینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم با صورتی قرمز وچشمانی پف کرده مواجه شدم که وسطش یک دماغ کوفته ای قرار داشت! من اینهمه اشک ریخته بودم.اون هم در تهران!! پس چرا باز هم دلم اشک میخواست؟ واین اشکها مگر چقدر داغ بودند که صورتم می سوزد؟ با نگاهی تلخ به دختر توی آینه گفتم:همه چیز تموم شد!!! از حالا به بعد بازهم تنهایی!! غصه دار و افسرده سراغ کیفم رفتم و دستمال گلدوزی شده ی حاج مهدوی رو برداشتم و عمیق بوییدمش…این دستمال تنها سهم من از این مرد پاک و آسمانی بود! آن رو در آغوش گرفتم و درمیان گریه وناله خوابیدم. وقتی بیدارشدم تمام بدنم کوفته بود.انگار که تمام شب زیر مشت ولگد خوابیده بودم.به سختی از جا بلند شدم.لباسم عطر حاج مهدوی میداد.استشمام عطر او دلم رو لرزوند و حال خوب وغریبی بهم داد.الان حاج مهدوی احساس من رو نسبت به خودش میدونست و این از نظر من یعنی پایان راه!! دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم.حتی نگاه کردن خودم در آینه آزارم میداد. تمام روز روی تختم بودم و با دستمال گلدوزی شده درددل میکردم! نزدیک عصر بود که فاطمه زنگ زد.یعنی حاج مهدوی به او حرفی زده بود؟ البته که نه! او مرد باایمان و امانتداریه. با خیال راحت گوشی رو جواب دادم. فاطمه مهربان و خندان سلام و احوالپرسی کرد ولی من خرابتر از این بودم که با همون انرژی جوابش رو بدم. پرسید چرا نرفتم پایگاه؟ منم گفتم کمی حال ندارم و میخوام استراحت کنم. او با نگرانی گوشی رو قطع کرد.چون صدام خودش به تنهایی گواه ناخوشی و نا امیدی میداد. چند روزی گذشت.تنهایی ورسوایی از یک سو و دل تنگی کشنده برای مسجد و حاج مهدوی از سوی دیگر حال وروزی برام باقی نگذاشته بود. از همه بدتر تموم شدن پس اندازم بود که تحمل شرایط رو سخت تر میکرد. من حسابی تنها و نا امید شده بودم.و حتی در این چندروز دل و دماغ جستجو در صفحه ی آگهی روزنامه ها برای  یافت کار هم نداشتم. جواب تلفنهای فاطمه رو یک درمیون میدادم  چون در تمام اونها یک سوال تلخ تکرار میشد. مسجد نمیای؟؟!!! ادامه دارد… نویسنده:
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_شصت_و_هفتم از ماشین پیاده شدم. کنار پنجره اش ایستادم و سرم رو پایین ان
جواب تلفنهای فاطمه رو یک درمیون میدادم  چون در تمام اونها یک سوال تلخ تکرار میشد. مسجد نمیای؟؟!!! ومن بهونه می آوردم خوب نیستم.. بله من خوب نبودم.حاج مهدوی با اون جمله ی آخرش آب پاکی رو ریخت رو دستم! گفت من هیچی نشنیدم! یعنی تو پیش خودت چه فکری کردی دختره ی بی سرو پای گنهکار که فکر کردی لیاقت عشق منو داری! این تحقیر برابری میکرد با کل تحقیرهایی که در تمام زندگیم تحمل کرده بودم. دل بستن به او از همون اول یک اشتباه مجض بود. هیچ وقت مردی مثل او آینده و آبروی خودش رو حروم من نمیکرد. یک روز مایوس وافسرده روی تختم افتاده بودم که باز فاطمه زنگ زد.گوشی رو با اکراه جواب دادم.او با صدای شاد وشنگولی گفت: _سلام شیرین عسل، سلام سادات خانوم!! من سرد وافسرده به یک سلام خشک وخالی اکتفا کردم. فاطمه گفت:بابا بی معرفت دلم برات تنگ شده.چرا اصلا سراغی از ما نمیگیری اندوهگین گفتم:من همیشه یادتم.فقط خوب نیستم. فاطمه اینبار بجای پرسیدن این سوال که چته گفت دارم میام پیشت عزیزم. از تعجب رو تخت نشستم:چی؟؟؟ اوخندید:چیه؟!! اشکالی داره بیام خونه ی بهترین دوستم؟ تو معرفت نداری ما که بی معرفت نیستیم!! نگاهی به دورتا دور اتاق وخونه ام انداختم و گفتم:من راضی به زحمتت نیستم.کی قراره بیای؟ او با خوشحالی گفت :همین الان.زنگ زدم آدرس بگیرم با ناباوری گفتم:شوخی میکنی باهام؟ _به هیچ وجه!! آدرست رو برام اس ام اس کن. اگه خونه زندگیتم نامرتبه که میدونم هست مرتبش کن.من خیلی وسواسما…. از روی تخت بلند شدم و به ریخت وپاشی خونه نگاه کردم و گفتم: _از کجا اینقدر مطمئنی که دورو برم شلوغ ونامرتبه؟ او خندید وگفت:از اونجا که روز آخر سفر که  بی حوصله بودی ساکت رو من جمع کردم و پتوت رو من تا نمودم!!! بالاخره بعد از مدتها خندم گرفت! او چقدر خوب مرا میشناخت! با اوخداحافظی کردم و مثل فشنگ افتادم به جون خونه! خونه خیلی سریع تمیز و مرتب شد فقط یک چیز آزارم میداد و اون هم یخچال خالیم بود! فاطمه برای اولین بار به دیدنم می اومد ومن کوچکترین چیزی برای پذیرایی از او نداشتم. روزهای بد دوباره از راه رسیده بودند ولی من عهد کرده بودم دیگه هیچ وقت سراغ روزهای خوب بی خدا نرم!! رفتم به اتاق خواب و چفیه ی اون مردی که شبیه آقام بود رو از روی تابلوی عکس آقام برداشتم و با اشک وهق هق بوییدم. (شهدا آبرومو نبرید.دعا کنید شرمنده ی اقام نشم.من از لغزش میترسم.من از تنهایی میترسم.من از..) زنگ آیفون به صدا دراومد. فاطمه چه زود رسید.مقابل آینه ایستادم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم.به سرعت به سمت آیفون رفتم ودر رو باز کردم. پشت در منتظر بودم که به محض دیدنش از چشمی در را براش باز کنم.ولی پشت در افراد دیگری بودند! یکیشون که مطمئن بودم نسیمه.ولی آن دونفر دیگه مشخص نبودند.زنگ رو زدند. نفسم رو حبس کردم.دوباره زدند.پشت در صدای بگو و بخندشون میومد.صدای مسعود رو شنیدم. نسیم گفت:عسل جون در رو باز کن دیگه! بازم معده ت ریخته بهم؟ صدای هرهرکرکردونفرشون بلند شد. همه ی احساسهای بد عالم در یک لحظه تو وجودم جمع شد.هرآن احتمال داشت فاطمه از راه برسه و بعد اینها پشت در بودند.مدام به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا در زمان پرپولی آیفون تصویری نخریدم که نفهمم چه کسانی پشت در خونم هستند! سراسیمه به اتاقم دویدم و روسری و مانتوم رو تنم کردم.موقع پوشیدن اونها نگاهی گله مندانه به چفیه کردم و گفتم شهدا دمتون گرم!! هروقت ازتون کمک خواستم بدتر شد.از این به بعد بی زحمت دعام نکنید.اینطوری وضعیتم بهتره. صدای  خنده های لوس وجلف نسیم از پشت در آزارم میداد. نمیدونم شخص سوم کی بود که اینقدر در حضور او نمک پرونی میکرد شاید هم با این حرکات میخواست به زور به من القا کنه که تو دلش هیچی نیست و آشتیه! ظاهرا خلاصی از دست این دونفر بی فایدست!پشت در ایستادم و پرسیدم کیه؟ صدای خنده ی مسعود بلند شد:بهه!! تازه داره میپرسه کیه! !! باز کن عسل خانوم غریبه نیست!! گفتم:صبر کنید الان. به سمت جالباسی کنار در، رفتم تا کلید رو بردارم ودر رو باز کنم که چادر مشکیم از جالباسی افتاد پایین.برش داشتم ودوباره سرجاش گذاشتم ولی دوباره افتاد.دلم یک جوری شد.احساس کردم چادرم از من چیزی میخواد.پیامش هم درک کردم.درست مثل همون شب که وقتی تو کیفم میذاشتمش بهم چپ چپ نگاه کرد! باتردید نگاهش کردم.اگه سرم میکردم نسیم ومسعود از خنده ریسه میرفتند.مسخره م میکردند.اگر هم سرم نمیکردم دل چادرم میشکست.!! تصمیم گیری واقعا سخت بود در یک لحظه عزمم رو جزم کردم .چادر رو از روی زمین برداشتم و سرم کردم. کلید رو توی قفل چرخوندم. ادامه دارد… نویسنده: